eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
249 دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
27.1هزار ویدیو
208 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
با سلام داستان‌های ناب وخاطرات شیرین و تاثیرگذار خودرا برای نشر در کانال ارسال بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز زندگی این است که بفهمیم هرروز یک معجزه است... شما همین یک زندگی را دارید دیگرهرگز متولد نخواهید شد.. پس تا میتوانی زندگی را زندگی کن... @dastanayekhobanerozegar
💐🌸🌸🌸🌸🌸🌸💐 📚 روزی گدایی به دیدن درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: «این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.» درویش خنده ای کرد و گفت : «من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.» با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: «من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.» درویش خندید و گفت: «دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.» 🌺🌸💕💕🌸🌺 با سلام لطفا داستان‌های ناب وخاطرات شیرین و تاثیرگذار ومنتشر نشده ی خودرا برای نشر در کانال ارسال بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 📚 گویند: ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا می‌ڪنند. 💜به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد. 💜یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند. 💜ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟ گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا می‌ڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت. دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه می‌رویم. 🌸🌼🌼🌼🌼🌼🌸 با سلام لطفا درصورت امکان داستان‌های ناب وخاطرات شیرین و تاثیرگذار و خود را برای نشر در کانال ارسال بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄 <☕📚> پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم. پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد. خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود. او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گروه کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند. خوشبختی در سه جمله است: ، ، . ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم: ، ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎ ‎‌‌‎‌‌‎ ‎‌‌‎‎‌‌‌‎ ‎‌‌‎‌‌‎ @dastanayekhobanerozegar با سلام لطفا ودر صورت امکان داستان‌های ناب وخاطرات شیرین و تاثیرگذار ومنتشر نشده ی خودرا برای نشر در کانال ارسال بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄 <☕📚> پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم. پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد. خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود. او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گروه کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند. خوشبختی در سه جمله است: ، ، . ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم: ، ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎ ‎‌‌‎‌‌‎ ‎‌‌‎‎‌‌‌‎ ‎‌‌‎‌‌‎ @dastanayekhobanerozegar با سلام لطفا ودر صورت امکان داستان‌های ناب وخاطرات شیرین و تاثیرگذار ومنتشر نشده ی خودرا برای نشر در کانال ارسال بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 فرمول نرم‌خو شدن 💠 گاه دیده‌اید بیمار، پس از درد زیاد و یا بعد از عمل سخت، روحیه‌ای لطیف پیدا می‌کند و آمادگی روحی بیشتری برای مهربانی دارد. 💠 یکی از راههای موثر در کسب اخلاق مهربانی و نرم‌خو شدن این است که عمیقا به عذابهای بزرگ و متنوع الهی در روز قیامت و جهنّم فکر کنیم. 💠 گاه تفکر عمیق در عذابهای خدا، حال ما را دگرگون می‌کند و ترس حاصل از آن‌، عامل بازدارنده‌ای برای بروز صفات زشت و تند‌خویی ما می‌شود. 💠 بعد از خروج از تفکّر در عذاب سخت خدا، روح ما صیقل داده می‌شود و چه بسا بسیاری از عیوب و نقصهای همسر، در نزدمان ناچیز جلوه‌ می‌کند. ✳️ @dastanayekhobanerozegar
با سلام دوستان خودرا به کانال دعوت بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🌷🌸🌷🌸 📚 ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﭘﻞ ﭼﻮﺑﯽ ﺭﺩ ﺷﻮﻧﺪ. ﭘﺪﺭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮ ﺗﺎ ﺍﺯ ﭘﻞ ﺭﺩ ﺷﻮﻳﻢ. ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻤﻴﮕﻴﺮﻡ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﮕﻴﺮ. ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﻲ ﻣﻴﻜﻨﺪ؟ ﻣﻬﻢ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻱ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﺩ ﺷﻮﯾﻢ. ﺩﺧﺘﺮﻙ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻗﺶ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻛﻨﻢ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﮕﻴﺮﻱ ﻫﺮﮔﺰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻲ ﻛﺮﺩ !! ﺍﯾﻦ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ؛ ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﯾﻢ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻏﻔﻠﺖ ﻭ ﻧﺎﺁﮔﺎﻫﻲ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻛﻨﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﺩ، ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ !!! ﻭ ﺍﻳﻦ ... " " 🌷🌸🌷🌸 🌷 با سلام شما و دیگر دوستانمون به کانال دعوتید... @dastanayekhobanerozegar
🌸💕🌸💕🌸💕🌸 <🌙'📃> ‌ جنايتكار كه آدم كشته بود، در حال فرار با لباس ژنده، خسته به دهكده رسيد. چند روزچيزى نخورده بود وگرسنه بود. جلوى مغازه ميوه فروشى ايستاد و به سيب هاى بزرگ و تازه خيره شد، اما پولى براى خريد نداشت. دودل بود كه سيب را به زور از ميوه فروش بگيرد يا آن را گدايى كند. توى جيبش چاقو را لمس مى كرد که سيبى را جلوى چشمش ديد! چاقو را رها كرد... سيب را از دست مرد ميوه فروش گرفت. ميوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.» روزها، آدمكش فرارى جلوى دكه ميوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنكه كلمه اى ادا كند، صاحب دكه فوراً چند سيب در دست او میگذاشت. یک شب، صاحب دكه وقتى كه مى خواست بساط خود را جمع كند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد. عكس توى روزنامه را شناخت.زير عكس نوشته بود: « »؛ و جايزه تعيين شده بود. ميوه فروش شماره پليس را گرفت... موقعی که پليس او را مى برد، به ميوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دكه تو گذاشتم. ديگر از فرار خسته شدم. هنگامى كه داشتم براى پايان دادن به زندگى ام تصميم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم. " ، ‎‌‌‎‎‌‌‌‎ 🌺🌺🌺🌺🌺 با سلام داستان‌های ناب وخاطرات شیرین و تاثیرگذار خودرا برای نشر در کانال ارسال بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar 🍀🌷🍀🌷🍀🌺🍀🌷🍀🌷🍀