eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
251 دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
27.1هزار ویدیو
208 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
٧۵ 🌹 ✨از (علیه السلام) روایت شده است که : در بنی اسرائیل قحطی شدید پی در پی اتفاق افتاد. زنی بیش از یک لقمه نان نداشت، آنرا در دهان گذاشت تا بخورد، فقیری فریاد زد ای کنیز خدا، وای از گرسنگی. 👈زن گفت :. در چنین زمان سختی، روا است. لقمه را از دهان بیرون آورد و به فقیر داد. 👈 ، فرزندی کوچک داشت که در صحرا هیزم جمع می‌کرد، گرگی رسید و طفل صغیر را با خود برداشت و برد، مادر به دنبال گرگ دوید. ، را مأمور نجات طفل فرمود. 🌹 پسربچه را از دهان گرگ گرفت و به سوی مادرش انداخت و به مادر گفت: ای کنیز خدا، از نجات فرزندت راضی شدی، 9_برابر_لقمه_ای. 📚منبع: ، صفحه 126 ‎┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 👌°•°⇩⇩ داستان کوتاه ⇩⇩°•° •✾📚 📚✾• ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ خودت و و درپناه خوت بگیر به برکت @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
٧۵ 🌹 ✨از (علیه السلام) روایت شده است که : در بنی اسرائیل قحطی شدید پی در پی اتفاق افتاد. زنی بیش از یک لقمه نان نداشت، آنرا در دهان گذاشت تا بخورد، فقیری فریاد زد ای کنیز خدا، وای از گرسنگی. 👈زن گفت :. در چنین زمان سختی، روا است. لقمه را از دهان بیرون آورد و به فقیر داد. 👈 ، فرزندی کوچک داشت که در صحرا هیزم جمع می‌کرد، گرگی رسید و طفل صغیر را با خود برداشت و برد، مادر به دنبال گرگ دوید. ، را مأمور نجات طفل فرمود. 🌹 پسربچه را از دهان گرگ گرفت و به سوی مادرش انداخت و به مادر گفت: ای کنیز خدا، از نجات فرزندت راضی شدی، 9_برابر_لقمه_ای. 📚منبع: ، صفحه 126 ‎┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 👌°•°⇩⇩ داستان کوتاه ⇩⇩°•° •✾📚 📚✾• ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ خودت و و درپناه خوت بگیر به برکت @dastanayekhobanerozegar
٧۶ ❗️ یکی از می‌گوید: ▫️ زمانی برای خودسازی و تزکیه نفس چند ماهی به مشهد مقدّس مسافرت نمودم. روزی خدمت بهجت رسیدم. ایشان بدون اینکه سؤال کنم، فرمود: ⭕️ آقا خودسازی به این شکل فایده‌ای ندارد. بروید به اصفهان و مادرتان را خشنود کنید. ▫️ گفتم: نمی شود. و کمی با ایشان بحث کردم. ▫️ وقتی که از خدمتشان مرخص شدم در این فکر فرو رفتم که بنده در این مورد با ایشان اصلاً سخنی نگفته بودم، پس ایشان از کجا ‌دانست؟ سپس برگشتم و کردم. 📚 ، ص٢١٠ ‎┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ┅═✼🍃🌸🌷🌸🍃✼═┅ خودت و و درپناه خوت بگیر به برکت @dastanayekhobanerozegar
٧٧ 🌹 آدم ها دو دســـــته اند: و غیرتی ها با معامله ڪردند قیمتی ها با خــــــــــدا.... ‎. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
٧٨ اول شکر کن بعد بگو خدا بده ...! 🎙 خدا در دستیست که به یاری میگیری ! درقلبیست که شاد میکنی ! درلبخندیست که به لب مینشانی ! خدا درعطر خوش نانیست، که به دیگری میدهی ! درجشن و سروریست که برای دیگران بپا میکنی + آنجاست که عهد میبندی و عمل میکنی ! ، ، ، ..! ‎. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
٧٩ 🌺🌿پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.🌺🌿 پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت. پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟🌺🌿 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
