『 اَلحُسِـٰین🇵🇸』
•💗🌸•
حاجآقـاپناهیانحرفقشنگےدارنـ⇣
میگنڪہ
توسرتوانداختےپایین
ولےمعشوقخدایےࡆ💜ࡆ
⌈ #آغُوشِخُدٰآ💛🌻⌋
[ اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج ]
══@karbala_h══
╚══๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑══╝
《 :)🌿🎈
روزهینـےعـَطشروضہلـَبهاےحـُسین
هـَرڪہداردهوسڪربوبـَلا
بـسماللہ...🙃✋🏻♥️
══@karbala_h══
╚══๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑══╝
#حرفِدل🖇💜
تاوقتۍدراینفڪرۍڪھ
چھ بخــورمتاحَلــقراخـوشآید
وچھ بگویمتاخَلقراخوشآید
بھ#مقصودنخواهۍرسید...🌱
🎙#شهیدآیتاللهدستغیب
══@karbala_h══
╚══๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑══╝
#سلام😀🧡
رُفقا←پیشنهادے
←انتقادے
←دعووایے💣⚔😅
←انرژی😍💪
←درخاستے
^چیزےهستدرخدمتم^
@A_REZAEI_19
^♥️🔒^
|آتشگرفتہدل، زفراقهواےِتو
داردبهانہے#حرمباصفاےتو|
|آقادواےزخمدلمیڪزیارتاست
جانمیدهمبہخاطر#کرببلاےتو|
#یـٰا_حُســـَـیْن✨💛
══@karbala_h══
╚══๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑══╝
6.mp3
4.06M
♥️🖇
#جزء۶قرآنڪریم😍🌱
تندخوانےوترتیل📖
قـارے: #استاد_معتز_آقایـے🎤
مدتزماݧ←۳۴دقیقہ
•^بهنیابٺاز👇
←شهیداحمدمشلب♥️
←حضرتمحمد💜
#قبولباشہ🌱
══@karbala_h══
╚══๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑══╝
『 اَلحُسِـٰین🇵🇸』
#پارتچهارم📚💖
پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاهرنگش در پی آنها میراند. حاج علی از آینه به جوان سیاهپوش پشت سرش نگاه میکرد. نگران این جوان بود... خودش هم نمی دانست چرا نگران اوست!
انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است.
خود را مسئول زندگی او میدانست.
ساعات به کندی سپری میشد و راه به درازا کشیده بود. این برف سبب کندی حرکت بود. برای صبحانه و ناهار و نماز توقفهای کوتاهی داشتند و دوباره به راه افتادند.
به تهران که رسیدند، حاج علی توقف کرد؛ از ماشین پیاده شد و به سمت ارمیا رفت...
خداحافظی کوتاهی کردند.
حاج علی رفت و ارمیا نگاهش
خیره بود به راه رفتهی حاج علی! در یک تصمیم آنی، به دنبال حاج علی
رفت؛ میخواست بیشتر بداند. حاج علی او را جذب میکرد... مثل آهن ربا!
جلوی خانهای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند. ارمیا زمزمه کرد:
"بچه پولدارن!"
وقتی ماشین پارک شد، نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند، ردش در قم بود.
از همان روزی که او را خانه پدرش گذاشته بود ماشین مو به سوریه رفته بود، ماشین همانجا بود!
سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد:
-آخیش! خسته شدما بانو، چقدر راه طوالنی بود.
آیه پشت چشمی نازک کرد:
_من که گفتم بذار منم یهکم بشینم، خودت نذاشتی؛ حاال هم دلم برات نمیسوزه!
-چشمم روشن، دیگه چی؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی؟
آیه اعتراض آمیز گفت:
_خب خسته شدی دیگه!
فدای سرت! تو نباید خسته بشی! امانت حاج علی هستیها، دختر دردونهی حاج علی!
آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_من مال هیچکس نیستم!
ردش ابرویی باال انداخت و گفت:
_شما که مال من هستید؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و
پدرت، باید مواظبت باشیم دیگه بانو!
حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها سنگین شده بود و سخت راه میرفت. آرام کلید را از درون کیفش درآورد، در را گشود.
سرش را پایین انداخت و در را رها کرد... در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگیاش را...
وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایههایی که میآمدند و محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت. حاج علی او را به حال خودگذاشت.
#پارت_چهارم💖🖇
هروقتدلتگرفتازطعنهها...
قرآنروبازڪنوسوره{مطففین}
آیات۲۹تا۳۴رونگاهڪن
"آنانکهآنروزبهتومیخندندفردا
#گریانندوتو#خندان..."
پسدرراهخداسختۍهاروتحـملکݩ
══@karbala_h══
╚══๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑══╝