.
"ما فاتَكَ لم يُخلق لكَ ما خُلِقَ لكَ لن يفوتكَ !"
آنچه از دست دادی برای تو آفریده نشده، آنچه برای تو آفریده شده را هرگز از دست نخواهی داد...
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا
بما هم #بینش_واقعی راعطا کن
به برکت #صلوات_بروح پیامبر اعظم ص
✨✨✨✨﷽✨✨✨✨
#داستان٢٢٧
#تشرفات
✅ #شفای_پای_علامه_میرجهانی #توسط_امام_زمان_عج..
✍ #علّامه_میرجهانی مبتلا به کسالت نقرس و سیاتیک شده بودند.
ایشان برای رفع این بیماری چندین سال در اصفهان، خراسان و تهران معالجه قدیم و جدید نموده بودند ولی هیچ نتیجهای حاصل نشده بود.
خودشان میفرمودند:
روزی برخی دوستان آمدند و مرا به شیروان برند.
در مراجعت به قوچان که رسیدیم، توقف کردیم و به زیارت امامزاده ابراهیم که در خارج شهر قوچان است، رفتیم.
چون آنجا هوای لطیف و منظره جالبی داشت رفقا گفتند:
نهار را در همانجا بمانیم.
آنها که مشغول تهیه غذا شدند، من خواستم برای تطهیر به رودخانه نزدیک آنجا بروم.
دوستان گفتند:
راه قدری دور است و برای پا درد شما مشکل بوجود میآید.
گفتم:
آهسته آهسته میروم و رفتم تا به رودخانه رسیدم و تجدید وضو نمودم.
در کنار رودخانه نشسته و به مناظر طبیعی نگاه میکردم که دیدم:
شخصی با لباسهای نمدی چوپانی آمد و سلام کرد و گفت:
آقای میرجهانی شما با اینکه اهل دعا و دوا هستی، هنوز پای خود را معالجه نکردهاید.
گفتم:
تاکنون که نشده است، گفت آیا دوست دارید من درد پاهای شما را معالجه کنم؟
گفتم:
البته.
پس آمد و کنار من نشست و از جیب خود چاقوی کوچکی در آورد و اسم مادرم را پرسید (یا بُرد) و سرچاقو را بر اول درد گذاشت و به سمت پایین کشید و تا پشت پا آورد، سپس فشاری داد که بسیار متألم شده گفتم:
آخ.
پس چاقو را برداشت وفرمود:
برخیز، خوب شدی.
خواستم بر حسب عادت و مثل همیشه با کمک عصا برخیزم که عصا را از دستم گرفت و به آن طرف رودخانه انداخت.
دیدم پایم سالم است،
برخاستم و دیگر ابداً پایم درد نداشت.
به او گفتم:
شما کجا هستید.
فرمود:
من در همین قلعه هستم و دست خود را به اطراف گردانید.
گفتم:
پس من کجا خدمت شما برسم؟
فرمود:
تو آدرس مرا نخواهی دانست ولی من منزل شما را میدانم کجاست و آدرس مرا گفت و
فرمود:
هر وقت مقتضی باشد خود نزد تو خواهم آمد و سپس رفت.
در همین موقع رفقا رسیدند و گفتند:
آقا عصایتان کو؟
من گفتم:
آقایی نمد پوش را دریابید...
ولی هر چه تفحص و جستجو کردند اثری از او نیافتند...
📚 ازکتاب
#داستان_هایی_از
#ملاقات_امام_زمان_عج
✅ از کانال آیَتٌ اَلله بَهجَت (ره)
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا از تو،
#توفیق_زیارت_و_رفاقت_با
#امام_زمان_عج_را_میطلبیم
به برکت
#صلوات_بر_محمد_و_ال_محمد_ص
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
✾📚 📚✾
#داستان٢٣٢
📚 #داستان_کوتاه
مرد ثروتمندی گلهای گوسفند داشت،
شبها شیر گوسفندان را میدوشید و در آن آب میریخت و میفروخت.
روزی چوپان گله به او گفت:
ای مرد،
در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد.
اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد،
یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند،
ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد.
مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که :
#خدایا،
من چه گناهی کردهام که این بلا بر سرم آمد؟
چوپان گفت:
ای مرد،
آن آبها که در شیر میریختی اندک اندک جمع شد و گوسفندانت را برد.
