🌹🌹🌹🌹🌹🌹💚
#داستان_پنجاه_چهارم
📝 #وصیت_نامه_بسیار_عجیب #یک_شهید:
🔺#سردار_حاج_حسبن_کاجی می گوید:
بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که به طرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم.
از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
🌷 #در_وصیتنامه_نوشته_بود :
من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم...
پدر و مادر عزیزم!
شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.
اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم و جنازهام هشت سال و پنج ماه و 25 روز در منطقه میماند.
بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم. به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند.
و...
🌷بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.
دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و 25 روز از آن گذشته است.
📚برگرفته از کتاب:
خاطرات ماندگار؛ ص192 تا 195
🍄🌸🍄🌺🍄
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسکرین بگیر همین الان یهویی☺️ هر کدوم اومد یه فاتحه هدیه کن بهشون🌹🌹🌹🌹🌹 دلتو بده دست شهدا انشالله حاجت روا باشی🤲📿
@dastanayekhobanerozegar
🌸🌺💕💕💕💕💕🌺🌸
#داستان_پنجاه_وپنجم
✍ #داستانک
😓 مدام در مسیر خانه با امیر علیِ هشت ماهه درگیر بود که بتواند چادر و روسریش را روی سرش نگه دارد. خسته و کوفته به خانه رسید و امیرعلی را جلوی اسباب بازیها ولو کرد .
خودش را روی مبل انداخت .
هنوز نفس نفس میزد...
😡 یهو با عصبانیت گفت ، مگه مجبورم اینجوری به خاطر دوتا تارمو خودمو عذاب بدم؟؟؟
اصلا به احمدم میگم دیگه نمیتونم مطابق میل تو چادر سر کنم اصلا با حجاب راحت نیستم و السلام .
نفس عمیقی کشید ؛ تلوزیون را روشن کرد کارشناس برنامه حرف میزد ، گوشهایش را تیز کرد
👌 " عزیزان حجاب یعنی مهربانی نسبت به هم نوع ؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به زندگی افراد جامعه مون .
چقد خوبه همونطور که نگران وضعیت مالی همدیگه میشیم نسبت به آرامش و ایمان زندگی همدیگه بی تفاوت نباشیم !
شما خانم محترمی که نمیخوای زندگی آروم و خوبت بهم بریزه حتما با رعایت حجاب این امکان رو به نوبه ی خودت برای دیگران میسر کن. مهربانی یعنی همین ... "
😐 تلوزیون را خاموش کرد ، میخواست خودش را گول بزند که خدا مستقیم با او حرف نزده ولی هیجان زده شده بود. با خود گفت:
خدایا باشه بازم تو غافلگیرم کردی .
خودت میدونی چقد دلنازک و مهربونم دست گذاشتی رو نقطه ضعفم .
چاره چیه ؟!
درسته یکم سخته اما سختیشام به جون میخرم. هیچ عذر و بهانه ای نبود... ؛
گفت :
به جون میخرم مهربون ترینم ، اما اجرشو از خودت میخوام❤️
✍️ به قلم ؛ بی تاب
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌸🌸🌸🌸
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷
#داستان_پنجاه_وششم
📚 #سنگ_کسی_را_به_سینه_زدن
مراد از سنگ در این اصطلاح، وزنههای ساخته شده از چوبی بسیار سنگین است که در زورخانههای ایران، پهلوانان با برداشتن آنها که در ورزش باستانی "سنگ گرفتن"نامیده میشود، بدن خود را قوی و نیرومند میسازند.
"سنگ"در گذشته واقعا از "سنگ"بوده است، اما امروزه دو لنگه وزنهی چوبی است از چوب بسیار سنگین و هر لنگهی آن از بیست تا چهل کیلوگرم وزن دارد.
در "سنگ گرفتن جفتی"ورزشکار به پشت دراز میکشد و دو لنگهی سنگ را با هم بالا میبرد و پایین میآورد و هر بار بدون آن که ته سنگ به زمین بخورد آن را به سینهی خود میزند و دوباره بالا میبرد.
در قدیم در هر زورخانهای چند سنگ در وزنهای گوناگون وجود داشت و هر ورزشکار به تناسب نیرو و زور بازویش یکی از آنها را برای "سنگ گرفتن"انتخاب میکرد. پهلوانان اندکی نیز وجود داشتند که سنگهای مخصوص به خود داشتند که کسی جز خودشان نمیتوانست آن ها را بالا بکشد و اگر پهلوانی آن سنگ را یعنی "سنگ دیگری"را به سینه میزد، احتمال داشت که آن سنگ به دلیل سنگینی فوقالعادهاش به روی سینهی آن پهلوان مغرور و کم تجربه سقوط کند و به او آسیب وارد کند. از این رو عاقلان او را از این کار برحذر میداشتند که از روی احتیاط و برای حفظ سلامت خود و نیز برای رعایت حد و مرز پهلوانی، "سنگ دیگری را به سینه نزند".
این عبارت رفته رفته از گود زورخانه به کوی و برزن و خانه و کاشانه وارد شده و در میان مردم به اصطلاح تبدیل شده است، با این تفاوت که در گذشته بر سر غرور و خودخواهی کسی بوده است و با این اصطلاح کسی را از انجام کاری که متناسب با او نبوده است بر حذر میداشتهاند، و امروز در معنی هواداری و جانبداری و پشتیبانی از کسی به کار میبرند.
🌸🌸🌸🌸
@dastanayekhobanerozegar
سعی کن یاد بگیری خط بکشی
روی خیلی ها
دور خیلی ها
زیر خیلی ها
🌸🌸🌸🌸🌸
@dastanayekhobanerozegar
💕🌺🌸🌸🌺💕
#داستان_پنجاه_وششم
#خارپشت_ومار
خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار همخانه تو باشم.
مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد.
چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو میرفت و او را مجروح می کرد.
اما مار از سر نجابت دم بر نمیآورد.
سرانجام مار به خارپشت گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شدهام.
آیا میتوانی لانه من را ترک کنی؟»
خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی میتوانی لانه دیگری برای خود بیابی!»
عادتها ابتدا به صورت مهمان وارد می شوند، اما دیری نمی گذرد که خود را صاحب خانه می کنند و کنترل مارا به دست می گیرند ...!
🖌#دڪتر_انوشه
🌸🌸🌸🌸
@dastanayekhobanerozegar
🌸🍃🌸🍃
📚 #داستان_پنجاه_وهفتم
#مال_حرام
مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ بهطوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت.
روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟
گفت: بخدا قسم حاضرم.
داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره بیماری وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آب لیمو است.
این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت.
چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد.
مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی.
عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی.
میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد.
پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدرجان داد.
💞الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💞
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
@dastanayekhobanerozegar
🌸🌺💕💕💕💕🌺🌸
#داستان_پنجاه_وهشتم
📚 #رويه_آستر_را_نگاه_میدارد_يا_آستر_رويه_را؟
#پادشاهى_بود که سه دختر داشت.
روزى از آنها پرسيد:
"آيا رويه آستر را نگاه میدارد يا آستر رويه را؟".
دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند:
رويه آستر را نگاه میدارد.
اما دختر کوچکتر گفت:
آستر رويه را نگاه میدارد.
پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد.
و به دختر اولى و دومى گفت:
هر کدام از جوانها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد. به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند.
پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل هست در قصر حاضر شوند.
مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بیعرضه اى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود.
او را خدمت پادشاه آوردند.
پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند.
دختر با کاردانى و تلاش، کمکم پسر را وادار به راه رفتن و کار کردن کرد.
پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت.
تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت.
رفتند و رفتند تا به بيابانى صرسيدند که در آن نه آبى بود و نه آباداني.
در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن میشد ديگر بالا نمى آمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود.
بالأخره حسن پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مال التجار اش را به حسن بدهد، وارد چاه شد.
وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است.
فورى سلام کرد.
ديو گفت:
"اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود.
" سپس پرسيد:
"کجا خوش است؟"
حسن گفت:
"آنجا که دل خوش است."
ديو خيلى خوشش آمد و به او چند دانه انار داد.
حسن از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از
مال التجارهٔ ارباب خود را صاحب شد.
تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مى خواستند رسيدند، وارد کاروانسرائى شدند.
شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانى، اما حسن روى بارهاى خود خوابيد.
کاروانسرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مى شود، بدزدند.
اين را اينجا داشته باشيد.
وقتى حسن از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد.
قاصد انارها را به خانهٔ حسن برد. دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانه هاى ياقوت است.
معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگتر از قصر پادشاه.
"اما بشنويد از حسن".
نيمه هاى شب حسن سر و صدائى شنيد.
چشم باز کرد و ديد از دريچه اى که در زمين کاروانسرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين.
فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند.
چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد.
حسن به تاجرها گفت مى توانم بارهاى شما را پيدا کنم به شرطى که نوشته بدهيد من تاجرباشي شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد.
تاجرها قبول کردند.
حسن پيش حاکم رفت و گفت من مى توانم اموال تاجرها را پيدا کنم به شرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهي.
حاکم قبول کرد.
حسن در لباس حاکم به کاروانسرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد.
با اين کار بر ثروت حسن افزوده شد.
حسن براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگهدارى اموال خود درست کند به خانه برگشت.
در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است. خيلى خوشحال شد.
دختر به او گفت:
وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو.
اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مى کند بايد تو باشي.
حسن قبول کرد.
برگشت و بارهاى خود را آورد.
و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد.
دختر، قصر را به خوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبه اي!
عجب بريز و بپاشي!
پيش خودش گفت:
اى کاش اين تاجرباشى داماد منش بود.
در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است.
قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود.
مدتى گذشت.
روزى دختر به پادشاه گفت:
فهمیديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مى دارد.
اين من بودم که آن پسر کچل و بى دست و پا را به اينجا رساندم.
پادشاه دهان دخترش را بوسيد و چند ده، را شش دانگ را هم به او بخشيد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🌹﷽🌹
و ان یکاد الذین کفرو لیزلقونک بابصارهم لما سمعو الذکر و یقولون انه لمجنون و ما هو الا ذکر اللعالمین
#داستان_پنجاه_ونهم
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنیازبهلولعاقل
روزی هارون الرشید به بهلول خطاب کرد آیا می خواهی اینکه خلیفه سلطان باشی؟
بهلول گفت دوست نمی دارم.
هارون گفت برای چه نمی خواهی؟
بهلول گفت برای اینکه من به چشم خود مرگ سه خلیفه را دیده ام، ولی خلیفه تا به حال فوت دو بهلول را ندیده است.
انسان هر چه به دنیا نزدیک تر باشد، بیشتر در مورد گرفتاری ها و پیشامدهای سوء واقع شده و خود را به معرض هلاکت و خطر خواهد انداخت.
شخصی که در دنیا روی صراط حقیقت پرستی قدم برداشته و از شهوات دنیویه و جاه و جلال و از مناصب ظاهری چشم پوشیده است، برای همیشه به راحتی و خوشی و امنیت زندگانی کرده و از هر گونه حوادث مخالف محفوظ خواهد ماند.
─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸💕💕💕💕💕🌸🌺
📚 #داستان_شصتم
#هدیه_ی_برادر
یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.
پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:
«این ماشین مال شماست، آقا؟»
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:
«برادرم به عنوان عیدی به من داده است.»
پسر متعجب شد و گفت: «منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که پولی بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟
آخ جون، ای کاش...»
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند.
او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت.
اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
«ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.»
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: «دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟»
پسر گفت:
«اوه بله، دوست دارم.»
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: «آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟»
پل لبخند زد.
او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید.
او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود.
پسر گفت:
«بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگهدارید.»
پسر از پله ها بالا دوید.
چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت.
او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که برات تعریف کردم.
برادرش عیدی بهش داده و او هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده.
یه روزی من هم یه ماشینی مثل این به تو هدیه خواهم داد.
اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.»
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند.
برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
@dastanayekhobanerozegar
💊 #هشت_قرص_ضد_افسردگی_در_قرآن
💠 #صبر_و_شکیبایی
🔸 صبر یکی از اساسی ترین روش های مقابله با استرس و عوارض ناشی از آن می باشد. «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ
💠 #صلوات_و_نماز
🔸 در بین عبادات هیچ عبادتی مانند نماز نیست. نماز بهترین وسیله برای ارتباط انسان با خدای متعال است و به خاطر توجه دادن نفس انسان به خدای قادر، مصائب و مشکلات را از یاد او برده؛ لذا در قرآن کریم به مؤمنین دستور استعانت و کمک جستن از نماز داده شده است: «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ
💠 #دعا_و_نیایش
🔸 در اهمیت دعا همین بس که قرآن کریم از زبان خدا می فرماید: ای پیامبر! به بندگانم بگو اگر نبود دعای شما، پروردگارم اعتنایی به شما نمی کرد: «قُلْ مَا یعْبَأُ بِکمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاوءُکمْ
💠 #قرآن_و_بهره_گیری_از_آن
🔸 با مراجعه به آیات و روایات روشن می گردد که قرآن نسخه شفابخش خدای سبحان برای بیماران روانی است. قرآن شفای دردهایی است که چه بسا از محدوده ناهنجاری های شناخته شده روان شناسی خارج است «یا أَیهَا النَّاسُ قَدْ جَاءتْکم مَّوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّکمْ وَشِفَاء لِّمَا فِی الصُّدُورِ
💠 #تقوی
🔸 قرآن کریم از جمله آثار تقوی را خروج از مشکلات معرفی می کند، و یا کسانی که در گذران زندگی گرفتار فقر هستند و از این طریق مبتلا به ناراحتی و اضطراب اند، قرآن کریم یکی از آثار تقوی را روزی از طریق غیرمنتظره می داند.
«وَ مَنْ یتَّقِ اللَّهَ یجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یرْزُقْهُ مِنْ حیثُ لا یحْتَسِبْ؛
💠 #توکل_به_خدا
🔸منظور از توکل به خدا این است که انسان تلاش گر کار خد را به او واگذارد و حل مشکلات خویش را از او بخواهد، خدایی که قدرت حل هر مشکلی را دارد.
«وَمَن یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ؛ هر کس بر خدا توکل کند کفایت امرش را می کند
💠 #توبه_و_استغفار
🔸توجه به آمرزش خداوند و بخشش او؛ یعنی تمامی گناهان قابل آمرزش هستند.
💠 #توسل
🔸 توسل به اولیای الهی مانند پیامبران و اوصیای گرامشان یقیناً مایه امن و آرامش روان است؛
یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اتَّقُواْ اللّهَ وَابْتَغُواْ إِلَیهِ الْوَسِیلَةَ
❌ پن: شخص افسرده در کنار تمام این راهکارها باید تحت نظارت متخصص باشد و در صورت نیاز دارو مصرف کند و درمان را پیش ببرد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @dastanayekhobanerozegar