#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_هفدهم ?
چندماه پایانی سال بیشتر در بسیج فعالیت میکردیم. مدیریت کمیته های مختلف را برعهده داشتیم و با همکاری بچه ها جلسه برگزار میکردیم. این میان آقاسید بیشترین کمک را به ما کرد. با این وجود، چیزی مرا آزار میداد. بین بچه های بسیج، توجه آقاسید به من حالت خاصی داشت. انگار سعی میکرد چیزی را در درونش سرکوب کند، سعی میکرد مرا اصلا نگاه نکند و با من روبرو نشود. تازه ۱۵ ساله بودم و میدانستم افرادی درلباس دین و مذهب افراد ساده و کم سن و سالی مثل من را به بازی میگیرند. از این سوءظن متنفر بودم. میترسیدم همه اینها خیال باشد و احساساتم ضرر ببیند. اما خیال نبود. حتی چندنفر از دوستانم این را فهمیده بودند. تلاش کردم مثل آقاسید کمتر با او روبرو شوم. اما هرچه باهم سنگین تر برخورد میکردیم، بیشتر باهم روبرو میشدیم…
#ای_بر_دلم_نشسته_از_تو_کجا_گریزم؟
?ادامه_دارد ?
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_هجدهم ?
وقتی کنارم نشست و به گرمی سلام و علیک کرد، فکر کردم مادر یکی از بچه هاست. با اینکه مسن به نظر میرسید بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز که تمام شد و تسبیحاتش را گفت، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: قبول باشه دخترم!
– قبول حق!
-شما کلاس چندمی عزیزم؟
– نهم!
– پس امسال باید رشته تو انتخاب کنی! انتخاب رشته کردی؟
-بله!
– چه رشته ای؟
– معارف اسلامی.
- آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بهت نمیاد کلاس نهم باشی. بهت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه!
– لطف دارین!
– شما جوونا دلتون پاکه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی کمه!
خلاصه ده دقیقه ای از محاسن من و مشکلات جامعه و این مسائل صحبت کرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت. تافردا به این فکر میکردم که با من چکار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟ حدود یکی دو هفته بعد جوابم را گرفتم.
اواخر اسفند بود. چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یک جمع بندی میرسید. یکی از همان روزها، مکبر پشت میکروفون صدایم زد…
?ادامه_دارد?
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_نوزدهم ?
– بله؟
– ببین حاج آقا چکارت داره؟
آقاسید روی جانماز نخ نما و کهنه اش نشسته بود و تسبیح میگفت. هوا خیلی گرم نبود اما عرق میریخت. با فاصله پشت سرش نشستم: سلام. کارم داشتید؟
سلام. ببخشید… راستش…
تسبیح فیروزه ای رنگش را در دست میفشرد و انگشتر عقیق را دور دستش می چرخاند. گفتم: اگه کاری دارید بفرمایید!
– عرضم به خدمتتون که…
با دستمال عرق از پیشانی گرفت. سرخ شده بود: خانم صبوری! الان ۶ماهه که من تو این مدرسه امام جماعتم. امسال سال دومی بود که میرفتم مدارس، ولی امسال با سالای قبل خیلی فرق داشت؛ چون بین دانش آموزای۱۴-۱۵ ساله این مدرسه یه دانش آموزی بود که خیلی بزرگتر بود، بزرگتر فکر میکرد. من وقتی اومدم اینجا میخواستم یه چیزی به بچه ها یاد بدم ولی شما خیلی چیزا به من یاد دادید.
