🔷🔶🔶🔶🔷🔶🔶🔶🔷
#داستان_نودوسوم
📚 #توطئه_قتل_پیامبرص
هنگامی که رسول اکرم - ص - از جنگ خیبر با فتح و پیروزی بازگشت ، زنی از یهودیان گوسفندی را سر بریده و ذراع آن را بریان نمود و مسموم گردانید و به حضور پیامبر ص آمده اظهار ایمان و مسلمانی کرد و آن ذراع مسموم را نزد آن حضرت گذاشت .
پیامبر فرمود :
این چیست ؟
عرض کرد :
پدر و مادرم فدای شما ، من از رفتن شما به سوی خیبر نگران بودم ؛ زیرا من این یهودیان خیبر را مردانی محکم و شجاع می دانستم ، بره ای داشتم که آن را همانند فرزندی برای خود می پنداشتم و اطلاع داشتم که شما به ذراع گوسفند علاقه دارید از این رو نذر کردم که اگر به سلامت مراجعت فرمودید آن بره را ذبح کنم و ذراع آن را بریان کرده برای شما بیاورم و اکنون که شما به سلامت برگشتید من به نذر خود وفا کرده ام و این ذراع ، از همان گوسفد است .
حضرت علی بن ابی طالب (ع ) و براء بن معرور نیز در حضور پیامبر ص بودند .
رسول اکرم ص نان طلبید .
نان آوردند ، براء دست برد و لقمه ای از آن ذراع بر گرفت و در دهان گذاشت .
حضرت علی (ع ) فرمود :
ای براء !
بر رسول خدا ص پیشی نگیر .
براء که مردی بیابانی بود ، در جواب گفت :
گویا پیامبر ص را بخیل می دانی ! فرمود : نه .
من رسول خدا را بخیل نمی دانم بلکه تجلیل و احترام می کنم ، نه برای من ، نه برای تو و نه برای احدی روانیست که در گفتار و کردار یا در خوردن و آشامیدن ، بر رسول خدا پیشی بگیرد .
براء گفت :
من رسول الله ص را بخیل نمی دانم ، حضرت علی (ع ) فرمود : من از این جهت نگفتم بلکه مقصود من این است ذراع را زنی آورده که یهودی بوده است و اکنون وضع او درست روشن نیست .
اگر به امر رسول الله از این گوشت بخوری او ضامن سلامتی تو است ولی اگر بدون امر آن حضرت بخوری کار تو واگذار به خودت می باشد .
در اثناء این گفتگو براء لقمه را جوید و پایین برد ناگهان ، ذراع گوسفند به زبان آمد که یا رسول الله از من نخورید که مسموم می باشم و درپی آن ، حال براء تغییر یافت و کم کم در حال جان دادن افتاد و پس از لحظاتی قالب تهی کرد و از دنیا رفت .
پیامبرص امر فرمود :
ش آن زن را آوردند . حضرت به او فرمود :
چرا چنین کردی ؟
پاسخ داد :
برای این که از ناحیه شما رنج و آزار و ناراحتی زیادی متوجه من گردیده است ؛
چه آن که پدر ، عمو ، شوهر ، برادر و فرزندم را کشتی ، من با خود گفتم اگر محمد پادشاهی است که من بدین وسیله او را مسموم کرده و انتقام خود را از او گرفته ام و اگر پیامبر خداست (چنانکه خودش ادعا می کند و وعده فتح مکه و پیروزی را می دهد) که خداوند او را نگهداری می کند و این سم به او آسیبی نخواهد رسانید .
