فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 چه میچسبه شنیدن چند #خبر_خوب در وسط هفته
#روزتون_زیبا_مثل_گل🌹🌹🌹
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 چای قند پهلو!
💠 این رفتار بیشترین تاثیر را روی بچّهها میگذارد!
🔴 #استاد_پناهیان
#تربیت_فرزند💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غرب در قرن ۲۱ اینجوری داره مرزهای فرهنگ و تمدن رو جابجا میکنه
#فرهنگ_وحشی_غرب
#خارج_بدون_فیلتر
🚩 انحصار واردات چادرمشکی در اختیار چند نفر با سود ۵۰۰ درصد/ مشکل چادرمشکی وزارت صمت است
سلیمانی عضو هیأت مدیره اتحادیه صنف فروشندگان و تولید کنندگان پوشاک:
🔹 نامناسب بودن فضای کسب و کار در کشور نیز تعطیلی کارخانجات تولید چادر مشکی را در پی داشته است.
🔹 اگر تولید در کشور به صرفه باشد، تجار این بخش خود کارخانه ایجاد می کنند اما اکنون به دلیل حمایت نکردن دولت، 90 درصد چادر مشکی کشور از چین، کره و ژاپن که کارخانجات بسیاری با فناوری بالا ایجاد کرده اند وارد می شود.
🔹امکان ندارد در دو سال آینده به خودکفایی در چادر مشکی برسیم و حرف ها در این زمینه به این دلیل است که وزارت صمت از یارانه ای که باید به چادر مشکی اختصاص دهد شانه خالی کند.
🔹 برخی مسئولان به چادر مشکی حساسیت دارند و اگر محصول دیگری مانند شیلات بود اکنون به داد ما رسیده بودند اما چون اسم چادر روی آن است از ما حمایت نمی کنند و نخواهند کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانم به این مامان بزرگ
جانم به این روحیه
ماشاالله به سن و سال
ماشاالله به دور و بری ها
🌺زنده باد زندگی🌺
به خدا اینا زندگی میکننا
با فرزند و نوه و نتیجه و نبیره😊
ایشالله جشن تولد دویست سالگیش☺️
👈 تا شقایق هست
زندگی باید کرد🌷🌷
کاش بعضی ها پشه آنوفل بودند!
برای دیدن یکی از دوست های جانبازم، رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است.
فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد. که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود.
دوستم نبودش، فرصتی شد به اتاق ها سری بزنم.
اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از دو دست.
و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها...
جانبازی که 35 سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای عکس بگیری؟"
گفتم نه!
ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.
می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات!
همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته!
نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد.
خیلی زود رفیق شدیم. وقتی فهمید من هم در همان عملیاتی بوده ام که او ترکش خورده.
پرسیدم خانه هم می روی؟
گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد!
توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع دیگر بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند.
پرسیدم اینجا چطور است؟
شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست.
یاد دوست شهیدم اسماعیل فرجوانی افتادم. دستش که عملیات والفجر هشت قطع شده بود نگران هزینه های بیمارستانی بود، نکند زیاد شوند!
گفتم: بی حرکت دست و پا خیلی سخت است، نه؟
با خنده می گفت نه!
حکایت تکاندهنده ای برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است!
پشه های آنوفل را می گفت.
"نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!"
می گفت نگاهم را که می بینند خودشان رعایت می کنند و زود بلند می شوند.
شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.
میگفت ما که خوبیم اگه میخواهی جانباز ببینی برو آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان و اونها رو ببین ، ما آزادیم و ...
برو ببین جانبازان موجی چی میکشن و چه جوری زندگی میکنن و چه جوری دست و پاهشون را بستند به تخت و مثل ما آزاد نیستند و همش با داروهای خواب آور یا خوابند و یا منگ و بیحال یه گوشهای نشستند و همدیگهرو نگاه میکنند
نوجوان و 16 ساله بوده که ترکش به پشت گردنش خورده و الان نزدیک 50 سالش شده بود.
سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید.
آخر من چه می دانستم جانبازی چیست!
صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم بیرون بیاید، تا بارش باران نرمی که شروع شده بود را ببیند.
چقدر پله داشت مسیر!
پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده.
خیلی خجالت کشیدم.
دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و فضای دم کرده داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت.
به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی اروپایی...
می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، همه بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست.
نمی دانستم چه جوابش را بدهم.
تنها سکوت کردم.
می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟
یکه خوردم. چه سئوالی بود!
گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند.
خودم هم می دانستم دروغ می گویم.
کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور...
چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی قبلی را نداشت.
از همان وقتی که حرف مرگ را زد.
انگار یاد دوستانش افتاده باشد.
نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود.
کاش حرف تندی می زد!
کاش شکایتی می کرد!
کاش فریادی می کشید و سبک می شد!
و مرا هم سبک می کرد!
یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف پرسه می زدم.
دیگر از خودم بدم می آمد
از تظاهر بدم می آمد
از فراموش کاری ها بدم می آمد
از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر همشان!
از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم
همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند
و این روزها هم نه جانبازها را می بینند
نه پدران و مادران پیر شهدا را...
بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته!
🌸✨🌸✨
❣ هدیه حضرت آقا 🎁
برای جشن عبادت ارمیتا رضایی نژاد🌹❣
🎁🎉🎁🎉🎁
✍جشن تکلیف بر آرمیتای عزیز مبارک
امید است در پرتو قرآن خوشبخت و در راه
آرمان های قرآنی ثابت قدم باشد ان شالله
ســــیـــد عـــلـــــی خـــامــــنـــه ای
1394/06/14
💌💓💌💓💌💓💌💓
آرمیتا رضایی نژاد
دختر شهید داریوش رضایی نژاد دانشمند هسته ای
در نامه ای از رهبرمعظم انقلاب اسلامی
به خاطر هدیه ویژه ایشان، تشکر کرد✍🙏
متن کامل این نامه به این شرح است:
💌✍بــه نــام خـــدای مـــهــربــون❣
بـهـتـریـن بـابـای دنـیـا سـلــام😍
امروز روز من بود حتما در تقویم خدا مقابل امروز نوشته بودند:
"روز آرمیتا"☺️
خیلی منتظر امروز بودم🙄
اما فکرش را هم نمی کردم که خدا هم منتظرم باشد.❣
حالا آنقدر بزرگ شده ام که خدا من را برای عبادتش پذیرفته و این شروع را خودش برایم جشن گرفته🎉🎊🎉🎊
آن هم در بهشت خدا کنار امام رضا❣
هدیه ویژه و معجزه مخصوصش را هم از طرف بابای خوبم برایم فرستاده🎁
که از این به بعد من هم مخاطب "یا ایها الذین آمنوا..." ها هستم.☺️
از این به بعد "قرآن کریم" کتاب من هم هست،
کتابی که آمده تا در مقابل همه روزهای تقویم من هم نوشته شود:"روز خدا"
ممنونم بابا، هدیه شما بهترین روز دخترتان را مبارک تر کرد!🙏☺️
چه هدیه عزیزی! چه دعای خوبی "آمین!"😍😊
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