eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
240 دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
27هزار ویدیو
208 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
بدون شرح عمه هم عمه های قدیم 😂😜 بفرست واسه عمت 🤣😂😜😂😂😂😂😂🐍🍸🍸🍸 🌹🌹🌹 ❣❣❣❣❣❣ برای سلامتی دعا و صلوات 🔹🔹🔹🔷🔹🔹🔹 🇮🇷کانال 🔺@kashkoolesalavat 🔻@kashkoolesalavat 🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
🔻خاطره ای تکان دهنده از استاد شفیعی کدکنی ✍نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم... (استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...) پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما........ 😔 حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان.... پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ می فهمید". باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! گفتم: این برای چیست؟ گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان! مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین. در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد. روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم... گفتم: "چه شرطی؟" گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟! گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد...!! ‌📜 از : اساطیر نامه ارسالی از حاج علی آقای شهبازی و رزمنده ی دوران پرافتخار دفاع مقدس تهران ❣❣❣❣❣❣ برای سلامتی دعا و صلوات 💐💐💐 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🔹🔹🔹🔷🔹🔹🔹
❣❣❣❣❣❣ برای سلامتی دعا و صلوات 💐💐💐 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🔹🔹🔹🔷🔹🔹🔹
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
امروز ساعت ۵ صبح دخترم بیدارم کرد گفت بابا من عروس دارم من و میبری سالن گفتم اره دخترم میبرم وقتی از در پارکینگ بیرون آمدم تو ماشین نشستم تا دخترم بیاد دیدم یه آقای پاکبانی داره کوچه رو جارو میکنه ولی خیلی ناشیانه و اصلاً معلومه بلد نیست خب من پاکبان کوچه رو میشناختم آقای عزیزی یه پیرمرد خوش برخورد و با حال بود .. ولی نوع جارو كردن این كمى ناشيانه بود؛ تا حالا در طى صدها روز ده ها پاكبان رو ديدم و حاليم بود كه اين يارو اين كاره نيست؛ رفتم دخترم و رساندم و برگشتم دیدم هنوز داره با آشغالها بازی میکنه. كم كم اين مشكوك بودنش رفت رو مُخم. در ماشین رو باز كردم و صداش كردم «عزيز خوبى» ؟ يه لحظه تشريف بيار. خيلى شق و رق اومد جلو و از پشت عينك ظريف و نيم فريمش خيلى شُسته رُفته جواب داد : «سلام، در خدمتم مشكلى پيش اومده؟» از لحن و نوع برخوردش جا خوردم. نفس هاش تو سحرگاه زیادی پر انرژی بود؛ به ذهنم رسید که یه کم مهربان تر برخورد کنم. "خسته نباشی گفتم بیا تو آلاچیق یه قهوه بزنیم" بعد تكه پاره كردن يه چند تا تعارف اومد داخل و نشست. اون يكى هدفون هم از گوشش در آورد؛ دنباله سيم هدفون رو با نگاهم دنبال كردم كه ميرفت تو يقه اش و زير لباس نارنجى شهرداريش محو مي شد. پرسيدم «چى گوش ميدى؟». گفت : «يه كتاب صوتى به زبان انگليسيه». كنجكاوتر شدم : « انگليسى؟! موضوعش چيه؟» گردنشو كج كرد و گفت : «در زمينه اقتصادسنجى». شكّم ديگه داشت سر ريز مي شد! « فضولى نباشه؛ واسه چى يه همچی چيزى رو مى خونى؟». با يه حالت نيم خنده تو چهره اش گفت : «چيه؟ به يه پاكبان نمياد كه مطالعه داشته باشه ؟ ... به خاطر شغلمه» از سرایدار ساختمان دو تا آب‌جوش گرفتم دو تا علی کافه انداختم رفتم سر میز متعجب تر پرسیدم که متوجه نميشم اين اقتصاد و سنجش و اين داستان ها چه ربطي به كار شما داره ؟». نگاهش را يه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه كرد و گفت : « من استاد هستم تو دانشگاه. » قبل از اينكه بخام چيزي بپرسم انگار خودش فهميد گيج شدم و ادامه داد : « من پدرم پاكبان اين منطقه است، آقاى عزيزى. در مورد شما و روانشاد پسرتون  هم براى ما خيلى تعريف كرده همیشه میگفت یه پهلوون تو کوچه هست که مهربانه.   امشب تا دیدم شناختمون چون عکس تون رو با بابا دیده بودم.  جناب خمارلو من دكتراى اقتصاد دارم؛ و دو تا داداشم يكي مهندسه و اون يكى هم داره دكتراشو مي گيره. به پدرم هر چى ميگيم زير بار نمى ره که بازخريد شه؛ ما هم هر ماه روزايي رو به جاى پدرمون ميايم كار مى كنيم كه هم استراحت كنه. هم كمكش كرده باشيم هم يادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اينجا رسوند.» چند لحظه سكوت فضای بین ما  رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل شده بود. استكان رو گذاشتم رو ميز و بلند شدم رفتم سمتش. بغلش كردم و گفتم «درود به شرفت مرد. قدر باباتم بدون. خيلى آدم درست و مهربونیه .. ✍️ سپهرخمارلو 💙 ❣❣❣❣❣❣ برای سلامتی دعا و صلوات 💐💐💐 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🔹🔹🔹🔷🔹🔹🔹
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
امروز ساعت ۵ صبح دخترم بیدارم کرد گفت بابا من عروس دارم من و میبری سالن گفتم اره دخترم میبرم وقتی از در پارکینگ بیرون آمدم تو ماشین نشستم تا دخترم بیاد دیدم یه آقای پاکبانی داره کوچه رو جارو میکنه ولی خیلی ناشیانه و اصلاً معلومه بلد نیست خب من پاکبان کوچه رو میشناختم آقای عزیزی یه پیرمرد خوش برخورد و با حال بود .. ولی نوع جارو كردن این كمى ناشيانه بود؛ تا حالا در طى صدها روز ده ها پاكبان رو ديدم و حاليم بود كه اين يارو اين كاره نيست؛ رفتم دخترم و رساندم و برگشتم دیدم هنوز داره با آشغالها بازی میکنه. كم كم اين مشكوك بودنش رفت رو مُخم. در ماشین رو باز كردم و صداش كردم «عزيز خوبى» ؟ يه لحظه تشريف بيار. خيلى شق و رق اومد جلو و از پشت عينك ظريف و نيم فريمش خيلى شُسته رُفته جواب داد : «سلام، در خدمتم مشكلى پيش اومده؟» از لحن و نوع برخوردش جا خوردم. نفس هاش تو سحرگاه زیادی پر انرژی بود؛ به ذهنم رسید که یه کم مهربان تر برخورد کنم. "خسته نباشی گفتم بیا تو آلاچیق یه قهوه بزنیم" بعد تكه پاره كردن يه چند تا تعارف اومد داخل و نشست. اون يكى هدفون هم از گوشش در آورد؛ دنباله سيم هدفون رو با نگاهم دنبال كردم كه ميرفت تو يقه اش و زير لباس نارنجى شهرداريش محو مي شد. پرسيدم «چى گوش ميدى؟». گفت : «يه كتاب صوتى به زبان انگليسيه». كنجكاوتر شدم : « انگليسى؟! موضوعش چيه؟» گردنشو كج كرد و گفت : «در زمينه اقتصادسنجى». شكّم ديگه داشت سر ريز مي شد! « فضولى نباشه؛ واسه چى يه همچی چيزى رو مى خونى؟». با يه حالت نيم خنده تو چهره اش گفت : «چيه؟ به يه پاكبان نمياد كه مطالعه داشته باشه ؟ ... به خاطر شغلمه» از سرایدار ساختمان دو تا آب‌جوش گرفتم دو تا علی کافه انداختم رفتم سر میز متعجب تر پرسیدم که متوجه نميشم اين اقتصاد و سنجش و اين داستان ها چه ربطي به كار شما داره ؟». نگاهش را يه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه كرد و گفت : « من استاد هستم تو دانشگاه. » قبل از اينكه بخام چيزي بپرسم انگار خودش فهميد گيج شدم و ادامه داد : « من پدرم پاكبان اين منطقه است، آقاى عزيزى. در مورد شما و روانشاد پسرتون  هم براى ما خيلى تعريف كرده همیشه میگفت یه پهلوون تو کوچه هست که مهربانه.   امشب تا دیدم شناختمون چون عکس تون رو با بابا دیده بودم.  جناب خمارلو من دكتراى اقتصاد دارم؛ و دو تا داداشم يكي مهندسه و اون يكى هم داره دكتراشو مي گيره. به پدرم هر چى ميگيم زير بار نمى ره که بازخريد شه؛ ما هم هر ماه روزايي رو به جاى پدرمون ميايم كار مى كنيم كه هم استراحت كنه. هم كمكش كرده باشيم هم يادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اينجا رسوند.» چند لحظه سكوت فضای بین ما  رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل شده بود. استكان رو گذاشتم رو ميز و بلند شدم رفتم سمتش. بغلش كردم و گفتم «درود به شرفت مرد. قدر باباتم بدون. خيلى آدم درست و مهربونیه .. ✍️ سپهرخمارلو 💙 ❣❣❣❣❣❣ برای سلامتی دعا و صلوات 💐💐💐 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🔹🔹🔹🔷🔹🔹🔹
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود؛ خودم خدمتش را مى‌نمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛ و غذا برايش مى‌پختم؛ و آب وضو برايش حاضر مى‌كردم؛ و خلاصه به هر گونه در تحمّل خواسته‌هاى او در حضورش بودم. و او بسيار تند و بداخلاق بود. بَعْضاً فحش ميداد؛ و من تحمّل مى‌كردم، و بر روى او تبسّم مى‌كردم. و به همين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال مى‌گذشت. زيرا نگه دارى عيال با اين خلقِ مادر مقدور نبود. و من مى‌دانستم اگر زوجه‌اى انتخاب كنم، يا زندگانى ما را به‌هم خواهد زد؛ و يا من مجبور مى‌شدم مادرم را ترك گويم. و ترك مادر در وجدانم و عاطفه‌ام قابل قبول نبود؛ فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم. گه‌گاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از وى به من مى‌رسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّه‌اى روشن مى‌شد؛ و حال خوش دست مى‌داد، ولى البتّه دوام نداشت و زود گذر بود. تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او مى‌گستردم، تاتنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته باشد در آن شب كه من قلقلك را (كوزه را) آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم مى‌گذاردم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم او در ميان شب تاريك آب خواست. فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرفى ريخته، و به‌او دادم و گفتم: بگير، مادر جان! او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير داده‌ام؛ فحش غريب به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد. فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت مى‌خواهم! كه ناگهان نفهميدم چه شد؟ إجمالاً آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقه‌ها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، طبيب من، با من سخن گفت. و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد. (شرح حالی که مرحوم علی اکبر برای شخصی که جویای حالات عرفانی ایشان شده بود، تعریف کرده است.) 🍀 .❣❣❣❣❣❣ برای سلامتی دعا و صلوات 💐💐💐 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🔹🔹🔹🔷🔹🔹🔹
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
10.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از خودتان انسانیت بجا بگذارید ❣❣❣❣❣❣ برای سلامتی دعا و صلوات 💐💐💐 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🔹🔹🔹🔷🔹🔹🔹
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا زیر زمین است ❣❣❣❣❣❣ برای سلامتی دعا و صلوات 💐💐💐 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🔹🔹🔹🔷🔹🔹🔹
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا زیر زمین است ❣❣❣❣❣❣ برای سلامتی دعا و صلوات 💐💐💐 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🔹🔹🔹🔷🔹🔹🔹
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا زیر زمین است ❣❣❣❣❣❣ برای سلامتی دعا و صلوات 💐💐💐 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🔹🔹🔹🔷🔹🔹🔹
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
13.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دقیقا این دنیا همین شکلیه…. 💙 ❣❣❣❣❣❣ برای سلامتی دعا و صلوات 💐💐💐 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🔹🔹🔹🔷🔹🔹🔹
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای بفدای پدر ومادر وادم های خوب قدیمی که چطور هوای هم داشتند وبرا هم منبع خدمت ودر امد وهوای هم داشتند چه با وفا وچه باصفا وچه با مروت ومردانگی چه خوبه امروز مدیرای مامواظب کارمندا باشند وکارمندا بفکر مراجعه کننده ونیازمند خدمتگذاری کارمندان ادارات والله در هر لباس وپست ومقام وشغلی میشه یار مهربان هم باشیم 🍁💚💙 ❣❣❣❣❣❣ برای سلامتی دعا و صلوات 💐💐💐 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🔹🔹🔹🔷🔹🔹🔹