پیامبر فرمود :
راست گفتی ،
آنگاه فرمود :
مرگ براء تو را مغرور نسازد ؛ زیرا او از رسول خدا پیشی گرفت ، خداوند او را بدین وضع دچار کرد و اگر به امر رسول خدا می خورد ، خداوند او را حفظ می کرد و از این گوشت مسموم آسیبی نمی دید . سپس رسول اکرم - ص - عده ای از خوبان اصحابش ؛ مانند سلمان ، مقداد ، ابوذر ، عمار ، صهیب و بلال را طلبید ،
وقتی که آمدند فرمود :
همگی بنشینند و دور آن ذراع حلقه بزنند ،
آنگاه پیامبر ص ، دست مبارک خود را روی آن گذاشت و فرمود :
بسم الله الشافی ، بسم الله الکافی ، بسم الله المعافی ، بسم الله الذی لا یضر مع اسمه شی ء و لا داء فی الاءرض و لا فی السماء و هو السمیع العلیم
سپس فرمود :
بنام خدا بخورید و خود آن حضرت خورد و یاران نیز خوردند تا سیر شدند و بعد هم آب نوشیدند و امر فرمودند آن زن را حبس کردند ، روز دوم دستور داد آن زن را آوردند ،
رسول الله به او فرمود :
آیا ندیدی که همه اینها از آن ذراع مسموم خوردند پس چگونه دیدی عنایت پروردگار را در دفع شر آن ، از پیامبر و یارانش ؟
عرض کرد :
یا رسول الله ض
من تاکنون در نبوت شما در تردید بودم ولی اکنون یقین پیدا کردم که شما فرستاده خدایید و اینک شهادت می دهم که لا اله الا الله وحده لا شریک له وانک عبده و رسول .
به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار بپیوندید🔽
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@dastanayekhobanerozegar
🌼🌸🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#داستانای_خوبان_روزگار
#داستان_نودوچهارم
#قصهمامثلشد
#همشقندوعسلشد
🐭موشي در خانه ي صاحب مزرعه، تله موش ديد.
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.
همه گفتند: تله موش؛ مشکل توست به ما ربطي ندارد...ماری دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد.
و سپس از آن مرغ، برايش سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بريدند.
زن مزرعه دار زنده نماند و مرد.
گاو را براي مراسم ترحيم کشتند.
« و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد. »
📚کلیله و دمنه
💟
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
#داستان_نودوپنجم
📌 #شهید_مدافع_حرم_سید_مهدی_حسینی:
«بیت المال» ، «مال البیت» نیست...
🔹️ عشق و محبتش به جا ،حساسیتهای کاریاش هم به جا بود.
◇ مواقعی که من و نغمه ، براےِ اقامتطولانی به سوریه میرفتیم ، از گرفتنِ محل اسکان تا تردد ماشین را مراقبت می کرد که از هزینهی شخصیِ
خودش پرداخت کند ...
◇ می گفت : باید مراقب باشیم «بیت المال» ، «مال البیت» نشه.
🔹️ در وصیت و حرفهای آخرش هم گفت: مقداری از حقوقم رو به اداره برگردون، شاید جایی حواسم نبوده خرجی کردم که شخصی بوده ، یا زمانی را پُر کردم که کار اداری نبوده ....
✍🏻 راوی : همسر شهید
📚 منبع : کتاب جاده سرخ
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_سید_مهدی_حسینی
🔹️
🔺️ کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
را بر روی آدرس زیر پیگیری و به دوستان خود معرفی کنید:
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔶🌼🔶💐💐💐🔶🌼🔶
🔴 #داستان_نودوششم
#برخورد_خشن_راننده_اتوبوس_با #شهید_مطهری_به_خاطر_لباس_روحانیت
👤 #شهید_مطهری
🔹 در ایامی که در قم بودیم، تازه این شرکتهای مسافربری راه افتاده بود. به قصد مشهد سوار شدم.
بعد از مدتی احساس کردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من که معمّم هستم، یک حالت بغض و نفرتی دارد.
نه من او را میشناختم و نه او مرا میشناخت.
در ورامین که توقف کرد، وقتی خواستم از او بپرسم که چقدر توقف میکنید، با یک خشونتی مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرأت نکنم یک کلمه با او حرف بزنم!
🔸 پیش خودم توجیهی کردم، گفتم لابد مسلمان نیست، مادّی است، یهودی است.
آن طرف سمنان که رسیدیم، من وقتی رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم، همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را می شوید.
مراقب او بودم، دیدم بعد وضو گرفت و نماز خواند. حیرت کردم:
این که مسلمان و نمازخوان است! ولی رابطه اش با من همان بود که بود.
✅ شب شد. پشت سر من دو تا دانشجوی تربتی بودند.
آنها هم میخواستند ایام تعطیلات بروند خراسان (تربت).
او برعکس، هرچه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آنها مهربانی میکرد.
شب از یکی از آنها خواهش کرد که بیاید کنارش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد.
او هم رفت.
دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را برای آن دانشجو میگوید. من هم به دقت گوش میکردم که بشنوم.
🔹 اولًا از مردم مشهد گفت که از آنهایشان که با آخوندها ارتباط دارند بدم میآید.
گفت:
خلاصه این را بدان که در میان همه فامیل من، تنها کسی که راننده است منم.
باقی دیگر، دکتر و مهندس و تاجر و افسر هستند.
🔸 من سرگذشتی دارم.
پدر من آدم مسلمان و بسیار متدینی بود.
من بچه بودم، مرا به دبستان فرستاد.
پیشنماز محلّه از این مطلب خبردار شد، آمد پیش پدرم گفت: تو بچهات را به مدرسه فرستادهای؟!
ای وای! مگر نمیدانی که اگر بچهات به مدرسه برود لامذهب میشود؟
پدر من هم از بس آدم عوامی بود، این حرف را باور کرد و دیگر نگذاشت دنبال درس بروم.
یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلًا من سواد ندارم.
✅ معمّا برای من حل شد که این آدم، بیچاره خودش مسلمان است ولی خودش را بدبختِ صنفِ من میداند، می گوید:
این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند.
💢 این یک جور نهی از منکر است، یعنی رماندن، بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم با دین و روحانیت.
بعد من پیش خود گفتم:
خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است، با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را میخواند، روزه اش را میگیرد، به زیارت امام رضا(ع) میرود.
📙 حماسه حسینی، ج۱، ص۸-۲۳۶(با اندک تلخیص)
➖➖➖➖➖➖➖
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🌷🌺🌹🌹🌺🌷
#داستان_نودوهفتم
#شهید_بهرام_شکری
دندانپزشکی که با لباس سپاه به شهادت رسید...
فعاليتهاي بهرام در جهت فرهنگسازي ميان خانوادههاي كمبضاعت مناطق پايين شهر و مدارس براي حفظ و نگهداري از دندانهايشان و تلاش براي فراهم كردن امكانات دندانپزشكي با حداقل هزينه در اين مناطق، آنقدر وسيع و مشخص بود كه استاد دكتر«استفان الكسانيان1»در كتاب خود به نام« سلامت دهان و دندان» از بهرام بسيار نام برده.
او از خاطراتش در مراجعه به درمانگاههاي جنوب شهر مينويسد و از خدمات بهرام ميگويد و معتقد است كارهاي بهرام در جهت فرهنگسازي بهداشت وحفظ سلامت دهان و دندان در بينمردم فقير اين مناطق بسيار موثر بوده است كه متأسفانه زحمات مداوم او درنيمهي راه نا تمام ماند.
#ایران
#شهید_مدافع_سلامت #ترور_بدست_منافقین #مردان_پولادین
#صلوات_یادمون_نره_نثارش_کنیم
@dastanayekhobanerozegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان_نودوهشتم
گفت :
زندگی مثه نخ کردن سوزنه
یه وقتایی بلد نیستی
چیزی رو بدوزی، ولی چشمات انقد
خوب کار میکنه که همون بار اول
سوزن رو نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشی،
هر چی بیشتر یاد میگیری
چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی،
چجوری زندگی کنی،
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
گفتم :
خب یعنی نمیشه یه وقتی
برسه که هم بلد باشی بدوزی،
هم چشات اونقد سو داشته باشن
که سوزن رو نخ کنی؟
گفت:
چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
گفتم چطور مگه؟
گفت :
آخه مشکل اینجاست،
وقتی که هم بلدی بدوزی،
هم چشات سو داره،
تازه اون موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🔷✨☀️🔶🔷🔷🔶✨☀️🔷
#داستان_نودونهم
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم.
من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم:
«من به این جشن تولد نمی روم.
او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است.
برنیس و پت هم نمی روند.
او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد.
بعد گفت:
«تو باید بروی.
من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد.
مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم..
ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم.
اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم.
بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت.
خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود.
دست کم روی مبلهای کهنه شان ملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند.
۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت.
روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود.
با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست.
از روت پرسیدم:
«مادرت کجاست؟»
به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست.
ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم:
«هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.»
من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟
اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند.
دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم:
«کی به آنها احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم.
کبریت پیدا نکردیم.
برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند.
روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد.
من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم.
من با خوشحالی گفتم:
«مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم.
روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم.
روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت.
نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت.
با چشمانی پر از اشک گفت:
« من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد.
من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar