هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
✍ #حضرت_محمد(ص)فرمودند:
کارواني از فرشتگان به امر پروردگار در جهان حرکت مي کنند و هنگامي که به #جلسه_ذکروصلوات_ميرسند ، به يکديگر مي گويند :
فرود آييم .
زماني که پياده مي شوند ،
اهل جلسه را هنگام دعا با ذکر آمين ، ياري کرده و
نيز اهل جلسه را #هنگام_صلوات کمک و همراهي مي کنند و در پايان به يکديگر مي گويند :
#خوشا_به_حال_افراد_اين_جلسه #که_خدا_آنان_را_آمرزيد.
📚 کتاب :
#آثار_و_برکات_صلوات؛
ص 37
✅ کانال قرآن و حدیث
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
https://eitaa.com/joinchat/668860594C2656c91e9a
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۵١٩
🌸🍃🌸🍃
#ترس_از_لو_رفتن_گناه_و
#ستارالعيوب
#شیخ_رجبعلی_خیاط از جمله عارفان بزرگی بوده
دارای چشم برزخی
و در برخورد بامردم
از درونشان با خبر میشده است.
نقل میکنند که:
يكي ازدوستان شيخ به قصد زيارت شيخ از منزل خارج مي شود.
در بين راه انديشه گناهي به سرش مي زند.
تا اینکه به منزل شيخ مي رسد و مي نشيند.
شيخ تا او را میبیند مي گويد :
فلاني!
در چهره تو چه چيزي مي بينم...؟!
آن شخص هول میکند و ازترس رفتن آبرو سریعا دردل تکرار ميکند:
يا ستار العيوب..!
(ای پوشاننده گناهان)
در همان لحظه شيخ مي خندد و مي پرسد :
چه كار كردي که آنچه که داشتم مي ديدم محو و ناپديد شد...؟
#كيمياي_سعادت
@Dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۵٢٠
آیت الله #نجابت
می فرمودند :
" در سفری که آیت الله شهید دستغیب به همدان داشتند،
یک عبا برای آقا
(مرحوم انصاری همدانی) هدیه برده و آنرا روی طاقچه اتاق گذاشته بودند.
سال دیگر که دوباره به همدان می روند،
می بینند آن عبا درست در همان جایی است که خودشان گذاشته بودند.
می پرسند :
آقا عبا اندازه تان نبود؟
به درد نمی خورد؟
می فرمایند :
شما که نگفتی این را برای من آوردی،
مطمئن نبودم برای من است."
تا این اندازه مقید به شرع بودند.
📙 #کتاب_سوخته ،
ص ۶۰
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
👌°•°⇩⇩ داستان کوتاه ⇩⇩°•°
•✾📚┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
📚✾•
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان۵٢١
💎 #مرحوم_آیت_الله #سیدمحمدکاظم_قزوینی
#رحمه_الله_علیه
نویسنده ی کتاب
#فاطمه_الزهرا من المهد الی الحد و #امام_زمان من المهد الی الظهور بعداز بیست سال که قبرش راشکافتن تابنا به وصیتش بعداز بازشدن راه کربلا جسد اورا به کربلا جهت دفن ببرند،
هم بدنش سالم بود و هم کفن و #کتاب_فاطمه_الزهرا که در روی سینه اش قرارداده شده بود درحالیکه تخته های چوبی تابوتش پوسیده شده بودند....
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
یا مقولاتی یا فاطمه الزهرا اغیثینی
به حق
#صلوات_بروح_پدرت
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#داستان۵٢٢
🔴 #داستان_خواندنی!!!
چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد، در امان است!
اهل بخارا دو گروه شدند،
یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند،
چنگیزخان به آن ها نوشت:
باهمشهریان مخالف بجنگید،
و هر چه غنیمت بهدست آوردید،
از آن شما باشد و حاکمیت شهر را نیز به شما میدهیم!
ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعلهور شد...
و در نهایت،
گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند،
اما شکست بزرگ آن بود که:.
او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!
🔹 چنگیز گفتهی مشهورش را گفت:
اگر اینان وفا میداشتند،
به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمیکردند!
#این_عاقبت_خود_فروشان_است
🇮🇷 کانال
داستانای_خوبان_روزگار 👇🏻
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
دلتان نگیرد از تلخیها
یک نفر هست همین حوالی
دورتر از نگاه آدمها
نزدیکتر از رگ گردن
روزی چنان دستتان را میگیرد که
مات میشوند
تمام کسانیکه روزی به شما پشت پا زدند
🌸🌸🌸🌸
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۵٢٣
🔅 #پندانه
✍ هر مانع میتواند شانسی برای تغییر در زندگیات باشد
🔹در زمانهای گذشته
#پادشاهی تختهسنگی را وسط جادهای قرار داد و برای اینكه عكسالعمل مردمش را ببیند،
خودش را در جایی مخفی كرد.
🔸بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از كنار تختهسنگ گذشتند.
بسیاری هم غرولند میكردند كه این چه شهری است كه نظم ندارد، حاكم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و...
🔹با این وجود هیچكس تختهسنگ را از وسط جاده برنمیداشت.
🔸نزدیک غروب،
یک روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود،
نزدیک تختهسنگ شد.
🔹بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود
تختهسنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد.
🔸ناگهان كیسهای را دید كه:.
زیر تختهسنگ قرار داده شده بود.
كیسه را باز كرد و داخل آن سكههای طلا و یک یادداشت پیدا كرد.
🔹پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
🌸🌸🌸🌸
@Dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
♥️ ﷽ ❤️
#باخداباش_پادشاهی_ڪن
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ؛
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ڪﻦ !...
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ڪﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺸڪﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮڪﻠﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﯽ ڪﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﺕ ڪﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﻳﺎﺭﺕ ﺧـﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ ﺷﻮﻧﺪ ...
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻤﺎﻥ .
ﭼﺘﺮِ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ ..
🌸🌸🌸🌸
@Dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
✨💐✨💐✨💐✨💐✨
#داستان۵٢۴
✍#حکایت_بز_و_روباه
روباهی از بخت بدش به درون چاهی افتاد.
او هرچه تلاش کرد نتوانست از آن بیرون آید.
کمی بعد، بزی از آنجا می گذشت و چون روباه را در چاه دید،
پرسید:
که چه می کند؟
روباه گفت:
مگر نشنیده ای که خشکسالی بزرگی در راه است؟
از این رو به این چاه آمده ام تا آب کافی در دسترسم باشد.
تو چرا به من ملحق نمی شوی!؟
بز اندرز روباه را پذیرفت و به درون چاه رفت.
اما روباه به آنی بر پشت بز پرید و پای بر شاخ های طویلش نهاد و از چاه بیرون جست.
آنگاه روباه رو به بز کرد و
گفت:
خداحافظ دوست من.
اما دیگر به خاطر بسپار:
هیچگاه اندرز کسی که به گرفتاری و مصیبت دچار است را نپذیر....
🌸🌸🌸🌸
@Dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۵٢۵
#دارم_به خانه_سالمندان_ميروم
این متن توسط یک
#خانم_نویسنده_بازنشسته نوشته شده که احساسش را زمان
#انتقال_به_خانه_سالمندان به نگارش در آورده است:
#دارم_به_خانه_سالمندان_میروم،مجبورم.
وقتی زندگی به نقطه ای میرسد که دیگر قادر به حمایت از خودت نیستی، بچه هایت به نگهداری از فرزندان خودشان مشغول اند و نمی توانند ازتو نگهداری کنند،
این تنها راه باقیمانده است.
خانه سالمندان شرایط خوبی دارد: اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی، غذای خوشمزه، خدمات هم خوب است.
فضا هم بسیار زیباست اما قیمتش ارزان نیست.
حقوق بازنشستگی من به سختی می تواند این هزینه را پوشش دهد.
البته اگر خانه ی خودم را بفروشم به راحتی از پس هزینه اش برمی آیم.
می توانم در بازنشستگی خرجش کنم؛ تازه ارث خوبی هم برای پسرم بگذارم.
پسرم میگوید : «پول ها و اموالت باید به خودت لذت بدهد. ناراحتِ ما نباش.»
حالا من باید برای رفتن به خانه سالمندان آماده شوم.
به هم ریختن خانه خیلی چیزها را دربرمی گیرد:
1⃣ جعبه ها، چمدان ها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگی است، لباس ها و لوازم خواب برای تمام فصول.
2⃣ از جمع کردن خوشم می آمد.
کلکسیون تمبر، ده ها نوع قوری دارم. کلکسیون های کوچک زیاد، مثل گردنبندهایی از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل.
3⃣ عاشق کتابم. کتابخانهام پر از کتاب است. انواع شیشه بطری مرغوب خارجی.
از هر نوع وسایل آشپزخونه چند ست دارم.
4⃣ دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که می شود دریک آشپزخانه پر تصور کرد.
ده ها آلبوم پر از عکس و...
به خانه پر از لوازم نگاه میکنم و نگران می شوم.
خانه سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال، یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی دارد.
دیگر جایی برای آن همه وسایلی که یک عمر جمع کرده ام ندارد.
یک لحظه فکر می کنم مالی که جمع کرده ام، دیگر متعلق به من نیست.
در واقع این مال متعلق به دنیاست.
به این ها نگاه می کنم، با آن ها بازی می کنم، از آن ها استفاده می کنم، ولی نمی توانم آن ها را با خودم به خانه سالمندان ببرم.
می خواهم همه اموالم را ببخشم، ولی نمی توانم؛ هضمش برایم مشکل است.
از طرفی بچه ها و نوه هایم برای کارهایم و این همه چیز جمع آوری شده ارزش آنچنانی قائل نیستند.
به راحتی می توانم تصور کنم که آن ها با این همه چیزی که با سختی جمع کرده ام، چطور برخورد می کنند:
همه لباس ها و پوشاک گران قیمت دور ریخته می شود. عکس های با ارزش نابود می شود، کتاب ها، فلهای فروخته می شود.
کلکسیون هایم چه ؟؟!!!!
مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته می شود.
از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم، چند تکه برداشتم، چند تا وسیله آشپزخانه، چند تا از کتاب های مورد علاقهام و چند تا قوری چای.
کارت شناسایی و شهروندی، بیمه، سند خانه و البته کارت بانکی، تمام.
این همه متعلقات من است. میروم و با همسایهها، خداحافظی میکنم....
سه بار سرم را به طرف درب خانه خم می کنم و آن را به دنیا می سپارم.
بله در زندگی، شما روی یک تخت می خوابید و در یک اتاق زندگی می کنید بقیه اش برای تماشا و بازی است.
بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند:
ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.
1⃣ دور خودتان را برای خوشحال شدن، خیلی شلوغ نکنید.
2⃣ رقابت برای شهرت و ثروت خنده دار است.
3⃣ زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.
4⃣ افسوس
که هر چه برده ایم، باختنی است.
5⃣ برداشته ها، تمام گذاشتنی است.
پس در لحظه و حال زندگی کنید.
زیاد در گیر تجملات، خانه، ماشین و.... نباشید.
در یک کلام انبار دار نباشید.
سبکبال باشید، از زندگی لذت ببرید، خوب باشید، با خودتان، با دیگران، با همه.
« خوب بخورید ، خوب بپوشید ، خوب سفر کنید ، زندگی را زیاد سخت نگیرید
« توصیه میکنم حتما بخونید ،
این برای همه ما هست ،
امروز پدر و مادران ما ،
فردا نوبت خود ماست
. ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
39.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان۵٢۶
📌 فداکاری فرماندهان
#لشکر_۲۷_محمدرسول_الله_ص از زبان #راوی_کتاب_کوچه_نقاشها
🔹 فیلم کامل سخنان
#آقا_سید_ابوالفضل_کاظمی در شب خاطره دفاع مقدس در حضور رهبر معظم انقلاب۹۶/۳/۳
@dastanayekhobanerozegar
◇ آقا سید به خاطر صدمات ناشی از مجروحیت در سال های دفاع مقدس چند روزی در بیمارستان بانک ملی در کما بود که ظهر دیروز و در ایام شهادت #جده_اش_حضرت_زهراءسلام_الله_علیها به آسمان ها پرکشید.
« یادش گرامی و
#همنشینی_با_شهدا_گوارایش_باد..»
🔹️ #کانال
#داستانای_خوبان_روزگار👇👇
#خدایا_عاجزانه_از_درگاهت
#میطلبیم_که
#من_و_ماهای_غفلت_زده_روهم
#عنقریب_همنشین
#رفقای_شهیدمون_کن
#تا_بیش_از_این_خجالت_زدشون_نمونیم
@dastanayekhobanerozegar