💐💐💐💐💐💐💐💐 ٨٠ چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگ‌ها می‌افروخت متوجه می‌شد که: یکی از سنگ‌ها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد گفت: ،. ، تو که برای کرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم. دل مرا ومارا بشکن وبعد بپذیر 🌹 @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
داستان ۴٨١ 💎 : نمک، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتی با نمک‌سنگ می خواباندیم تا کم‌کم شوری بگیرد. عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفته‌ای، ماهی به انتظار می نشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود. قلک داشتیم؛ با سکه‌ها حرف می زدیم تا حسابِ اندوخته دست‌مان بیاید. هر روز سر می زدیم به پست‌خانه، به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه، مگر که برسد. «انتظار» معنا داشت. دقایق «سرشار» بود. هرچیز یک صبوری می خواست تاپیش بیاید. زمانش برسد. جا بیفتد. قوام بیاید… " " . . . . ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ خدایا از تو میطلبیم که: خودت مارو قدر دان وصبور بپرورون به حق @dastanayekhobanerozegar •✾📚 📚✾•
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
٨٢ 💎 پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجره هایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود. با خود می گفت: اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم... یک روز پدر به پسرش گفت: به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد. راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @dastanayekhobanerozegar •✾📚 📚✾•
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
٨٣ ✳️ 🍃✨چنان چه در اخبار آمده که: سلطان ملک شاه سلجوقی روزی بر کنار زنده رود (زاینده رود) شکار می کرد و زمانی از برای استراحت در مرغزاری(1) فرود آمد. از ملازمان(2) سلطان ملک شاه غلامی که حاجب خاص(3) بود، به دیهی در آمد، گاوی دید که در کنار جویی می چرید، ✨ بفرمود تا او را ذبح کردند و قدری گوشت از وی کباب کرد. و آن گاو از آن عجوزه ای(4) بود که معیشت او با چهار یتیم که داشت از شیر او حاصل می شد. چون عجوزه از آن واقعه خبردار شد، از خود بی خبر گشت، بیامد و بر سر پلی که گذرگاه سلطان بود، منتظر بنشست تا کوکبه ی دولت ملکشاهی رسید. برجست و عنان اسب او بگرفت، همان غلام که حاجب بود تازیانه برآورد و خواست که او را بزند و منع کند. 🌟سلطان گفت: بگذار که مظلوم و بیچاره می نماید تا بنگرم که تظلّم او چیست و داد او از دست کیست ؟ پس روی بر پیرزن آورد و گفت که: سخن گوی پیرزن به حکم آن که گفته اند مصرع: مظلوم دلیر باشد و چیره زبان، زبان بگشاد که: ای پسر ارسلان! اگر داد من به سر پل زنده رود ندهی، به عزت و جلال احدیت که بر سر پل صراط تا انتقام خود را از تو نستانم دست مخاصمت(5) از دامن تو کوتاه نکنم. نیک اندیشه کن که از این دو سر پل، کدام اختیار می کنی ؟ بیت: انصاف خود و داد من امروز بده بدهی به از آن بود که بستانندت سلطان از مهابت این سخن پیاده شد و گفت: ای مادر! زنهار که من طاقت جواب آن پل ندارم، بگوی تا که بر تو ستم کرده است ؟ صورت حال باز نمای تا داد تو ازو بستانم. پیرزن گفت: ای ملک! همین غلام که به حضور تو تازیانه ی عقوبت(1) بر سر من کشید، چشمه ی عیش مرا مکدّر ساخته است و گاوی که معیشت من و یتیمان من از شیر او حاصل شدی، کشته است و کباب کرده. 🔆 :. تا غلام را سیاست کردند و عوض یک ماده گاو او، هفتاد ماده گاو از حلال تر وجهی بدو دادند. بعد از چندگاه که سلطان وفات کرد، پیرزن هنوز در حیات بود. نیم شبی بر سر قبر وی آمد و روی نیاز به قبله ی دعا آورده گفت: الهی! این بنده ی تو که در این خاک است، وقتی که من درمانده بودم، دست من بگرفت و حالا او درمانده است، تو به کرم خود دستگیری او کن. من بیچاره بودم، او با عاجزی مخلوقیت خویش بر من ببخشود، این زمان او درمانده و بیچاره است، تو با قوّت خالقیت خود بر وی ببخشا. یکی از جمله عبّاد، ملک شاه را در خواب دید، 💫پرسید که: خدا با تو چه کرد؟ فرمود که: اگر دعای پیرزن دادخواه به فریاد من نرسیدی، از چنگال عقاب عقوبت خلاصی ممکن نبودی. 🔆رکنی دیگر محافظت حکم الهی است، یعنی دادی که دهد، باید که مطابق احکام شرع باشد و در خشم و رضا جانب حق فرو نگذارد که حکم او بالای همه حکم ها است. 📚 . كمال الدین حسین بن علی واعظ كاشفی سبزواری بیهقی ص:91 ☘🍀☘🍀☘🍀 خدایا دعای خوبان عالم را در حق ماهم مقدر فرما به برکت @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
٨۴ 🔹️قسمت اول: 📌 🔹️ دانش‌آموز درس خوانی بود. وقتی معلم کلاس اول راهنمایی اش امتحان گرفت و او متوجه شد در نمره ها به برخی دانش آموزان نمره ارفاق کرده اعتراض می‌کند معلم کشیده‌ای به گوش شاهرخ میزند. ◇ مدرسه هم شاهرخ را اخراج می کند، و از همان نوجوانی کم‌کم با دوستان ناباب آشنا شد ◇ هیکل تنومندش باعث شد خیلی زود اراذل محله دور و برش را بگیرند و به یکه بزن محله تبدیل شد. ◇ در دوره‌ای از جوانی اش سراغ کشتی رفت قهرمان و نایب قهرمان مسابقات کشتی آزاد و فرنگی جوانان و بزرگسالان شد. ◇ اما ورزش هم نتوانست او را از خلاف دور کند تا ۲۷ یا ۲۸ سالگی دعای هر روزه مادر، سر به راه شدن بود. ◇ مادرش از دست خسته شده بود. مرتب از دعواها، دستگیری ها، دسته گل ها و خرابکاری های پسر برایش خبر می بردند. سند خانه را آماده روی طاقچه گذاشته و منتظر بود تا برود کلانتری و از بازداشت خلاصش کند. ◇ که بادیگارد یکی از خوانندگان زن بود ، رفته رفته وقتی بیشتر پای منبر سخنرانان آن زمان می‌نشیند زمینه‌های تحول در او به وجود می‌آید. ◇ در یکی از جلسات سخنران می‌گوید: در بین شما کسی هست که بخواهد توبه کند و حر شود، چون حر هم توبه کرد و اولین نفری بود که به (ع) پیوست. ◇ پس از تمام شدن سخنرانی نزد حاج‌آقا می‌رود و را می‌پرسد؟ وی می‌گوید:. برگشتن واین می‌شود ادامه دارد... 🔹️ بیاد امام الشهدا شهدای انقلاب. دفاع مقدس ترور ومحراب و امنیت ومدافع حرم و... وپدران ومادران وخواهران وبرادران و همسران وفرزندان و اساتیدشان و... اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ @shahid_farajzade
َ٨۴ 🔹️قسمت اول: 📌 🔹️ دانش‌آموز درس خوانی بود. وقتی معلم کلاس اول راهنمایی اش امتحان گرفت و او متوجه شد در نمره ها به برخی دانش آموزان نمره ارفاق کرده اعتراض می‌کند معلم کشیده‌ای به گوش شاهرخ میزند. ◇ مدرسه هم شاهرخ را اخراج می کند، و از همان نوجوانی کم‌کم با دوستان ناباب آشنا شد ◇ هیکل تنومندش باعث شد خیلی زود اراذل محله دور و برش را بگیرند و به یکه بزن محله تبدیل شد. ◇ در دوره‌ای از جوانی اش سراغ کشتی رفت قهرمان و نایب قهرمان مسابقات کشتی آزاد و فرنگی جوانان و بزرگسالان شد. ◇ اما ورزش هم نتوانست او را از خلاف دور کند تا ۲۷ یا ۲۸ سالگی دعای هر روزه مادر، سر به راه شدن بود. ◇ مادرش از دست خسته شده بود. مرتب از دعواها، دستگیری ها، دسته گل ها و خرابکاری های پسر برایش خبر می بردند. سند خانه را آماده روی طاقچه گذاشته و منتظر بود تا برود کلانتری و از بازداشت خلاصش کند. ◇ که بادیگارد یکی از خوانندگان زن بود ، رفته رفته وقتی بیشتر پای منبر سخنرانان آن زمان می‌نشیند زمینه‌های تحول در او به وجود می‌آید. ◇ در یکی از جلسات سخنران می‌گوید: در بین شما کسی هست که بخواهد توبه کند و حر شود، چون حر هم توبه کرد و اولین نفری بود که به (ع) پیوست. ◇ پس از تمام شدن سخنرانی نزد حاج‌آقا می‌رود و را می‌پرسد؟ وی می‌گوید:. برگشتن واین می‌شود ادامه دارد... 🔹️ @dastanayekhobanerozegar