{#بخش76}
مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد.
در ورودی را باز کرد.
بوی اسپند توی خونه پیچیده بود.
مادرش به استقبالش آمد.
ـــ عزیزم... خدا سلامتی بده مادر!
گونه اش را محکم بوسید.
ـــ مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟!
ـــ اینجام بابا جان!
احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت.
ـــ از این دست گچیت بالاخره راحت شدی!
ــــ آره بخدا! خوب گفتید.
هر سه روی مبل نشستند.
مهلا خانم سینی شربت را آورد.
ـــ مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه.
مهیا لیوان شربت را برداشت.
ـــ راستی؛ شهاب هم باهامون اومد.
ـــ شهاب؟!
ـــ برادر مریم دیگه...
مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت.
ـــ مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرت نامزدته؟! اینطوری میگی؟!
دل و دست مهیا لرزید.
کمی از شربت روی لباسش ریخت.
ــــ چته مادر؟!
ـــ چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم.
ـــ خب با این دست چیزی نگیر.
ـــ من برم لباسم رو عوض کنم.
ـــ پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم.
مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد.
ـــ چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند!
لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. موبایلش را از کیفش درآورد.
تلگرامش را چڪ کرد.
پیامی از مهران داشت.
با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد.
ـــ سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد!
من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم. امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم...
مهیا پوزخندی زد.
و دکمه بلاک را لمس کرد.
ـــ برو به درک. به خاطر من کاری نکرده...
صدایش را بلند کرد.
ـــ آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم...
به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد.
خودش هم خنده اش گرفته بود.
بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید.
یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست.
احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند.
این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود.
با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی می داد.
ــــ مهیا بیا شام...
مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت.
ـــ چاکرتیم فرمانده!!
بلند خندید و از اتاق خارج شد.
محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت.
ــــ چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو...
ـــ نمی تونم محسن...
ـــ یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟!
ـــ نمیدونم... نمیدونم!
ـــ این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه...
شهاب، فقط سری تکان داد...
#ادامه_دارد
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#یارقیه_بنت_الحسین
روضه امشب اگر و شاید و اما دارد
در خودش قصه ی یک دختر تنها دارد...
763337_891.mp3
4.8M
#شب_سوم_محرم
#روضه_حضرت رقیه
🎼 در میان بچه ها،
دخترت معروف شد به قد کمان بچه ها🎼
🎤کریمی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شور
🎼 به قولت عمل کن بابا...
🎤کریمی
763344_111.mp3
6.99M
#شور
🎼 خدا مرگم بده چه لبهای پر از خونی...
🎤کریمی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#واحد
🎼شام، خیبر بود و عمه فاتح خیبر
عمه حیدر بود و من هم مالک اشتر🎼
🎤کریمی
❁❁
#یا_رقیه_بنت_الحسین ❤️
اے شـــاه ڪلید همـــہ ے حاجاتم
نامــت سبـب قبـــولے طاعــــاتم
حتـے نفسے ڪه میڪشــم ، والله
مدیون سہ سالہ عمہ ے ساداتم
#الدخیلڪ_یا_رقیه🌹🍃
#شب_سوم #محرم💔🥀
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
شـــهــیــدانـــه🌱
🥀#ختم_سوره_توحید_سوره_فجر🥀 🥀#ختم_صلوات🥀 هدیه به #امام_حسین(ع) #حضرت_رقیه به نیت سلامتی وتعجیل درظه
شب حضرت رقیه س جابمونیدحیف ها
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شور
🎤حاج سید مجید بنی فاطمه
[ای کاش میشد...]
.
📁شب دوم محرم ۱۳۹۹
.
🗓جمعه ۳۱ مرداد ماه ۱۳۹۹
.