📗🖌📗
🖌📗
📗
#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀
#قسمت_چهارم↩️
باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم . کم کم آشنایی ما شروع شد . من خیلی جاها با مصطفی بودم ، در موسسه کنار بچه ها، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه . برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود . بی آنکه خود او عمدی داشته باشد .
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود . حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد ، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاشها و تجمل ها، او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می آید . بچه ها می توانند هر ساعتی که میخواهند بیایند تو ، بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند . مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین !
به نظرش مصطفی یک شاه کار بود ، غافل کننده و جذاب .
یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت همراهش بودم . داخل ماشین هدیه ای به من داد، اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همان جا بازکردم دیدم روسری است ، یک روسری قرمز با گلهای درشت . من جا خوردم ، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت :بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند . از آن وقت روسری گذاشتم . من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآورید موسسه ، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد، خودم متوجه میشدم، مرا به بچه ها نزدیک کند . می گفت: ایشان خیلی خوبند . اینطور که شما فکر می کنید نیست . به خاطر شما می آیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم. نگفت این حجابش درست نیست ، مثل ما نیست ، فامیل و اقوامش آن چنانی اند . اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت . او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برده ، به اسلام آورد.
نه ماه، نه ماه زیبا داشتیم وبعد باهم ازدواج کردیم.
البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد...
#ادامه_دارد........
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✍از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
🌤🌼همانابرترینکارها،کاربرایامامزمانست🌼
🌺🌺🌺۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji