اسرار روزه _15.mp3
8.98M
#اسرار_روزه ۱۵
▫️حفظ تعادل، در تغذیه، عامل بسیار مهمی در حفظ تعادل روح است.
✗ کم خوری، به نحوی که ویتامینها و مواد ضروری، به بدن نرسد،
✗و پرخوری، به نحوی که به سنگینی و آسیب بدن بینجامد،
💥 مانع تعادل روح، و حرکت صحیح آن در مسیر رشد انسانی میگردد.
#استاد_شجاعی
#ماه_مبارک_رمضان
#افطار_نامه
افطار هفدهم.........
......قطار دنیا به ایستگاه هفدهم می رسد.......🚂
.......ایستگاه هفدهم ایستگاه خاصی است....
در زمین بلکه در آسمان است ...
با پله های از جنس نور .....
از پله های ایستگاه بالا میروم ...
می روم تا بالای ابرها .....
به آسمان که میرسم عطر نرگس بهشتی هر کسی را مست می کند....🌺
هفدهم این ماه....
مصادف است با معراج حضرت رسول💚
و نور شما را....
عظمت شما را.....
و وجود مبارک شما را......💝
برای اهل زمین به ارمغان آورد........
معراج💫
سرآغاز قصه ی هدایت است
و هدایت 💚
تنها شاه کلید بشر است برای نجات خود از آتش دوزخ🔥
معراج....
سیر و سلوک پیامبر ص است و....
سیر صعودی اهل زمین به سوی ملکوت...😍
هدیه خدا 💚
به حبیب و نبی خودش❤️
نور وجود شما بود
نوری از جنس خدا و از پیامبر ص
تو خود پیامبری و پیامبر از وجود توست .......😍
تو پیامبری هستی که به آسمان ابری غیبت💔کرده ای
تا دوباره در زمانی معین
بر زمین خاکی ما هبوط کنی و ما را از خود نفسانی مان برهانی....
از هفده پله ایستگاه هفدهم پایین می آییم .....
در آن سوی دشت مسجدی پیداست....
آنجا جمکران است ....😍💚
مامن عاشقان و پناهگاه دوستداران شما......
جمکران سوغات ویژه معراج است💚
نشانی از نبی اخر الزمان
و میعاد گاه موعود اخر الزمان💙
جمکران💞
برای ما معراجی است تا خود آسمان ....
در و دیوار جمکران جای دلنوشته ها و نامه های ما به ساحت مقدس شماست......
جمکران خانه ی پدری است.....
شب های جمعه .....همه به کربلا می روند ...
ماکه دستمان به ایوان کربلا نمی رسد ...
همه ی عشق مان این است
......مسجد مقدس جمکران
.....ونمازی که به عشق تو خوانده می شود......💛💚
مولای من.......
روز هفدهم مخصوص به نام شماست....
و نام شما مرهمی است بر زخم های دلمان...
پس ای مرهم ای طبیب من.....
برگرد که بی تو از پا افتاده ایم
#هفده_رمضان_تاسیس_جمکران
#انتظار
#جمکران_مکان_عاشقی
#مهمانی_محبوب
#ماه_مبارک_رمضان
#الهم_العجل_لولیک_الفرج
به نام خدا
#به_وقت_رمان
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
قسمت سی و یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#سر_سفره_افتتاح
.وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ قاصِمِ الْجَبَّارِينَ، مُبِيرِ الظَّالِمِينَ، مُدْرِكِ الْهارِبِينَ، نَكالِ الظَّالِمِينَ، صَرِيخِ الْمُسْتَصْرِخِينَ...
✦ جبـار در وصف خدا،
به معنىِ مصلح است و در وصف انسان، به معناىِ ظالم.
- در دنیایی که از هر گوشهاش فریاد مظلومی بلند است؛ ریشهی ظلم را باید در اعماقِ تاریخ جستجو کرد.
- در اولین بذر سیاه اندیشهای که اهل بیت را از مقام حاکمیت جامعه کنار زد و مانع از درخشش فرهنگ الهی در زمین شد!
✦ قرنها دوریِ بشریت از حیات انسانی و سعادت،
عمیقترین دردِ عــالم است که باید آن را فریاد زد.
فَعَلَى الْأَطائِبِ مِنْ أَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّدٍ وَعَلِيٍّ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِما وَآلِهِما... وَلْيَصْرُخِ الصَّارِخُون
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💫
#انتظار
#ماه_مبارک_رمضان
#مهمانی_محبوب
#سحر_نامه
سحر هجدهم
دفتر زندگی ام را ورق میزنم📖
در این دفتر پر از سیاهی....
سطرهایی نورانی می یابم....
و کلماتی عطرآگین🌺
هر گاه از تو گفتم....
و هر گاه برای تو دعا کردم.... 🤲🏽
و هر گاه به مجالس روضه دعوت شدم
هر به اذن شما به حرمهای مطهر شرفیاب شدم💚
و در این سحر ها
سطرهای نورانی یاد شما اوراق سیاه دفتر زیست مرا مطهر می کند...
این سحرها....
زمان نزدیک شدن به توست...
ای مولای مهربانی💚
من....
در این سحرها آموختم....
که عشق تو در دل من نهادینه شده❤️
و این پیوندی است نا گسستنی با تو...
و حب💚
عامل رهایی از هر آنچه غیر تو است
و پر پرواز بندگی است...
و تو امام من هستی💙
و من ماموم خطاکاری که پر است از انحراف و لغزش...
و آموختم که...
طاعت تو برای من حیاتی است... 💛
درست مثل روح برای جسم و آب برای زمین...
که اگر نباشد دیگر حیات معنا و مفهومی ندارد....
و اما اکنون....
ماه بندگی در آستانه سکوی پرتاب توقف کرده است... 💞
اکنون...
وقت عاشقی است😍
شب های قدر در راه است.....
شبهایی که ره صد ساله را میشود به وسیله ی آنها طی نمود...
مسیری که به سوی توست... 😍
مولای مهربانی.....
به سوی می آیم.....
مرا بپذیر ای مولای بزرگوار💚
#ماه_مبارک_رمضان
#انتظار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مهمانی_محبوب
#دعای_هر_روز_رمضان
روز هجدهم
خدای من...
مرا در اين روز
- براى بركات سحرهایش آگاه کن
- و دلم را به روشنى انوارش روشنی بخش
- و تمام اعضایم را به پیروی اعمالش بگمار
به حق نور خود
" اى نوربخش دلهاى عارفان" 💫
#مهمانی_محبوب
#ماه_مبارک_رمضان
#تباهیات🚶🏻♂
بعضیامهستن
ازهمهینشانههایایمان
فقط
انگشترعقیقدردستراسترودارن ...
#اهدناالصراطالمستقیم