eitaa logo
دلتنگ کربلا 🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
5.1هزار ویدیو
46 فایل
حسین جان❤ کاش می شد وسط دست رساندن به ضریح مثل حجاج مِنا در حرمت می مُردیم... به یاد ⚘شهید امین رحیمی⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
من هم دختر نترسی بودم و پابه‌پایش پیش میرفتم اما خلاقیتش برای انقلابی‌گری همیشه رنگ‌وبوی مخصوص خودش را داشت
اصلا انگار از نفس افتادن در دایره‌لغات صفرعلی بی‌معنی بود چون هیچوقت او را بیشتر از نیم ساعت ندیدیم که اسیر نشستن باشد!
شیفتش بود، نگو همانطور که در خیابان گشت میداده دو تا جوان که با خوردن مشروب از خود بی خود شده‌اند به پستش میخورند؛
شبِ تاریک و فحاشی جوان‌هایی که در عالم خودشان نیستند، بر حسب وظیفه باید دست بسته تحویلشان دهد، سوار ماشینشان می‌کند اما یک لحظه فرمان را میچرخاند.
گرگ‌ومیش سحر آنها را هل میدهد زیر دوش آب! جوان‌ها که اتفاقا هم سن‌وسال صفرعلی بودند با شرمندگی چشم به کف حمام میدوزند، یکهو یکی از آن‌ها به شانه دیگری میکوبد: «تحویلمان نداده؟ آره تحویلمان نداده!»
صفرعلی تر و خشکشان میکند و نماز صبح را با هم میخوانند: «برادران، ما انقلاب نکردیم که به این حال و روز شیطانی بیفتیم، شما که اینطور باشید آنوقت چه کسی از خواهر و مادر و ناموسمان محافظت کند؟»
هیچکس از راز این دو جوان که حالا برای خودشان مرد انقلاب شده بودند خبر نداشت تا اینکه بعد از شهادت صفرعلی، سر مزارش سفره دل، باز و داغ دل ما را از نشناختنش تازه‌تر کردند.
از هر گوشه ایران یک گروهک شورش کرده بود، اما مگر صفرعلی میتوانست بی‌تفاوت باشد، از اینجابه بعد دیگر نمیشد همراهش باشم، من در اهواز و او در خرمشهر، حمیدیه و هرجایی که انقلاب پاسدار می‌خواست🌹
یک روز که برگشت دوره‌اش کردیم: «بخواهی یا نخواهی آستین‌ها را برایت بالا زدیم»، کِل میکشیدیم و نقل روی سرش می‌پاشیدیم، آن موقع کسی به پاسدار جماعت زن نمیداد، میگفتند پاسدارها جانشان را کف دستشان گذاشته‌اند اما دختری از جنس خودمان برایش انتخاب کرده بودیم.🌹🌱 پاچه‌هایش را بالا زده بود و همان چند دقیقه‌ای که به زور بند خانه‌اش میکردیم رنگی به دیوار اتاق نوعروسش میزد، پرده، قالی، همه چیز آماده شده بود برای شاه‌دامادی اما کردستان سقوط کرد، مثل مرغ پرکنده بیقراری میکرد، تا به خودمان بیاییم و دستش را بند کنیم به سمت پاوه پرکشیده بود با گردان ۲۱۰ نفره بلالی.🌹🌱
بعد از مرداد ۵۹ که به کردستان رفت خبری از او نداشتیم تا اینکه ۴ مهر و بعد از زدن پل اهواز تلفن زنگ خورد: «کسی بیرون نره آبجی، حواستون به خودتون باشه»؛🌹🌱
خیلی غیرتی بود از همانجا نگران بود که در این شرایط به هم ریخته نکند بیرون برویم و دست دشمن بیفتیم؛ اشک راه گلویم را بسته بود، صدایم بالا نمی‌آمد، دوست داشتم گوش‌هایم را به تلافی چند ماه چشم انتظاری از صدایش سیراب کنم،🌹🌱 «آبجی، گوشَت با منه؟ بیشتر از این توصیه نمیکنم»، تارهای صوتی‌ام به لرزه افتاد: «سلام صفرعلی جانم، بگو کجایی عزیز دل خواهر؟»🌹🌱 همه چیز قطع و وصل میشد انگار عالم و آدم دست به دست هم داده بودند که آخرین صدا هم شکسته به دل بیقرارمان برسد: «نمیتونم موقعیتمو بگم اما بعد از عملیات برمیگردم، شما فقط بیرون نرید» و این آخرین یادگاری صفرعلی برای ما بود.😭
قرار بود بیاید اما نیامد، دهانمان تلخ بود، هربار از سپاه سراغش را میگرفتم چیزی نمیگفتند تا اینکه مادر خوابش را میبیند که صفرعلی میگوید: «من ۳ روزه تفنگ رو شونمه و تشنه و گرسنه دارم نگهبانی میدم!»😔