🔴 داستان سگ و بيابان گرد...
✍داستانی دیدم در بوستان سعدی كه به شعر در آورده است؛ خلاصه اش را عرض ميكنم. می گفت: یک نفر بیابانی و چادر نشین در بیابان، به یک سگ وحشي برخورد کرد. آن سگ، پای این بنده خدا را گاز گرفت. خیلی ناراحت شد و سگ را زد و فرار کرد.
🏠بعد به خانه آمد و خیلی ناراحتي و گریه ميكرد. دختری داشت؛ آمد و گفت: «بابا! همه اش تقصیر خودت است آن سگ که پاي تو را دندان گرفت، تو هم می خواستی پایش را دندان بگیری. پایش را دندان نگرفتی، حالا هم همین طور ناراحتي و گریه ميکني». پدرش گفت: «بابا! اگر دنیا را هم به من بدهند، دندانم را به پای سگ آلوده نمی کنم.»( بوستان سعدي،باب چهارم، در تواضع)
🔵 در مسائل اجتماعی هم همین طور است؛ اگر كسي در صحبت کردن به شما تعدی کرد، شما این خلاف را تكرار نکن و عفت و نجابت خودت را حفظ کن. احکام شرع را در وجود خودت پياده كن. او که کار بدی کرده، خودت میگویی که كار بدی کرده؛ شما دیگر این کار بد را تکرار نکن. ملائکه جواب او را می دهند.
🎙🌸 حضرت آيت الله ناصري (ره)
📝 #داستان
👌 #عبرت_آموز
❤️ #درس_اخلاق
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_اول
✍اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت ما با عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه
عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم و علی الخصوص جوان ها پیدا کرده تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، وهابی هستند ...
من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم و مهمترین این تفکرات"بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود"
من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن به دانشگاه، تصمیم گرفتم به عربستان برم .. .
می خواستم اونجا به صورت تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم تا دشمنانم رو بهتر بشناسم و بتونم همه شون رو نابود کنم کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه...
تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالاخره شب تولد 16 سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد، بهم اجازه بده تا برای نابودی دشمنان خدا به عربستان برم و
پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم ..
سفری برای نابودی دشمنان خدا
در حال آماده سازی مقدمات بودیم با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم
اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد
وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد این مسیر خیلی سخت تر بود اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم ..
هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم من باید به ایران میومدم اما چطور؟
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_دومـــ
✍بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟
سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید
با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که
به کشورم برگشتم از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم
بالاخره روز موعود فرا رسید وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ...
از بدو امر و پذیرش در ایران سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد تا اینکه یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@karbalayyyman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_ســومــ
✍دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم
بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ خودم را به خدا سپردم
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن
راهی سومین حوزه شدم
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم توی کوچه پس کوچه ها گم شدم تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم
خسته و گرسنه، با یه ساک نه راه پس داشتم نه راه پیش برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@karbalayyyman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_چــهـارمــ
✍وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود
نماز رو خوندم و راه افتادم چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد رفتم جلو و سوال کردم غذای حضرت بود آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید پرسید: ایرانی هستید؟ رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست زبانم هم کلا حرکت نمی کرد مشخص بود از حالتم تعجب کرده با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن اینو گفت و رفت
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ...
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی اگر بهت شک می کرد چی؟ شاید اصلا بهت شک کرده بود شاید الان هم تحت تعقیب باشی و
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن
با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله برگشتم حرم یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم: خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم اومدم با دشمنانت مبارزه کنم همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم اما ضعیف و ناتوان و غریبم نه جایی دارم نه پولی وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@karbalayyyman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_پــنـجـم
✍خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا
یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست اینجا، فقط منم و من
وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت دیگه پام شل شد و افتادم مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: چه کردی با جوون مردم؟ و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره
با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه
چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست خدایا! برای شهادت آماده ام
چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم
همون روحانیه بود چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت با خنده گفت: نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه
بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم و رفت سر کارش هیچ کس مراقبم نبود فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن
زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد
خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم اما توهمی بیش نبود ...
روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت با ناراحتی به خدا گفتم: فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم ...
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: نماز بی وضو؟
پ.ن: طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@karbalayyyman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_شــشـم
✍یه لبخندی زد ایستاد به نماز بدون توجه به من در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره اما پاهام به فرمان من نبود
وضو گرفتم ایستادم به نماز نماز که تموم شد دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم غذاش رو گرفت و نصف کرد نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم غذای شیعه، غذای حضرت
قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم کم کم سر صحبت رو باز کرد منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی
پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم
در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد
عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که
ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار
بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد
اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم
فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@karbalayyyman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_هــفــتـم
✍بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت وروز موعود رسید توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم مدام از خدا تشکر می کردم باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم
بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه هیچ چیز از این بهتر نمی شد بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود نقش و جایگاه اسلام بین اونها میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود
بالاخره ماموریت من شروع شد مرحله اول، نفوذ ...
همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم زمانم رو تقسیم کردم سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم دیگه هیچ چیز جلودار من نبود
کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ... سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ...تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم کنترل کل بچه ها اومد دستم اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@karbalayyyman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_هـــشـتـم
✍دیگه هیچ چیز جلودارم نبود شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست خیلی خوشحال بودن وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم و هم کامل بشناسمش
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم
سخنرانی شب اول شروع شد از سقیفه شروع کرد هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد دقیقا خلاف حرف وهابی ها
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت و این آغاز طوفان من بود ..
فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت توی سینه ام آتش روشن کرده بودن
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم حتی شب ها خواب درستی نداشتم تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت فارسی و عربی رو زیر و رو کردم هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد
کم کم کارم داشت به جنون می کشید آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم گریه ام گرفته بود به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا خدا خدا آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@karbalayyyman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_نـــهـم
✍دیگه هیچی برام مهم نبود شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت همزمان مناظره می کنی؟
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم هر کدوم دو ساعت شش ساعت پشت سر هم
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودندخلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ...
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد
در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود خیلی از دست خودم عصبانی شدم می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@karbalayyyman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_دهــــم
✍هر شب یک سخنران و مداح با غذای مختصر حسینیه بدون خونریزی و قمه زنی با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد خودم تازه عمو شده بودم هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم من هم عمو بودم فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود
اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود بی رمق گوشه سالن نشسته بودم هر لحظه که می گذشت میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه این اولین احساس مشترک من با اونها بود
اون شب، من جان می دادم دیگران گریه می کردند ...
محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد
هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ...
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ...
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم و هیچ راه نجاتی نداشتم کم کم بی حال و حوصله شدم حوصله خودم رو هم نداشتم کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم من که هیچ چیز جلودارم نبود حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم خبر افسردگیم همه جا پیچید بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت تا اینکه اون صبح جمعه از راه رسید.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@karbalayyyman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