فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین راه برای دفع شیاطین انسی و جنی.
⚘اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلام نوروزی #استاد_پناهیان
🌷درسی که از بهار میتوانیم بگیریم ...
#عید_نوروز
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آغاز روز با تلاوت آیاتی از قرآن کریم
با صدای استاد عبدالباسط😍⚘
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مقام معظم رهبری: قضایای اخیر جهان در افغانستان و اوکراین نشان دهنده حقانیت انتخاب مردم ایران در مبارزه با استکبار است
ـــــــــــــــــــــــ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وقتی یکی از طنزپردازان از رهبر انقلاب درخواست انگشتر کرد و با یک اشکال فنی مواجه شد!
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
ملانصرالدین در مجلسي نشسته بود.
از ملا پرسيدند: خورشيد بهتر است يا ماه؟
ملانصرالدين قيافه متفکرانه اي به خود گرفت و گفت:
اين ديگر چه سوالي است که شما مي پرسيد؟
خوب معلوم است که ماه بهتر است
چون خورشيد در روز روشن در مي آيد به همين علت وجودش منفعتي ندارد
اما ماه شب ها را روشن مي کند!! پس ماه بهتر است!
و الحق که زندگی
درست به همین احمقانگیست
لطفِ بی اندازه
دیده نخواهد شد
کم که باشی ارج نهاده می شوی
الطاف ما تنها باید به اندازه ی شعور و وسعت دیدِ دیگران باشد.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | آیت الله دستغیب :
🎬 موضوع: میخواهی دنیا بهت خوش بگذره؟
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
ست نداشته باشه کمتر دوست نداره. مخصوصا که همیشه میگه یاشار همدم و مونس منه.
_ خب...
_ خلاصه بعد از دو سال هم من به دنیا میام و همه دور هم یک جمع خانوادگی پنج نفره را تشکیل می دادیم. تا اینکه یاشار به کلش زد که خونش را از ما جدا کند. روزی که بابام این خبر را شنید بلوایی راه انداخت که نگو و نپرس. مامانمم حال بهتری نداشت ولی حرفی نمیزد. خلاصه کلی دعوا و مرافه داشتند . بعد از چند وقت بابام که دید یاشار کوتاه بیا نیست بهش گفت که اگر بخواهد بره دیگه جایی توی خانه ی ما نداره و برای همیشه باید ما را فراموش کند. نمی دانم یاشار چی شد و چرا رفت ولی قبول کرد و رفت. تا اینکه یک روز که داشتم اماده می شدم برم مدرسه شنیدم که مامان و بابا در مورد یاشار حرف می زنند. بابا می گفت یاشار رفته کرمان و انجا زندگی می کند. از دانشگاهش هم انتقالی گرفته بود برای انجا. حالا هم که می بینی برگشته. ولی بابا هنوز خبر نداره.
_ بهت بر نخوره باران ولی یاشار خیلی نمک نشناسه. مخصوصا با زحمت هایی که بابات و مامانت براش کشیدند. حالا هم لابد پولش تمام شده برگشته.
_ زود قضاوت نکن. اولا دیشب که حرف می زدیم یاشار اعتراف کرد که ان موقع توی اوج غرور جوانی فکر می کرده که سربار خانواده ی ماست و برای همین هم رفته. دوم هم اینکه ان پولی که موقع رفت با خودش برده را دو برابر کرده و برگشته. از همان سال هر کاری کرده. حتی ماه های اول از سرایداری و ابدارچی بودن و تدریس خصوصی هم نگذشته وکار کرده.
_ نمی دونم والله...ایشالله که همه چی درست میشه.
_ ایشالله. پاشو سفره را ببریم.
***
چهار روزی از امدن یاشار می گذشت. بیشتر وقتم را درس و دانشگاه گرفته بود. و بقیه ی زمان باقی مانده ام را هم صرف گشتن همراه یاشار و بردیا می گذروندم. توی این مدت هم از تیام بی خبر بودم. دلم براش تنگ شده بود .ولی نمی خواستم به روی خودم بیارم. سعی داشتمبه خودم بفهمانم که برام بی اهمیت است. ولی هر بار هم بیشتر به این باور می رسیدم که اینطور نیست. تا اینکه یک روز که قرار بود با الهه بریم خرید و منتظر الهه بودم گوشیم زنگ خورد.
با تعجب به شماره ای که افتاده بود نگاه می کردم. نمی دانم چرا بند بند وجودم به لرزه افتاده بود. انقدر به شماره خیره ماندم تا اینکه قطع شد. اما فقط چند ثانیه گذشته بود که باز هم گوشیم به صدا در امد.بدون تامل گوشی را برداشتم . احساس می کردم تمام وجودم تبدیل به گوش شده تا صدایش را بشنوم.
تا اینکه یک روز که قرار بود با الهه بریم خرید و منتظر الهه بودم گوشیم زنگ خورد.
با تعجب به شماره ای که افتاده بود نگاه می کردم. نمی دانم چرا بند بند وجودم به لرزه افتاده بود. انقدر به شماره خیره ماندم تا اینکه قطع شد. اما فقط چند ثانیه گذشته بود که باز هم گوشیم به صدا در امد.بدون تامل گوشی را برداشتم . احساس می کردم تمام وجودم تبدیل به گوش شده تا صدایش را بشنوم.
با صدایی که بعید می دانم لرزشش را نفهمیده باشه گفتم:
_ الو؟ بله؟
_ سلام باران خوبی؟
_ ممنونم. تو چطوری خوش می گذره؟
با عجله گفت: اره ..اره. همه چی عالیه. باران می تونی یه کاری برام بکنی؟
_ البته...چه کاری؟
_ تو الان کجایی؟
_ من دقیقا جلوی در خانه. داشتم می رفتم با الهه بیرون.
_ خیلو خب. سریع برو تو اتاق من.
_ تو اتاق تو؟
_ اره دیگه. بدو باران جان. بدو....
به الهه که رسیده بود و دائم داشت بوق می زد توجهی نکردم و پریدم توی خانه. وقتی رسیدم پشت در اتاقش هر کاری می کردم برم داخل نمی توانستم. فکر می کردم که انگار توی اتاقشه. بی اختیار دستم رفت سمت شالم و کشیدمش جلو.
_ باران چی شد؟ هنوز نرفتی توی اتاق؟
_ الان میرم...
_ برو پشت میز تحریرم بشین و کیفی که زیر میز قرار دارد را بکش بیرون.
کاری که گفته بود را انجام دادم. یه کیف چرمی مشکی رمز دار بود.
_ خب...
_ چقدر تو امروز فس فس می کنی دختر؟! رمزش 5522 است. بازش کن.بگرد توش یه عابر بانک پاسارگاده. پیداش کردی؟
_ نه. دقیقا کجای کیفته؟
_ ای بابا. اگر می دانستم که نمی گفتم بگرد. چمیدونم.
لختی گذشت. ولی هرچی می گشتم پیدا نمی کردم.که یهو همچین داد زد که چسبیدم به سقف اتاقش.
_ بارااااان. پس تو چی کار می کنی؟....اه؟!
_ سر من داد نزن. اصلا به من چه. نیست که نیست. انگار من نوکرتم.
گوشی را بی معطلی قطع کردم. پسره ی احمق...بعد از این همه مدت زنگ زده تازه داد هم میزنه. اصلا تقصیر خودمه. چرا باید برای اون انقدر اهمیت قائل می شدم که حالا از یه دادش بهم بریزم؟
بلند شدم . باید زودتر می رفتم تا الهه بیشتر از این صداش در نیاد. البته اگه تا الان هم حکم دار خودم را امضا نکرده باشم.تا از جایم بلند شدم و راه افتادم مانتوم به سالنامه روی میز گیر کرد و افتاد. دولا شدم تا بذارمش سر جایش که دوباره گوشیم زنگ زد.خودش بود. اول خواستم بر ندارم. ولی دلم به حال فلک زده اش سوخت و برداشتم.
_ دیگه چیه؟
_
_ خب بالاخره کی باخت؟
یاشار نگاهی به الهه که این سوال را پرسیده بود کرد و گفت:
الهه خانم کسی توی تخته نرد از من نمی بره.
_ اوه اوه...چه اعتماد به نفسی!
_ می توانین برای اثبات حرفم از نامزدتون بپرسین.
