eitaa logo
کرامات و معجزات شهدا
582 دنبال‌کننده
396 عکس
272 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
برای ازدواج شدیداً تحت فشار خانواده بودم تا علی رغم میل باطنی با یکی از خواستگارها ازدواج کنم. از خانواده اجازه گرفتم که ابتدا به زیارت امام رضا علیه السلام بروم و بعداً تصمیم بگیرم. روز اول به پابوس آقا مشرف شدم خیلی بی‌تابی کردم و از امام رضا تقاضای کمک کردم. همان شب خواب دیدم در گلزار شهدای شیراز بالای سر مزار شهیدی به نام سید کوچک موسوی ایستاده‌ام. در خواب احساس کردم روز میلاد امام حسین علیه السلام است، ندایی به من گفت آن جوانی که مقابل قبر شهید نشسته همان فرد مورد نظر برای ازدواج با شماست. از سفر که برگشتم صبر کردم تا سوم شعبان فرارسید آن وقت به گلزار شهدا رفتم، بعد از ساعت‌ها جستجو قبر شهید را پیدا کردم برایم خیلی عجیب بود همه چیز مثل خوابی بود که دیده بودم. با تعجب جوانی را دیدم که آنجا نشسته، ناگهان خانمی دستش را روی شانه‌ام گذاشت و پرسید که آیا مجردی؟ وقتی که مطمئن شد مجرد هستم آدرس گرفت تا برای پسرش، همان جوان، به خواستگاری بیاید و نهایتاً با همان جوان ازدواج کردم. https://eitaa.com/karamat_shohada
مادر شهید سید کوچک موسوی می‌گوید یک روز تنها در خانه بودم در منزل دراز کشیده بودم و به بیماری مبتلا شده بودم که پزشکان نتوانسته بودند آن را درمان کنند. چشمم به عکس شهید روی دیوار افتاد و با او کمی درد و دل کردم. یکباره احساس کردم صدای نفس شخص دیگری را در اتاق حس می‌کنم. ناخودآگاه گفتم آقا سید کوچک شمایید؟ گفت بله. چون پشت به ایشان بودم می‌خواستم از جایم بلند شوم تا بی‌احترامی نباشد اما نتوانستم. ایشان گفتند شما استراحت کنید. به سختی برگشتم تا ببینمش فقط توانستم با گوشه چشمم زیارتش کنم. پیراهنی سفید بر تن داشت، چفیه‌ای مشکی به دور گردنش بود. ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد، گفتم این یا عروسم است یا نوه‌ام که از مدرسه برگشته . ایشان گفتند نه آنها نیستند، من در را باز می‌کنم. تا این جمله را گفتند از جا بلند شدم، یکباره یادم آمد که مدتی است سید کوچک شهید شده است! سراسیمه به سمت درب رفتم دیدم کسی نیست از آن روز به بعد دیگر هیچ آثاری از آن بیماری در وجودم نماند. https://eitaa.com/karamat_shohada
محمد رضا فیاضی یکی از خادمان معراج شهدا تعریف می‌کند در سال ۱۳۷۱ سربازی که در معراج شهدا خدمت می‌کرد و اسمش رنجبر بود با چشمان گریه آمد و به من گفت دیشب در خواب یکی از شهدای گمنام به من گفت ی‌خواهند مرا به عنوان شهید گمنام دفن کنند اما وسایل و پلاکم همراهم است. نگاهی به سرباز کردم و گفتم خیلی‌ها خواب‌های مختلف می‌بینند اما دلیل نمی‌شود که صحت داشته باشد،تو خسته‌ای و باید استراحت کنی. آن سرباز رفت فردا صبح که آمد دوباره گفت: دیشب باز هم آن شهید به خوابم آمد و گفت در کنار جنازه‌ام بادگیر آبی رنگ دارم که دور آن را گل پوشانده، داخل جیب آن پلاک هویت، جانماز و چشم مصنوعی‌ام وجود دارد. به آن جوان گفتم برو سالن معراج شهدا را بگرد. سرباز همه شهدا را یکی یکی بررسی کرد تا اینکه پیکر شهید مورد نظر را یافت . به این ترتیب خانواده شهید را پیدا کردیم و به آنها اطلاع دادیم. برادر شهید گفت چون مادرم مریض است فعلاً موضوع را به او نمی‌گوییم. اما فردای آن روز دیدیم یکی از برادرها به همراه مادر شهید به معراج آمدند بچه‌ها به مادر چیزی نگفته بودند، ولی مادر گفت می‌توانم شهدا را ببینم؟ گفتیم بله. مادر وارد سالن معراج شهدا شد به پیکرهایی که فقط تکه‌ای از استخوان بودند از دور نگاه کرد و بدون اینکه ما حرفی بزنیم سراغ پیکر شهید پسرش رفت و گفت دیشب فرزندم به خوابم آمد و گفت: « من در معراج شهدا هستم و می‌خواهند مرا به عنوان شهید گمنام دفن کنند.» https://eitaa.com/karamat_shohada
پیرزن و پیرمرد دختر تنها پسر شهیدشان را به شهری غریب آوردند. یک هفته ماندند و بالاخره دختر شهید تنها ماند می‌گفت روز اول که تنها شدم خیلی گریه کردم و میگفتم اگر پدرم بود الان حالم اینطور نبود... همان شب در خواب دیدم یک جوان با لباس رزمندگان زمان جنگ آمد ایستاد پیش من و به من گفت در این شهر مهمان ما شهدا هستی! هیچ غصه نخور اگه بابات اینجا پیش شما نیست ما مواظب تو هستیم . با تعجب گفتم شما چه کسی هستید؟ گفت : محمد ابراهیم موسی پسندی. فردا صبح که از خواب بیدار شدم پرس و جو کردم و فهمیدم او از شهدای شاخص شمال کشور بود. بعد از شروع کلاس‌ها یکی از اساتید که دید من محجبه هستم خیلی به من گیر داد و حتی به من گفت دیگه حق نداری بیای سر این کلاس. با گریه بیرون رفتم با پدرم درد دل کردم دوباره همان شب شهید موسی پسندی آمد و به من گفت: فردا برو سر کلاس بنشین و کاری نداشته باش, اگه حرفی شد به استادتون بگو اگه ما و نسل بسیجی نبود تو اینقدر راحت و آسوده نمی‌تونستی زندگی کنی. بهش بگو از این به بعد اگه خودت رو اصلاح نکنی به شهدا باید جواب پس بدی. صبح رفتم سر کلاس استاد اومد یه نگاهی به من انداخت و روی تابلوی کلاس بدون اینکه حرفی بزند نوشت: ما هرچه آبرو و اعتبار و آسایش و امنیت داریم از شهدا داریم بعد سر کلاس رسماً از من عذرخواهی کرد. نزدیک من آمد و پرسید شما با شهید محمد ابراهیم موسی پسندی نسبتی دارید ؟ کمی مکث کردم و گفتم بله. ظاهرا عین خواب من رو هم استاد دیده بود! https://eitaa.com/karamat_shohada
مادر شهید موسی پسندی نقل می‌کند: روزی برای تمیز کردن اتاق محمد ابراهیم به داخل اتاقش رفتم، عطر بسیار خوشی به مشامم رسید، احساس کردم نور خاصی در اتاق است، محمد بسیار خوشحال بود و حال خاصی داشت . به او گفتم مادر چرا اتاق تو حال دیگری دارد؟ طفره رفت. خواهش کردم بگوید، گفت به شرطی می‌گویم که تا زمانی که من زنده‌ام به کسی نگویید. من قول دادم و محمد ابراهیم گفت: « همین الان حضرت ولی عصر تشریف آورده بود در اتاق من و با هم صحبت کردیم» پسرم که حال منقلبی داشت ادامه داد : اول خوشحالم که سعادت دیدار مولایم نصیبم شد، دوم اینکه آقا مرا به عنوان سرباز اسلام بشارت دادند و سرانجام کارم را شهادت در راه خدا نوید دادند. https://eitaa.com/karamat_shohada
