12.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ زیبای «لحظه عاشقی» درباره #امام_زمان عج باصدای مرآت محمدی
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای شهید مهدی باکری و برادرش که با سنگ جلوی تانک ها ایستاده بودن🌹۸ سال اینجوری جلوی کل دنیا وایسادن ولی اجازه ندادن یک وجب از خاک ایران عزیزمون کم بشه...
#ایران_قوی
@khabarnews 👈«اخبار مهم در «ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نظر رهبر انقلاب درباره فیلم مارمولک به بهانه بازپخش این فیلم از صداوسیما
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گریه دانش آموزان دختر افغانستانی که طالبان مانع ورودشان به مدرسه شد🔸گروه طالبان روز چهارشنبه دستور تعطیلی کلاسهای درس دختران دانشآموز بالاتر از کلاس ششم را صادر کرد.
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
10.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اقدام خصمانه شبکه سعودی اینترنشنال: اپوزیسیون اگر متحد شوند آنگاه میتوانیم مثل مجاهدین از کشوری مانند عراق درخواست تسلیحات جنگی کنیم برای حمله نظامی به ایران!
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
.
🌸 توصیه #امام_زمان به نماز اول وقت
💚 امام زمان علیه السلام :
✨ از رحمت خدا بدور است، از رحمت خدا بدور است كسى كه نماز صبح را چندان به تأخیر بیندازد تا ستاره ها دیده نشوند و نماز مغرب را بقدرى به تأخیر بیندازد تا ستاره ها نمایان شوند.
📚 الغیبه طوسی ص ۲۷۱
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
#جمعه
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
1_1060154224.mp3
1.39M
🕋 اذانی ملکوتی با صدای شهید باکری
🌏 #نشر_حداکثری_با_شما
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
باران جان...ببخشید خب؟ اخه یه مشکلی پیش امده که کمی عصبیم کرده. ببخشید دیگه؟!
_ خیلو خب...بخشیدمت.
_ حالا که بخشیدی باید بگم یادم اومد که عابرم کجاست.
_ پس بگو...سلام گرگ بی طمع نیست.
_اصلا من گرگ. حالا کاری که میگم را بکن.
_ خواهش کن....
الهه_ باران تو کدوم گوری هستی. سه ساعته دم در ایستادم هی می گم الان میاد ...الان میاد.در هم باز گذاشتی اومدی تو نمی توانستم ول کنم برم.
انگشتم و گذاشتم روی بینیم و اشاره کردم که ساکت بشه. الهه پوفی کرد و روی تخت تیام نشست.
_ باران حواست با منه؟
_ هان؟ ببخشید چی گفتی؟
_ ای بابا...ولش کن. برو کشوی پا تختیمو بکش بیرون...
_ صبر کن ببینم ...تو هنوز خواهش نکردیا.
_ من التماست می کنم. خواهش که سهله. باران بجنب دیگه.
به سمت پاتخیش رفتم و کشویش را باز کردم. عابرش را دیدم و برداشتم.
_ خب...گیر اوردم.
_ افرین دختر خوب. رمز عابرمم 8067 است. برو و برای من از این حساب به شماره کارت (......) یک میلیون و ششصد واریز کن. وقتی ریختی هم خبرم کن.
_ امر دیگه؟
_ فعلا کاری باهات ندارم
_ خیلی پر رویی تیام.برای تنبیهت از حسابت یکم پول هم کارمزد برای خودم بر میدارم تا حالیت بشه با من درست صحبت کنی.
_ اون پول ها همش برای تو. ولی مطمئنم که بر نمیداری.انقدر بهت اطمینان داشتم که فرستادمت دنبال اینکار.
_زهی خیال باطل.
_ حالا می بینیم...تو این کاره نیستی دختر جون.
_باشه. من برم دیگه. که هم به کار تو برسم هم اینکه اگه یکم دیگه طول بدم الهه من و می کشه.