الهه نگاهی به حسام که نیشش تا بنا گوشش باز بود کرد و گفت: مهم بازی زندگی است که حسام با بدست اوردن من برنده اش شده.
بردیا_ الهه میگم یک وقت نچایی؟ یکم خودتو تحویل بگیری بد نیستا.
_ تو هنوز نفهمیدی من دیگه نامزد کردم و نباید من را الهه صدا بزنی؟ اومدیم و این حسام غیرتی شد و گیر داد که چرا داداش دوستت تو را الهه صدا میزنه و خواست طلاقم بده. اونوقت منم بی شوهر میشم. اونم چی؟! توی این قحطی شوهر.
_ راست میگی...اونم برای تو که هیشکی نمیاد بگیردت.
_ چه زود پسر خاله میشه..! بردیا میگم این باران بخوردتا!
خودم _ هوی...مگه من لولو ام؟
_ تا دیروز که بودی. مخصوصا همان لحظه ای که داشتی کله خروسو می خوردی.
یک نیشگون از کنار رانش گرفتم که تا یک ساعت داشت می مالیدش.
_ الهی بی شوهر بمونی...الهی درمونده بشی...پام کبو بشه به قول کله خروس باید دیه بدی.
الهه که از شدت فضولی داشت دق می کرد به حرف من گوش کرده بود و برای فهمیدن هویت دقیق یاشار ان شب مهمان ما شده بود. اما حسام هم میخواسته باهاش بیاد که البته این تپل هم بدش نمی امده. وقتی وارد خانه شدند و نوبت به معارفه رسید الهه در کمال تعجب من و حسام اعلام کرد که نامزد هستند. از ان لحظه این حسام ندید بدید هم یک بند نیشش باز بود و حتی زمانی که از یاشار باخت باز هم میخندید.بیشتر بهش دقت کردم. پسری قد بلند با چشمهای قهوه ای و درشت و لب های گوشتی. بینیش نسبتا عقابی بود ولی به صورت پرش خیلی می امد. تیپش هم خیلی خوب بود. ولی نسبت به الهه...! نه الهه خدایی اگه یکم لاغر می کرد خیلی خوب و عالی می شد و از حسام هم سر تر بود. یک تونیک صورتی چرک با شلوار جین سرمه ای پوشیده بود که خیلی هم بهش می امد. و البته اون چیزی که توی الهه نظر ها را به خودش جلب می کرد خنده ها و گونه هاش بود و دیگری شیطنتی که همیشه توی وجودش بود.
بعد از شام همه دور هم جمع شده بودیم که حسام رو به یاشار پرسید:
یاشار جان می توانم بپرسم مدرکتان چیه؟
_ البته...مهندسی معماری خواندم.
الهه_ راستی باران چرا تا به حال از عمو یاشارت حرف نزده بودی؟
چشم غره ای بهش رفتم که یعنی اگه حرف نزنی نمی گن لالی.
الهه وقتی سکوت همه را دید لال شد و زیر لب گفت: پاشو بیا اشپزخانه برام بگو. دارم می میرم از فضولی.
اول من رفتم داخل اشپزخانه و بعد از من هم الهه امد.
_من و تا اینجا کشاندی که جریان را برام بگی. بعد حالا چشم غره میری؟
_ تو اخر هم بر اثر فضولی به دار فانی می پیوندی دختر.
_ به تو چه...جواب من و بده.
_ چی میخوای بدونی؟
_ اینکه چرا سه ساله که ندیدیش؟! اینکه چرا انقدر عموت جوونه؟ همه چی دیگه؟!
کاسه ی سالاد را جلوم گذاشتم و حین خرد کردن کاهو ها گفتم:
مادر بزرگ من 16 سالش بوده که پدرم را باردار میشود. بعد از به دنیا امدن پدرم دیگه باردار نمی شده. هر چی دوا و دکتر و جادو و جمبل و... می کنند فایده نداشته که نداشته. ولی چون پدر بزرگم عاشق مادربزرگم بوده لب باز نمی کرده و اعتراضی نداشته.تا اینکه پدرم با مادرم ازدواج می کند. وقتی پدر مادرم باهم ازدواج می کنند پدرم تنها21 سالش بوده. 2 ماه بعد از ازدواج پدرم بوده که مشخص میشه مادر بزرگم حامله است.
_ اوهو...دم پیری و معرکه گیری؟
_ هوی..درست حرف بزن ببینم. تازه همچین پیرم نبوده بنده خدا. 37 سالش بوده.
_ راست میگیا. فکر 37 سالگی ادم مادر شوهر بشه...!راستی مامانت اون موقع چند سالش بوده؟
_20
_ یعنی توی مایه های تو...
_ من 19 سالمه خنگ خدا.
_ لب لب مرزی. بپا نترشی . از اونایی هم هستی که بوت کل ایران و بر میداره.
_ میذاری بگم یا نه؟ الان صدامون می کنند.
_ خب بگو...
_ خلاصه یک سالی میگذره و یاشار هم به دنیا میاد. مامانم ان موقع درس می خوانده.
_ اع؟ چی می خوانده؟
_ ادبیات...لال شی الهه که نمیذاری حرفم را بزنم. سه ماه از به دنیا امدن یاشار گذشته بوده که پدر بزرگم و مادربزرگم تصادف می کنند و میمیرند.
دیگه قیافه ی الهه رفته بود توی هم و پارازیت نمی انداخت.
_ بابا هم یاشار را میاورد پیش خودش تا برادرش را خودش بزرگ کند.هرچند ان موقع پدر بزرگ و مادر بزرگ خودش زنده بودند و اصرار داشتند یاشار را خودشون بزرگ کنند ولی بابا راضی نمیشه و با رضایت مامانم یاشار را پیش خودشان میاورند. مامانمم هم درس می خوانده هم به یاشار رسیدگی می کرده. تا این که مامانم بردیا را حامله میشه.دیگه نمی رسیده که هم یاشار را نگه داری کند و هم درس بخواند . بعد از ان هم که بردیا اضافه می شده. برای همین هم قید درس و دانشگاه را می زند و بی خیال میشه.
_ ایول به مامانت. خیلی مردونگی کرده.
_ مامانم یاشار را از من و بردیا بیشتر دو
ست نداشته باشه کمتر دوست نداره. مخصوصا که همیشه میگه یاشار همدم و مونس منه.
_ خب...
_ خلاصه بعد از دو سال هم من به دنیا میام و همه دور هم یک جمع خانوادگی پنج نفره را تشکیل می دادیم. تا اینکه یاشار به کلش زد که خونش را از ما جدا کند. روزی که بابام این خبر را شنید بلوایی راه انداخت که نگو و نپرس. مامانمم حال بهتری نداشت ولی حرفی نمیزد. خلاصه کلی دعوا و مرافه داشتند . بعد از چند وقت بابام که دید یاشار کوتاه بیا نیست بهش گفت که اگر بخواهد بره دیگه جایی توی خانه ی ما نداره و برای همیشه باید ما را فراموش کند. نمی دانم یاشار چی شد و چرا رفت ولی قبول کرد و رفت. تا اینکه یک روز که داشتم اماده می شدم برم مدرسه شنیدم که مامان و بابا در مورد یاشار حرف می زنند. بابا می گفت یاشار رفته کرمان و انجا زندگی می کند. از دانشگاهش هم انتقالی گرفته بود برای انجا. حالا هم که می بینی برگشته. ولی بابا هنوز خبر نداره.
_ بهت بر نخوره باران ولی یاشار خیلی نمک نشناسه. مخصوصا با زحمت هایی که بابات و مامانت براش کشیدند. حالا هم لابد پولش تمام شده برگشته.
_ زود قضاوت نکن. اولا دیشب که حرف می زدیم یاشار اعتراف کرد که ان موقع توی اوج غرور جوانی فکر می کرده که سربار خانواده ی ماست و برای همین هم رفته. دوم هم اینکه ان پولی که موقع رفت با خودش برده را دو برابر کرده و برگشته. از همان سال هر کاری کرده. حتی ماه های اول از سرایداری و ابدارچی بودن و تدریس خصوصی هم نگذشته وکار کرده.
_ نمی دونم والله...ایشالله که همه چی درست میشه.
_ ایشالله. پاشو سفره را ببریم.