خواهر شهید مصطفی افتاده می‌گفت: یک بار در منطقه ما زلزله آمد. مردم ترسیده بودند و شب را در فضای باز بیرون از خانه بودند. ما سه خواهر هم بیرون خانه نشسته بودیم. مزار مصطفی از دور پیدا بود. من دیدم سر مزار مصطفی، گویی دوتا چراغ، مثل گل لاله روشن است و چند مرد و زن در دو طرف مزار او نشسته‌اند! تعجب کردم. سابقه نداشت این موقع شب کسی سر مزار مصطفی برود! من کمی جلو رفتم و برگشتم و کنار خواهرها نشستم. شب بعد در عالم خواب مصطفی را دیدم. خیلی خوشحال شدم و کلی حرف زدیم. بعد از او پرسیدم: دیشب مزار شما شلوغ بود، کسی آمده بود؟ من آنها را نشناختم. مصطفی با خوشحالی گفت: قربان آنها بروم، دیشب اهل بیت پیامبر به دیدنم آمده بودند، من هم با لباس سفید در خدمت آنها بودم. او همینطور از مهمانانش تعریف می‌کرد. بعد برادرم پرسید: دیشب شما سه تا خواهر تنها کنار در بودید، مادر کجا بود؟ گفتم برادر مریض بود، مادر او را دکتر برده بود. بعد با تعجب گفتم: مگر ما را دیدی؟ گفت: بله، ما شما را می بینیم. https://eitaa.com/karamat_shohada
وقتی حرف از حضرت زهرا سلام الله شد، پدر ساکت شد و دیگر حرفی نزد. مصطفی وسایلش را برداشت و راهی محل سپاه و سپس عازم پادگان آموزشی شد. او سپس به نیروهای رزمنده پیوست و تقریبا دو سال به صورت بسیجی در تمامی عملیات های جبهه حضور داشت. او ساده وپاک دل بود، حضور در میان رزمندگان او را بااخلاص تر نموده بود. همه از ایمان این روستازاده صحبت می کردند. فروردین ۱۳۶۲ برای آخرین بار با خانواده خداحافظی کرد و راهی منطقه فکه شمالی شد. عملیات والفجر۱ آخرین حضور او در دنیای خاکی بود. اصابت ترکش او را به جمع خوبان ملحق کرد. پیکرش تشییع شد و به عنوان تنها شهید روستا، در همان روستا و در نزدیک جاده به خاک سپرده شد. چند سال بعد، بی آبی باعث شد‌‌ که اکثر اهالی به دیگر روستاها مهاجرت کردند. پدر و مادر و خانواده او نیز به روستایی در ده کیلومتری رفتند و گرد غربت بر کل روستا نشست. منطقه کویری بود و بادهای شدید می وزید. هربار که به مزار مصطفی می رفتند، یک وجب خاک روی سنگ مزارش بود. همه می‌گفتند: مصطفی دیگر از یادها رفته، حیف شد و... اما خدا چیز دیگری می خواست! او را آسمانی ها بهتر از ما می شناختند. نباید در دنیا هم گمنام بماند... https://eitaa.com/karamat_shohada
2.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹پیش بینی عجیب شهید اندرزگو درمورد آینده انقلاب(از زبان همسرش):۲سال بعداز انقلاب سیدعلی نامی رئیس جمهور خواهدشد و بعداز چند سال (عجل الله تعالی فرجه الشریف)ظهور میکنند. https://eitaa.com/karamat_shohada
4.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥روایتگری معجزات شهدا💥 📌شفا گرفتن مادر شهید 🏴🎙خاطره‌ای از حجت الاسلام سعید آزاده درباره‌ی مادر شهید محمد کیهانی که می‌خواست در پیاده روی اربعین شرکت کنه و دکتر بهش گفته بود شما نمی‌تونید در پیاده روی شرکت کنید... صل الله علیک یا اباعبدالله الحسین https://eitaa.com/karamat_shohada
12.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معجزه عشق شهیدی که خدا را عاشق خود کرده بود.❤️ لحظات حیرت انگیز کلیپ زیر رو تقدیم به «» خواهشا صد بار گوش کنید https://eitaa.com/karamat_shohada
علیرضا کربلا میده... وقت خداحافظی مادرش ازش پرسید علیرضا کی برمیگردی؟ گفت: وقتی راه کربلا باز شد مادر اون روز معنی این حرفو نفهمید پیکر علیرضای ۱۶ ساله ۱۶ سال بعد مصادف با اعزام اولین کاروان به کربلا در فکه شمالی پیدا شد... کاش برا ما هم یه زیارت اربعین کربلا بنویسه https://eitaa.com/karamat_shohada