به نام خدای مهربان
#به_وقت_رمان ✍🏼
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت بیست و پنجم
💠 منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در #ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!
💠 امشب که به #تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم تا لحظهای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این #امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.
💠 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.
در سکوتِ مسیر #داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو #دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.»
💠 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!»
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی #سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.»
💠 بهقدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من #آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.»
با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از #زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟»
💠 میدانستم آخرین هدیهای است که برای این دختر #شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!»
بیاراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، #نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیطتون ساعت ۸ شب، فرصت #زیارت دارید.»
💠 و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟»
جواب این سوال در حرم و نزد #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...»
💠 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزیاش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم #حرم؟»
فهمید بیتاب حرم شدهام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم #گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد.
💠 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و #اشکم بیتاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بیاختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد.
او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود.
💠 میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوریام به پایم میپیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از #زیارت جلو در منتظرتون میمونم!»
و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
چله ی #زیارت_آل_یاسین
هر شب.....
از طرف یک شهید.....
هدیه به پیشگاه حضرت حجت🌷
شب بیستم و دوم🌙
به نیابت از ........
#شهدای_نیروی_هوایی
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان_عج
@karan_be_karan
سحرنامه اول
همیشه اولین ها به یاد میمونن
مثل اولین باری که به مدرسه میریم
همیشه اولین ها خیلی شیرینن
مثل اولین باری یه بچه زبون باز میکنه
همیشه اولین ها زیبا هستن
مثل اولین بارون بهاری
همیشه......
اما همیشه خیلی از ماها اولین ها رو از دست میدیم و لذت تجربه اولین ها مبدل میشه به حسرت.....
مثل همین امشب ....
که اولین شب ماه رمضان.....
و ما....
اکنون در آستانه طلوع فجر رمضان هستیم
و ای کاش...
این طلوع
این آغاز
این ابتدا و نقطه ی شروع
پایانی باشد برای عمر غربت مردی که هزار و چندین سال است که....
دور از ماست و ما غافل از او
مولاجانــ💚...
و باز ماه بندگی و بهار قرآن🌺 آمد
ولی ما هنوز در پیچ جاده غیبت گیر کرده ایم
و هنوز مانده ایم تا برسیم به تو
مولا جانم
اولین سحرت به خیر
#مهمانی_محبوب 🌕
#ماه_مبارک_رمضان
#دعای_هر_روز_رمضان
روز اول
خدای من؛
- روزه مرا در اینروز ، روزهی روزهداران حقیقی قرار بده.
- و نمازم را مانند نمازگزاران واقعی ...
- و مرا بیدار کن از خوابِ غافلان!
ای خدایِ عالمیان!
جرم و گناه مرا ببخش و زشتیهایم را عفو بفرما
" ای عفو کنندهی گناهکاران "💫
#مهمانی_محبوب
#ماه_مبارک_رمضان
☂امیدوارم
💜☂امروز
☂💜☂بهترین چیزها
💜☂براتون رغم
☂بخوره.
☂💜 صبحتون بخیر
💜☂ @karan_be_karan
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
4_5944859904513672270.mp3
5.02M
رمضان؛ ماهـےاستـكھابتدایشرحمتـاستو
میانھاشمغفرت؛ وپایانشآزادۍازآتشجھنم🌿'!
#پیامبراکرمـﷺبحارالانوار
#ماه_رمضان
#مهمانی_محبوب
@karan_be_karan