***
چهار روزی از امدن یاشار می گذشت. بیشتر وقتم را درس و دانشگاه گرفته بود. و بقیه ی زمان باقی مانده ام را هم صرف گشتن همراه یاشار و بردیا می گذروندم. توی این مدت هم از تیام بی خبر بودم. دلم براش تنگ شده بود .ولی نمی خواستم به روی خودم بیارم. سعی داشتمبه خودم بفهمانم که برام بی اهمیت است. ولی هر بار هم بیشتر به این باور می رسیدم که اینطور نیست. تا اینکه یک روز که قرار بود با الهه بریم خرید و منتظر الهه بودم گوشیم زنگ خورد.
با تعجب به شماره ای که افتاده بود نگاه می کردم. نمی دانم چرا بند بند وجودم به لرزه افتاده بود. انقدر به شماره خیره ماندم تا اینکه قطع شد. اما فقط چند ثانیه گذشته بود که باز هم گوشیم به صدا در امد.بدون تامل گوشی را برداشتم . احساس می کردم تمام وجودم تبدیل به گوش شده تا صدایش را بشنوم.
تا اینکه یک روز که قرار بود با الهه بریم خرید و منتظر الهه بودم گوشیم زنگ خورد.
با تعجب به شماره ای که افتاده بود نگاه می کردم. نمی دانم چرا بند بند وجودم به لرزه افتاده بود. انقدر به شماره خیره ماندم تا اینکه قطع شد. اما فقط چند ثانیه گذشته بود که باز هم گوشیم به صدا در امد.بدون تامل گوشی را برداشتم . احساس می کردم تمام وجودم تبدیل به گوش شده تا صدایش را بشنوم.
با صدایی که بعید می دانم لرزشش را نفهمیده باشه گفتم:
_ الو؟ بله؟
_ سلام باران خوبی؟
_ ممنونم. تو چطوری خوش می گذره؟
با عجله گفت: اره ..اره. همه چی عالیه. باران می تونی یه کاری برام بکنی؟
_ البته...چه کاری؟
_ تو الان کجایی؟
_ من دقیقا جلوی در خانه. داشتم می رفتم با الهه بیرون.
_ خیلو خب. سریع برو تو اتاق من.
_ تو اتاق تو؟
_ اره دیگه. بدو باران جان. بدو....
به الهه که رسیده بود و دائم داشت بوق می زد توجهی نکردم و پریدم توی خانه. وقتی رسیدم پشت در اتاقش هر کاری می کردم برم داخل نمی توانستم. فکر می کردم که انگار توی اتاقشه. بی اختیار دستم رفت سمت شالم و کشیدمش جلو.
_ باران چی شد؟ هنوز نرفتی توی اتاق؟
_ الان میرم...
_ برو پشت میز تحریرم بشین و کیفی که زیر میز قرار دارد را بکش بیرون.
کاری که گفته بود را انجام دادم. یه کیف چرمی مشکی رمز دار بود.
_ خب...
_ چقدر تو امروز فس فس می کنی دختر؟! رمزش 5522 است. بازش کن.بگرد توش یه عابر بانک پاسارگاده. پیداش کردی؟
_ نه. دقیقا کجای کیفته؟
_ ای بابا. اگر می دانستم که نمی گفتم بگرد. چمیدونم.
لختی گذشت. ولی هرچی می گشتم پیدا نمی کردم.که یهو همچین داد زد که چسبیدم به سقف اتاقش.
_ بارااااان. پس تو چی کار می کنی؟....اه؟!
_ سر من داد نزن. اصلا به من چه. نیست که نیست. انگار من نوکرتم.
گوشی را بی معطلی قطع کردم. پسره ی احمق...بعد از این همه مدت زنگ زده تازه داد هم میزنه. اصلا تقصیر خودمه. چرا باید برای اون انقدر اهمیت قائل می شدم که حالا از یه دادش بهم بریزم؟
بلند شدم . باید زودتر می رفتم تا الهه بیشتر از این صداش در نیاد. البته اگه تا الان هم حکم دار خودم را امضا نکرده باشم.تا از جایم بلند شدم و راه افتادم مانتوم به سالنامه روی میز گیر کرد و افتاد. دولا شدم تا بذارمش سر جایش که دوباره گوشیم زنگ زد.خودش بود. اول خواستم بر ندارم. ولی دلم به حال فلک زده اش سوخت و برداشتم.
_ دیگه چیه؟
_