آری،
سزای کسی که کم فروش و گران فروشی میکند،
همین است...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار 👇👇
@dastanayekhobanerozegar
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
#نثار_مردان_و_زنان
#با_اخلاق_اسلامی #صلوات
#داستان٢۴۶
#دعا_برای_برد_تیم_فوتبال
⭕️ یکی از همراهان
#آیت_الله_بهجت(رحمه الله علیه) نقل می کرد که:
در حدود بیش از ۲۰ سال قبل، شبی بعد از نماز مغرب عده ای از مردم و جوانان مسجد خدمت حاج آقا رسیدند و ملتمسانه خواستند ایشان #برای_برد_تیم_فوتبال #ایران_در_مقابل_آمریکا_دعا_کنند،
ایشان سرشان را پایین انداختند و گریه کردند و
سپس فرمودند:
اگر اینقدر که مردم مشتاق برد و بازی هستند و برای بردن بازی دعا می کنند #یک_هزارم_آنرا_برای #ظهور_حضرت_بقیه_الله_الاعظم
(ارواحنا له الفدا) دعا می کردند حضرت تشریف می آوردند و مشکلات مردم حل می شد
💚 #السلام_علیک_یا_ولی_الله_الغریب
#یا_بقیه_الله_فی_ارضه
#آیت_الله_بهجت_ره
┅═✼🍃🌷🌷🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا از تو، توفیق رفاقت با
#امام_زمان_عج_را_میطلبیم
به برکت
#صلوات_بر_محمد_و_ال_محمد_ص
🔔🔔🔔🔔🔔🔔🔔🔔🔔
📚 #داستان٢۶٨
🛎" #زنگولهای_بر_گردن"
میگویند؛
" #آقا_محمد_خان_قاجار" علاقه خاصی به شکار روباه داشته.
تمام روز را در پی یک " #روباه_میتاخته،"
بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، " #زنگولهای_آویزان" میکرده و آخر رهایش میکرده.
تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست.
البته که روباه بسار دَویده، وحشت کرده،
اما زنده است؛
هم جانش را دارد،
هم دُمش و هم پوستش.
"میماند آن #زنگوله!"
از این به بعد روباه هر جا که برود #زنگوله توی گردنش صدا میکند!
دیگر نمیتواند " #شکار" کند،
چون #صدای_زنگوله، شکار را فراری میدهد.
بنابراین « #گرسنه» میماند.
#صدای_زنگوله، " #جفتش" را هم فراری میدهد، پس « #تنها» میماند.
از همه بدتر،
#صدای_زنگوله، خود روباه را « #آشفته» میکند، « #آرامش» را از او میگیرد.!
"این #همان_بلایی_است که:
#انسان_امروزی_سر_ذهن_پُرتَنشِ_خودش_میآورد.
#فکر_و_خیال_رهایش_نمیکند!"
#زنگولهای از " #افکار_منفی،" دور گردنش " #قلاده"میکند.
بعد خودش را گول میزند و #فکر_میکند_که_آزاد_است، ولی نیست.
برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آنها را با خودش میبرد،
آن هم با چه سر و صدایی، درست #مثل_سر_و_صدای_یک_زنگوله!
✾📚 📚
#خدایا
#مارا_از_مرضهای_عقیدتی
#وسیاسی_نجات_بده
به برکت #صلوات_بر_محمد_وآل_محمدص
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
@dastanayekhobanerozegar
🔶🍄🔷🔷🍄🔶🍄🔷🔷🍄🔶
#داستان٣٠٠
🦋 #مهمان_خدا_شدن
🍃🍂در زمان یکی از پیامبران گذشته، سه نفر از مؤمنین در مسافرتی در محلی شبگیر شدند، و راه به جایی نبردند،
نه محلی برای استراحت و نه قوت و غذایی.
🌸 بالاخره یکی از آنها گفت:
من اینجا یک آشنای دوری دارم میروم شاید بتوانم امشب سربار او شوم.
🌸دیگری هم فکر کرد و به یادش آمد یک همکاری اینجا دارد، گفت: میروم شاید بشود امشب را مهمان او بشوم.
🌸 سومی هر چه فکر کرد چیزی بهیادش نیامد.
گفت:
ما هم میرویم مسجد و مهمان خدا میشویم.
💫فردا صبح که آمدند تا سفر را ادامه دهند، آن دو نفر هر کدام از خوبیهای طعامی که در شب خوردند و از نوع پذیراییها صحبت کردند ولی سومی گفت:
✨حقیقتش ما مهمان خدا شدیم ولی تا صبح گرسنگی کشیدیم.
👈به پیامبر آن زمان ندا رسید برو و به این مؤمن بگو، حقیقتاً ما میزبانی تو را پذیرفتیم، و پذیرفتیم که تو مهمان ما باشی، ولی هر چه گشتیم خورشت و طعامی بهتر از «گرسنگی» نبود که با آن از تو پذیرایی کنیم.
#حکایت
✾📚 @Dastanayekhobanerozegar 📚✾
#خدایا
مرا ومارا هم خودت میزبانی کن
به برکت صلوات بر پیامبر اعظم ص وآل او
139.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان٣١٣
📚 #پادشاه_آسمانها
روزى مرد فقيرى اسب خود را زين کرد تا برود و براى عيد بچههاى خود چيزى پيدا کند.
هوا سرد بود و برف زيادى باريده بود.
مرد در ميان راه به پسرى برخورد و ديد که يک خورجين پول و طلا دارد.
خورچين پسر را گرفت و خواست او را بکشد.
پسر هرچه التماس کرد فايده نداشت.
عاقبت گفت:
پس اجازه بده دو رکعت نماز بخوانم.
مرد اجازه داد.
پسر نماز خواند و سپس دعا کرد: من خونم را هديه مىکنم به خداى آسمانها،
خداى آسمانها هديه کند به خداى زمين.
مرد پسر را کشت و پولهاى خود را برد به خانه و سر و سامانى به زندگى خود داد.
يک روز در زمستان مرد دوباره به راه افتاد.
اتفاقاً از همان راهى که پسر را کشته بود عبور مىکرد.
ديد در جائىکه پسر را کشته درخت انگورى سبز شده و انگورهاى آن برق مىزند.
انگورها را چيد و براى اينکه پيش پادشاه ارج و قربى پيدا کند، وى طبقى گذاشت و به قصر پادشاه برد.
وقتى پادشاه درپوش طبق را باز کرد. ديد روى آن دست و پاى بريدهاى گذاشتهاند.
از مرد پرسيد اينها چيست؟
مرد که بسيار ترسيده بود ناچار همهٔ ماجرا را گفت:
به دستور پادشاه سر مرد را بريدند تا به سزاى اعمال خود برسد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#خدايا
#مارا_با_خوبان_عالم_محشور
#بفرما
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#صلوات_بر_خوبان_عالم
☀️✨🔅🔅✨☀️☀️✨🔅🔅✨☀️
#داستان٣١٩
#پندانه
✍ اگر میخواهی ببخشی، در زمان حیاتت ببخش
🔹مرد ثروتمندی به کشیشی گفت:
نمیدانم چرا مردم مرا خسیس میپندارند.
🔸کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
🔹خوک روزی به گاو گفت:
مردم از طبیعت آرام و چشمان حزنانگیز تو به نیکی سخن میگویند و تصور میکنند تو خیلی بخشندهای، زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر میدهی.
🔸اما درمورد من چی؟
من همه چیز خودم را به آنها میدهم؛ از موی بدن من برس کفش و ماهوتپاککن درست میکنند.
🔹با وجود این کسی از من خوشش نمیآید.
علتش چیست؟
🔸میدانی جواب گاو چه بود؟
🔹جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که هرچه من میدهم در زمان حیاتم میدهم.
✅کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا
#طبیعت_وجودی_مارا_بخشنده_کن
به برکت
#صلوات برمحمدوال محمدص
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا
#طبیعت_وجودی_مارا_قرآنی_کن
#ومارا_با_قرآن_مأنوس_ومحشورکن
به برکت
#صلوات برمحمدوال محمدص
✨﷽✨
#داستان٣٢٠
#احترام_به_دوست
❓ آیا ممکن است عارف به جایی برسد که از حالات افرادی که در برزخ هستند آگاهی یابد یا خبرهایی را دریافت کند؟
✍ آیت الله مبشرکاشانی:
بله این امر امکان دارد.
یادم هست روزی خدمت آیتالله بهاءالدینی رسیدم،
دیدم دارد قرآن میخواند فرمودند:
«یک فردی که در زمان حیاتش، منزل ما میآمد،
وقتی وارد میشد،
من به خاطر خودمانی بودن، جلویش بلند نمیشدم و احترام ویژه و خاص نمیکردم و اصلاً فکر نمیکردم ناراحت شود.
پس از مرگش،
او را در عالم برزخ مشاهده کردم، دیدم ناراحت است.
گفتم:
«فلانی چرا ناراحتی؟
گفت:
«شما شخصیت من را خورد کردی، هرچه شخصیتهای روحانی و دولتی، بر شما وارد میشدند؛ احترام میکردی؛
ولی به من احترام نمیگذاشتی». گفتم:
«ما به هم نزدیک و خودمانی بودیم. این علتش بود».
آن فرد، همان حرفها را دوباره تکرار کرد.
دیدم بحث فایده ندارد.
گفتم:
«چه کار کنم تا تو راضی شوی؟»
گفت:
«یک ختم قرآن، برایم انجام بده.»؛ به همین جهت من قبول کردم و مشغول ختم قرآن برای او هستم.
منبع📚: #کتاب
#این_شرح_بی_نهایت
❤️ فراموش نشه!
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
خدایا به ما معرفت عطا کن
.┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا
#طبیعت_وجودی_مارا_قرآنی_کن
#ومارا_با_قرآن_مأنوس_ومحشورکن
به برکت
#صلوات برمحمدوال محمدص
#داستان٣٢٨
📌 #ماجرای شنیدنی
#فرمانده_داعشی_که_با_۶٠٠٠_نفر #تسلیم_حاج_قاسم_شد
🔹️ سال گذشته در ایام سالگرد #حاج_قاسم ، سردار رفیعی فرمانده سپاه صاحب الامر در بیان خاطراتی گفت:
#حاج_قاسم در سوریه از جایی عبور می کرد،
ماشینی دید که خراب شده، نزدیک رفت ،
دید آقایی به همراه خانم حامله اش که وضع حملش هم نزدیکه داخل ماشین هستند،
◇ دستور داد که بایستند و در همین حین چهره مرد رو که دید هر دو همدیگر رو شناختند!
◇ او #سردار_سلیمانی را شناخت و سردار هم او را که فرمانده ی یک بخش عظیمی از تکفیری ها بود را شناخت!
◇ #سردار دستور داد خانم او را به همراه شوهرش سریعاً به بیمارستان برسانند و ماشین را هم بعد از تعمیر در بیمارستان تحویل دهند.
◇ چند روز بعد به #سردار خبر دادند آقایی با دسته گل آمده و می خواهد شما را ببیند!
◇ #سردار دید همان فرمانده تکفیری ها است و تولد فرزندش را تبریک گفت.
◇ #حاج_قاسم را به آغوش کشید و گفت :
به ما گفتند ایرانی ها ناموس شما را ببینند سر می برند و...
اما من دیدم تو به زن حامله ام و من کمک کردی..
◇۶٠٠٠ نیروی من اسلحه را زمین گذاشتند و همه در خدمت شما هستیم!
🌸🌺💐💐💐💐💐🌺🌸
🔹️ #خدایا
#مارا_قدردان_شهدامون_قراربده
#به_پدران_ومادران_باقیمانده
#صبر_واجرجمیل_عَطافرما
#پدران_ومادران_وهمسران
#وفرزندان_درفراق_آسمانی_شده_را
#با_شهدامحشورفرما
به برکت
#صلوات_بر_محمد_وآل_محمدص
🔺️ #کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
را با کلیک بر روی آدرس زیر پیگیری و به دوستان خود معرفی کنید:
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
☘💧❣❣❣💧☘
#داستان٣۴٣
🔻استادي درشروع كلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت.
آن را بالا گرفت كه همه ببينند .
بعد از شاگردان پرسيد:
به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند
50 گرم ،
100 گرم ،
150 گرم ........
استاد گفت :
من هم بدون وزن كردن ، نمي دانم دقيقا' وزنش چقدراست .
اما سوال من اين است :
اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند :
هيچ اتفاقي نمي افتد .
استاد پرسيد :
خوب ،
اگر يك ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟
يكي از شاگردان گفت :
دست تان كم كم درد ميگيرد.
حق با توست .
حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد ديگري جسارتا' گفت :
دست تان بي حس مي شود .
عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند .
و مطمئنا' كارتان به بيمارستان خواهد كشيد .......
و همه شاگردان خنديدند .
استاد گفت :
خيلي خوب است .
ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييركرده است ؟
شاگردان جواب دادند :
نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟
درعوض من چه بايد بكنم ؟
شاگردان گيج شدند .
يكي از آنها گفت :
ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت :
دقيقا' مشكلات زندگي هم مثل همين است .
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشكالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد ، به درد خواهند آمد .
اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود.
فكركردن به مشكلات زندگي مهم است .
اما مهم تر آن است كه درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد.
به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند .
هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد ،
برآييد!
پس همين الان ليوان هاتون رو زمين بذاريد
زندگي كن....
زندگي همينه
داستان های جذاب
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا مارا ببخش
توفیق عاقبت بخیری بما عطا کن