یک روز که برگشت دورهاش کردیم: «بخواهی یا نخواهی آستینها را برایت بالا زدیم»، کِل میکشیدیم و نقل روی سرش میپاشیدیم، آن موقع کسی به پاسدار جماعت زن نمیداد، میگفتند پاسدارها جانشان را کف دستشان گذاشتهاند اما دختری از جنس خودمان برایش انتخاب کرده بودیم.🌹🌱
پاچههایش را بالا زده بود و همان چند دقیقهای که به زور بند خانهاش میکردیم رنگی به دیوار اتاق نوعروسش میزد، پرده، قالی، همه چیز آماده شده بود برای شاهدامادی اما کردستان سقوط کرد، مثل مرغ پرکنده بیقراری میکرد، تا به خودمان بیاییم و دستش را بند کنیم به سمت پاوه پرکشیده بود با گردان ۲۱۰ نفره بلالی.🌹🌱
خیلی غیرتی بود از همانجا نگران بود که در این شرایط به هم ریخته نکند بیرون برویم و دست دشمن بیفتیم؛ اشک راه گلویم را بسته بود، صدایم بالا نمیآمد، دوست داشتم گوشهایم را به تلافی چند ماه چشم انتظاری از صدایش سیراب کنم،🌹🌱
«آبجی، گوشَت با منه؟ بیشتر از این توصیه نمیکنم»، تارهای صوتیام به لرزه افتاد: «سلام صفرعلی جانم، بگو کجایی عزیز دل خواهر؟»🌹🌱
همه چیز قطع و وصل میشد انگار عالم و آدم دست به دست هم داده بودند که آخرین صدا هم شکسته به دل بیقرارمان برسد: «نمیتونم موقعیتمو بگم اما بعد از عملیات برمیگردم، شما فقط بیرون نرید» و این آخرین یادگاری صفرعلی برای ما بود.😭
دلم شور افتاد اما مادر را آرام کردم، با چادری که در چشم باد جا ماند به سمت سپاه دویدم: «حقیقت را به من بگویید» و حقیقت چیزی جز اسارت صفرعلی نبود.😭
روزها به کندی سپری میشد و ما از شیرمردمان بیخبر بودیم تا اینکه فروردین سال ۶۰ با زنگ دوباره تلفن بند دلمان پاره شد، صدای مضطربی از همدان بود: «من با صفرعلی اسیر بودم اما آزاد شدم، او دست دموکراتهاست، شما را خدا، او را نجات دهید!»
کردستان آشوب بود اما دل برادرانم آشوبتر از اینکه خبر برادرشان را بشنوند و در خانهها بمانند، آنها به کردستان رفتند اما دست خالی برگشتند بی هیچ پیراهنی از عطر یوسف!😭