مکث کرد، آب دهانش را به سختی قورت داد و با لکنت گفت: روز قبل از اومدن اینجا رفتم سر مزار شهید تورجی زاده و ازشون حاجت خواستم، فرداش شما رو دیدم…
صدایش را صاف کرد و گفت: اینه که اگه… اجازه بدید… بنده با خانواده…بیایم خدمتتون…
مغزم داغ کرد.از عصبانیت می خندیدم! صدایم را بالا بردم و گفتم: شما درباره من چی فکر کردید؟ مگه من چند سالمه؟ اصلاً به چه حقی این حرفا رو اونم توی مدرسه به من میزنید؟ الان مثلاً انتظار دارید برم به پدرم چی بگم؟
– من…من واقعا قصد بدی ندارم! میخوام طبق سنت ها عمل کنم!
– شما رو نمیدونم ولی تو خانواده من ازدواج تو سن پایین رسم نیست!
– من حاضرم تا هر وقت شما بخواین صبر کنم!
بلند شدم و گفتم: آقای محترم! اولا من خانواده دارم، دوما اگه کاری دارید به پدرم بگید.
راه افتادم که بروم. صدای آقاسید را میشنیدم: خانم صبوری! یه لحظه…لطفا…
?ادامه_دارد?
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیستم ?
تازه فهمیدم آن خانم مادر آقاسید بوده! تمام راه از مدرسه تا خانه را به آقاسید فکر میکردم. نمیخواستم خودم را گول بزنم؛ سید آدم بدی نبود. درواقع دوستش داشتم، اما این علاقه را جدی نمیگرفتم. باورم نمیشد دوطرفه باشد. فقط از یک چیز عصبانی بودم؛ اینکه آقاسید در مدرسه و از خودم خواستگاری کرده و سنم را نادیده گرفته بود. باخودم میگفتم: پسره نادون! الان برم به بابام بگم تو مدرسه ازم خواستگاری کردن؟! اونم کی؟ امام جماعت مدرسه؟ اصلا برای چی یه طلبه کم سن و سال فرستادن؟ باید یه پیرمرد میفرستادن که متاهل باشه! اصلا نکنه زن داره؟ …
با این حال هربار به خودم نهیب میزدم که اگر قصد دیگری غیر از ازدواج رسمی داشت که مادرش را نمی فرستاد! دوستش داشتم… لعنت به این احساس… ناخودآگاه گریه ام گرفت. به عکس شهید تورجی زاده که به دیوار اتاقم زده بودم نگاه کردم و گفتم: آقا محمدرضا! شما خودت منو آوردی تو این راه… خودت چادریم کردی… حالا هم سید رو سر راه من گذاشتی. آخه یعنی چی؟ من با این سن کم؟ مامان بابام چی میگن؟ مردم چی میگن؟ نکنه دروغ میگه؟ چکار کنم؟ این خیلی احمقانه ست…
خوابم برد. قضیه را به هیچکس نگفتم. تصمیم گرفتم تمامش کنم. فردای آن روز نماز جماعت نرفتم؛ زنگ که خورد رفتم پایین که نمازم را بخوانم. دیدم آقاسید هنوز در نمازخانه است. بی توجه به او سجاده را پهن کردم و دستهایم را بالا بردم: الله اکبر…
?ادامه_دارد?
•『🌱』
•
عبـادتخــدامےتونه
فقطیهقسمتاززندگیتنباشه!
وقتےکهکاراتنیتخدایےداشتهباشه
همشونمیشنعبادت،حتےآبخوردنت!
#آرامش
حتما بخونین خیلی قشنگ و دردناکه
!) ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺁﻣﺪ : .... ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺯﻧﺎ ﺁﻣﺪ : .... ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﻓﺖ
(!) ﺳﻮﺩ ﺁﻣﺪ : .... ﺑﺮﮐﺖ ﺭﻓﺖ !
(!)ﻣُﺪ ﺁﻣﺪ : .... ﺣﯿﺎ ﺭﻓﺖ!
(!) ﻓﺴﺖ ﻓﻮﺩ ﻭ ﭘﺮﺧﻮﺭﯼ ﺁﻣﺪ : ... ﺳﻼﻣﺖ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺭﺷﻮﻩ ﺁﻣﺪ : .... ﺣﻖ ﺭﻓﺖ !
(!)ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺁﻣﺪ: ... ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺖ!
(!) ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﮔﺮﺍﯾﯽ ﺁﻣﺪ : .... ﻗﻨﺎﻋﺖ ﺭﻓﺖ !
(!) ﻗﻮﻡ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﺁﻣﺪ ..: ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﺭﻓﺖ !
(!) ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﺁﻣﺪ ...: ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺟﻮﺍﯾﺰ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﻭ ﮔﺎﻭﺻﻨﺪﻭﻕ ﺁﻣﺪ ...: ﺯﮐﺎﺕ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺗﻠﻔﻦ ﺁﻣﺪ ...: ﺻﻠﻪ ﺭﺣﻢ ﺭﻓﺖ!
ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﮐﻨﯿﻢ !!!
ﭼﻪ ﻫﺎ ﺁﻣﺪ،ﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﻓت
ﺁﯾﺎﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺩﺳﺘﺖ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ
ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ
ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭﯾﺶ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ، ﻭ ﺁﯾﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺍﮔﺮﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﻔﺮﺳﺘﯽ
ﭘﺲ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮐﻮﺷﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﻫﺮ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ. ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺁﺗﺶ
😊
ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﮑﻨﺪ !!!...
بخونین اگه دوست داشتین انتقالش بدین شاید تاثیر داشت,
چرا ما هميشه سر نماز خوابمون مياد؟
ولی تا ساعت سه شب برای ديدن يک فيلم بيداريم؟
چرا هر وقت می خواهيم قرآن بخونيم خيلی خسته ايم؟
اما برای خوندن کتابهای ديگه هميشه سرحاليم؟
چرا اينکه يک پيام در مورد خدا رو رد کنيم انقدر راحته؟
ولی پيام های بيهوده رو به راحتی انتقال می ديم؟
چرا تعداد کسانی که خدا رو عبادت می کنند هر روز کمتر و کمتر ميشه؟
اما تعداد بار ها و کلوب ها رو به افزايشه؟ یعنی ارتباط با خداوند انقدر سخته !!!!!!؟؟؟
در موردش فکر کنيد. اين پيام رو به دوستانتون هم بفرستيد.
99%کسانی اين پيام رو خوندن برای دیگرن نميفرستند!! شما چی ؟
خدافرمودند:اگرمن رادرمقابل دوستانتان ردكنيد,,,
من هم شمارادرقيامت ردخواهم كرد!
اين پيام ارزش فرستادن داره
شايدفقط يه نفر به فكر فرو رفت !!!!!!
??قال رسول الله :
◄ ??قـــبـــر هـــر روز پنـــج مرتبـــه انسان را صـــدا مي زند :
??1- من خانه فقر هستم با خودتان گنج بياوريد
??2- من خانه ترس هستم با خودتان انيس بياوريد
??3- من خانه مارها و عقرب ها هستم با خودتان پادزهر بياوريد
??4- من خانه تاريکي ها هستم با خودتان روشنايي بياوريد
??5- خانه ريگ ها و خاک ها هستم با خودتان فرش (زير انداز) بياوريد
1) گنج : لا اله الا الله
2) انيس : تلاوت قرآن
3) پادزهر: صدقه , خيرات
4) چراغ : نماز نماز شب
5) فرش : عمل صالح
اللهم صلي علي محمد و آل محمد
اگر جوک بود برای همه می فرستادند ، حالا چی ؟
عاشقان الله یا الله ، بفرستید.....
🌱] #امام_زمان
♥️] #دلتنگی
ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ــ
چہبیخیالنشستہایم،نہڪوششۍ
نـہوَفایۍ ...
فقطنشستیموگفتیم،خـــداڪـــند
ڪہبیایۍ...
ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ــ
#اَیْنَصٰحِبُنْاٰ..؟🍂
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
# استوری
#اللــهم_ عجݪ_لـولـیڪ_الـفرج🌸