فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
یه بازی سرگرم کننده برای کودکان🤩
https://eitaa.com/kardaste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با برگ پاییزی گل های زیبا درست کن 😍🤩
https://eitaa.com/kardaste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای اینو 😍😍😍
خوشمان آمد ❤️❤️
https://eitaa.com/kardaste
#قصه_کودکانه
🌸غول خودخواه
#قسمت_اول
هر روز عصر، موقع برگشتن از مدرسه، بچهها عادت داشتند که بروند و تو باغِ غول بازی کنند. باغِ غول، بزرگ بود و دلپذیر، پوشیده از چمن گرم و نرم. از میان چمن، تک و توک گل های زیبایی سر درآورده بودند، درست مانند ستارگانی در دل آسمان. به جز آن، در باغ دوازده درخت هلو قرار داشتند. شاخه های درختان در هنگام بهار، پر میشد از شکوفه هایی لطیف به رنگ های صورتی و صدفی و در تابستان، درختان میوه هایی شیرین به بار میآوردند. پرندگان خوش صدا بر شاخه های درختان مینشستند و آنچنان آوازی میخواندند که حتی کودکان نیز از بازی خود باز میماندند تا به آن گوش بدهند. پرندگان یکصدا میخواندند: «چقدر ما در این باغ خوشحالیم!».
امّا روزی از روز ها، غول به باغ خود بازگشت. او رفته بود تا دوست قدیمیش دیو گندمی را ملاقات کند و پس از هفت سال دیگر هر چه میخواست را گفته بود و حرف دیگری برای گفتن نداشت، پس عزم خود را جزم کرده و به قلعه خود بازگشت. به محض این که غول به قلعه خود رسید، کودکان را دید که در حال بازی کردن در باغ او بودند.
او صدای خود را حسابی کلفت و زمخت کرد و نعره کشید: «دارید اینجا چه کار میکید؟». کودکان با شنیدن این صدا ترسیدند و لرزیدند و بدو بدو از باغ فرار کردند. غول با خودش گفت: «باغ من فقط مال خود من است، همه باید این را بدانند! هیچ کس به جز من حق بازی کردن در این باغ را ندارد.». پس از آن غول دیواری بلند دور تا دور باغ خود کشید و تابلویی بزرگ رو به روی آن نصب کرد که میگفت:
اگر وارد شوید، تنبیه خواهید شد!
او غول بسیار خودخواهی بود.
بچه های بیچاره دیگر جایی برای بازی کردن نداشتند. آنها سعی کردند که در جاده بازی کنند، ولی جاده پر بود از گرد و خاک و سنگ های سخت. بچه ها جاده را دوست نداشتند. آنها بعد از کلاس دور دیوار های باغ گشت میزدند و باهم از باغ زیبای داخل حصار میگفتند:«چقدر در آنجا خوش و خرم بودیم!»
هنگامی که بهار دوباره آمد و همه جا را پر کرد از شکوفه های کوچک و پرنده های کوچک، ولی تنها باغ غول در زمستان باقی ماند. پرنده ها دیگر نمیخواستند آواز بخوانند چون کودکی در باغ نبود و درختان دیگر فراموش کرده بودند که چگونه غنچه کنند. یکبار گلی زیبا سر از چمن برآورد، ولی وقتی که تابلو بزرگ را دید، دلش برای بچه ها سوخت پس برگشت زیر خاک و به خواب رفت.
#ادامه_دارد...
🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور
https://eitaa.com/kardaste
#بازی
آموزش اعداد
دست ورزی
✔️ مناسب ۴ تا ۶ سال
https://eitaa.com/kardaste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی سیب و کرم های شیطون🍎🐛
https://eitaa.com/kardaste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون
خرسهای محافظ جنگل
این قسمت: درخت استثنایی
https://eitaa.com/kardaste
امیرشکمو (قسمت دوم) - @mer30tv.mp3
4.23M
#قصه_شب
امیر شکمو
قسمت دوم
🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱
https://eitaa.com/kardaste
🔸️شعر لانهی پیلهای
🌸یک کرم خیلی ریز بود
🌱روی درخت توت ما
🌸صبحانه و شام و نهار
🌱میخورد برگ توت را
🌸او کم کمک یک پیله بافت
🌱پیله برایش لانه شد
🌸آرام توی پیلهاش
🌱خوابید تا پروانه شد
🌸بالی زد و پرواز کرد
🌱در آسمان شهر ما
🌸پروردگار خوب ما
🌱از کرم یک پروانه ساخت
https://eitaa.com/kardaste
#قصه_کودکانه
🌸غول خودخواه
#قسمت_دوم
تنها کسانی که از این اوضاع خوشحال بودند، برف بودند و سرما. آنها با هم میگفتند: «بهار این باغ را فراموش کرده! حالا ما تمام سال اینجا میمانیم.». برف چمن ها را با ردای سفید و بلندش پوشاند و سرما همه درختان را با یخ، نقرهای رنگ نگاشت. آنها باد شمالی را هم دعوت کردند که بیاید و پیششان بماند و او آمد، پوشیده در کت خزش. او هر روز در باغ میغرید و کلاهک های دودکش ها را میانداخت. «اینجا چه جای خوبی است!» او به برف و سرما گفت. «ما حتماً باید طوفان را هم دعوت کنیم!»
پس طوفان هم آمد، با نفسی به سرمای یخ و پوشیده از لباسی به تیرگی ابرهای طوفانی. او هر روز به مدت سه ساعت بر سقف قلعه میکوفت و تلق و تلوق میکرد تا اینکه تقریباً همهی کاشی های سقف را شکست و بعد با نهایت سرعت دور باغ میدوید.
«چرا بهار اینقدر دیر کرده؟» غول میگفت، در حالی که کنار پنجره نشسته بود و به باغ سرد و سفیدش خیره شده بود. «امیدوارم آب و هوا هرچه زودتر تغییر کند!»
امّا دیگر نه بهار و نه تابستان پا به باغ غول نمیگذاشتند. پاییز که به هر باغی میوه های طلایی میداد، به باغ غول چیزی نداد. او میگفت که غول بیش از حد خودخواه است! پس در باغ غول همیشه زمستان بود و باد شمالی و برف و طوفان و سرما از میان درختان باغ میرقصیدند.
آمّا یک روز که غول بیدار در تخت خود دراز کشیده بود، صدایی خوش نواخت به گوشش رسید. چنان صدای زیبایی که گمان کرد لابد نوازندگان دربار داشتند از کنار باغش عبور میکردند. امّا در حقیقت، آن فقط آواز سرهای بود در باغش، ولی همان نیز به گوش او خوش ترین آواز تمام دنیا بود.
طوفان دیگر بالای سرش نمی رقصید. باد شمالی دست از غرش خود برداشته بود. خوش ترین عطر از میان درز های پنجره اش به مشام میآمد. غول با خوشحالی گفت:«بالاخره بهار آمده!» و از تخت خود بیرون پرید و از پنجره به بیرون نگرید:
حالا ممکن است بپرسید که چه چیز حیرت آوری در باغ بوده که این برف و بوران و زمستان بیانتها را به پایان رسانده بود؟
وقتی که دیو به باغ نگاه کرد، زیبا ترین صحنه تمام عمرش را دید. از حفره کوچکی در کنار دیوار، کودکان به درون باغ سرازیر شده بودند! آنها روی شاخههای درختان نشسته بودند.
#ادامه_دارد...
🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور
https://eitaa.com/kardaste
#بازی
در لوله دستمال کاغذی سوراخهایی ایجاد کنید و از کودک بخواهید نی ها را از آنها عبور دهد.
✔️ مناسب 2 تا 3 سالگی
https://eitaa.com/kardaste