_ برو...ممنونم اجی. ایشالله تلافی کنم.
انگار اوار خراب شد روی سرم.خاک بر سرت باران...به کی دل بستی؟ به کسی که بهت میگه اجی؟
اروم روی تخت نشستم و با صدایی که از ته چاه در می امد گفتم:
_ خواهش میکنم داداشی. قابل تو رو نداشت...خدافظ.
منتظر پاسخش نشدم و گوشی را قطع کردم. اما هر کاری کردم نتوانستم بغضم را هم خفه کنم.ارام اشک هایم روی گونه ام روان شد.
_ باران چیه؟ چرا گریه می کنی؟ مگه چی گفت؟....بارا...باران لال شدی؟...تیام بود؟
دستی به صورتم کشیدم و پشت هم دوبار توی صورتم زدم. نه...من نباید گریه کنم. اون من را مثل خواهرش می دونه. پس حالا که این به من ثابت شده منم دیگه نباید به اون فکر کنم...
صدایی از ته قلبم فریاد زد: مگه می تونی؟
و این بود جوابم به قلب خرد شده ام: اره می تونم...مگه دنبال یه نشانه نبودم تا ازش مطمئن بشم. حالا مطمئن شدم. پس دیگه ...دیگه هیچ وقت به این عشق خاموش نباید فکر کنم. من اتیشی بودم که هنوز شعله نگرفته خاموش شدم. پس باید خاموش بمانم.ساکت و خاموش.
از جایم بلند شدم وکارت را هم داخل کیفم انداختم.به سمت در به ره افتادم که دیدم الهه هنوز سر جاش نشسته.به سمتش برگشتم و گفتم:
مگه نمیخواستی بریم بیرون. پاشو دختر. 3 ساعت بیشتر وقت نداریم. قبل از 6 باید خانه باشم آ.
الهه مبهوت از رفتار من بلند شد و راه افتادیم.اول از همه به سمت بانک به راه افتادیم تا با عابر برای تیام پول بریزم.بعدش هم به سمت یکی از بزرگترین پاساژهای شهر رفتیم تا کمی خرید کنیم.
وارد یکی از مغازه ها شدیم تا الهه تنیکی را که دیده بود را پرو کند.
_ باران این چطوره؟
_ نمی دانم به خدا الهه. از طبقه ی اول پاساژ تا اینجا هر چیزی گفتم بهت گفتی نه. یه چیزی انتخاب کن دیگه.
_ خاله ی حسام برای بار اول داره من را می بینه. نمی خوام جلوشون بد ظاهر بشم. مخصوصا اینکه من دختر هووی خواهرش هم هستم.
_ خانم بی سواد..مادر شما هووی اون خدا بیامرز نیست. اگه زنده بود و کامران با مادرت ازدواج می کرد اونوقت می شد هووش.
_ پس الان نسبتشون چی میشه؟
کمی فکر کردم ولی چیزی به نظرم نرسید: چمیدونم تو هم. زن دوم شوهر خواهرش.
_ خب این زن دوم که میشه همان هوو.
_ الهه خدا خفت کنه که یکم از دستت ارامش داشته باشم. بجنب انتخابت را بکن.
همانطور که الهه داشت تنیک ها را نگاه می کرد و حرص فروشنده ی بیچاره را در می اورد به تیام اس دادم.
_salame dobare dadam. Khastam begam money ro barat varizidam…tashakor konnnnnnn.!
چند بار خواستم دادا را پاک کنم. ولی اخر هم سند کردم. برای اون که مهم نبود چی صداش کنم. بیشتر برای خودم مهم بود. میخواستم به خودم ثابت کنم که من دوسش ندارم..یعنی دارم ولی فقط به اندازه ی یک دوست و یک برادر دوم. همین کافی بود.
_ سلام خانم برباری...شما کجا اینجا کجا؟
سرم را از روی گوشیم بلند کردم تا ببینم مخاطب کی قرار گرفتم که با شیوا جون روبه رو شدم.
_ سلام اقای شیوا ... خوبین شما.؟
پشت بند حرفم نگاهی به اطراف کردم ولی از الهه خبری نبود.
_ ممنونم خانم. قدم رنجه فرمودید.
_ متشکرم...(من منی کردم و گفتم): ببخشید فضولی می کنم. اینجا مغازه ی شماست؟
_ البته قابل شما را نداره.
_ اختیار دارید. صاحبش قابل داره. مغازه ی قشنگیه.مبارکتون باشه.
الهه_ باران جان میای اینو ببینی؟
_ به سمت اتا
ق پرو رفتم و تنیکی که پرو کرده بود را دیدم. یه تنیک که تلفیقی از چند رنگ مشکی و توسی و یاسی بود. واقعا زیبا بود. مخصوصا که استین های سه رب با طرح زیبایی داشت.
_ that's right
_ واقعا خوبه؟
_ عالیه...باور کن اگه تو نمی خواستی برداری من برش می داشتم انقدر خوشگله.
_ خب تو هم بردار. می دونی که برای من این چیزا اهمیت نداره...بعدشم ما قرار نیست با هم بپوشیم که.
_ اوکی. پس زود بیا بیرون. داره دیر میشه. حوصله ی غرغر های بردیا را ندارم.
الهه که از اتاق پرو امد بیرون اولین چیزی که توجهش را جلب کرد حضور امین شیوا بود. بینیش و جمع کرد و به من نگاه کرد.
من که هر لحظه احتمال برخورد بدی را از جانب الهه می دادم سریعا گفتم:
الهه جان اقای شیوا صاحب این مغازه هستند.الهه تغییر رویه داد و با لبخند,کمی سر خم کرد و گفت:
به به ...اقای شیوا. سلام عرض کردم اقا.مشتاق دیدار. واقعا مغازه عالی ای دارید.چه جنسایی...واقعا مشخصه که صاحب این مغازه حتما اقای متشخصی مثل شما هست.
بیچاره شیوا هم که مثل من از رفتار صمیمانه ی الهه تعجب کرده بود فقط به تکان دادن سری اکتفا کرد.
به سمت دختری که ایستاده بود و مشکوک ما را نظاره می کرد رفتم و گفتم : میشه رنگ بندی های دیگه ای را از این تنیک ببینم؟
شیوا_خانم بردباری شما هم قصد خرید دارید؟
_ با اجازه ی شما.
_ پس صبر کنید تا یکی از بهترین کار هایم را برای شما بیارم.
و بعد از حرفش به سمت پله هایی که منتهی به طبقه ی بالا بود راه افتاد.
الهه به کنارم امد و با دندان های قفل شده گفت: ببین بهت می گم این پسره مشنگه می گی نه! نگاه کن تو رو خدا. من تحویلش گرفتم رفته برای تو جنس خاص بیاره. حالا اگه از این مدل جدید خوشم بیاد هم نمی توانم بگم این را دیگه نمی خوام.
_ چرا؟
_ وا؟! خب روم نمیشه.
به لبهای برچیده شدش نگاه کردم و گفتم: هر چیزی که اورد و اگه تو خوشت امد من بر میدارم و بعدا با هم عوض می کنیم.چطوره؟
_ جدا؟
_ اره...هیس داره میاد.
به شیوا که از پله ها پایین می امد نگاه کردم. پسره بدی نبود. خوشتیپ و خوش قیافه هم بود. چشم و ابرو مشکی بود با موهایی به همان رنگ. ولی رنگ پوستش کاملا با رنگ چشم و ابرویش تضاد داشت. و همین سفیدیش بود که باعث می شد همیشه الهه مسخره اش کنه و بگه شفته است.
با نگاهش قافلگیرم کرد و باعث شد سرم را به زیر بیندازم.
_ خب خانم برباری...اینم تنیکی که مد نظرم بود تا نشان شما بدم.
به دستش نگاه کردم و دهانم یک متر باز ماند.تنیک توسی ای با یقه ی دلبری...با استین هایی که روی ان تا ساعد بود و از زیر گشاد می شد و تا مچ دست ادامه داشت. طرح ساده اما شیکی دور یقه اش را گرفته بود که زیباییش را دو چندان کرده بود. هر چی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که انقدر پول همراهم نیست که بتوانم ان بلیز را بخرم...مانده بودم اگر بگم خوشگل نیست که میگه خاک بر سر بی سلیقه ات...اگر هم تعریف کنم مجبورم بخرم. و مطمئنا همانطور که خوشگل بود قیمت خوشگلی هم داشت.
_ خانم بردباری از چشماتون می توانم بفهمم که خوشتون امده. من از سلیقه ی شما مطمئن بودم .
بعد از صحبتش بدون اینکه نظر من فلک زده را هم بپرسد رو به فروشنده اش کرد و گفت: خانم صفوری این تنیک را برای خانم بردباری بسته بندی کن.
می خواستم خودم را از طبقه ی سوم پاساژ پرت کنم پایین.به الهه نگاه کردم که دیدم اون مشنگ هم داره با تلفن حرف می زنه.
برگشتم به سمت امین که دیدم با دوتا ساک روبه روم ایستاده.
_ خانم بردباری این برای شماست. امیدوارم از خریدش پشیمان نشوید و باز هم به این مغازه پا بگذارید.
خودم را زدم به بی خیالی. فوقش از کارت تیام بر می داشتم و بعدا باهاش حساب می کردم. ساک را ازش گرفتم و گفتم:
واقعا ممنونم. خیلی زیباست. متشکرم که کمکون کردید. چقدر باید پرداخت کنم؟
اخمهایش را توی هم کرد و گفت: این چه حرفیه خانم بردباری؟ مگه شما غریبه هستین. من باید خوشحال هم باشم که شما به مغازه ی من امدید. این هدیه ایست از طرف من به شما.
نه جدی جدی این الهه میگه این پسره خیلی پر روئه راست میگه ها. اخه یکی نیست بگه اخه شیوا جون تو چیکاره ی منی که به من هدیه میدی؟ شیطونه میگه یه خشم اژدها بیام شلوار لازم بشه ها. قیافمو کمی توی هم کردم و گفتم:
ممنونم. نظر لطف شماست..ولی ترجیح می دم حساب کنم.
_ این چه حرفیه خانم بردباری؟ مگه من میذارم؟
ساک را روی پیشخوان گذاشتم و گفتم: پس مجبورم برم از جای دیگه خرید کنم.
الهه_ چرا؟ خوشت نیومد؟؟
_ نه الهه جان. مسئله این نیست.
_ پس مسئله چیه؟
امین_ خانم شرفی راستش من قصد دارم برای اینکه اولین باره که به مغازه ی من تشریف اوردید و من را خیلی خوشحال کردید این دوتا بلیز نا قابل را به شما هدیه کنم. اما مثل اینکه خانم بردباری ناراحت شدند.
الهه لبخندی زدو گفت: ممنونم از شما اقای شیوا. ولی بهتره نه حرف شما باشه نه حرف باران جان.
نگاه چپ چپی به الهه
🌸🍃آسمـان روشـن شد
🌸🍃صبح من روشن تر
🌸🍃همـه جـا پیچیده
🌸🍃عطر صبحی دیگر
🌸🍃عطر لبخـند درود
🌸🍃نور خورشید سلام
🌸🍃زنـدگی روز بـخیر
🌸🍃عشق و امید ســلام
🌸🍃سلام به شما دوستان گـل
🌸🍃صبحتـون بـخير و نیکی
🌸🍃شنبه تون سرشاراز آرامش
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji