eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
241 دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
27هزار ویدیو
208 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن زندگی آزادی از زبان لیدی گاگا/ ماجرای تجاوز و بارداری او در ۱۹ سالگی در مهد آزادی براندازان ایرانی اول مسیری هستند که غرب رو امروز به تباهی کشیده 👈 👇 @khabare_vijhe⛔️ https://eitaa.com/joinchat/2070413312Cecb430382f ✔️ ble.ir/khabare_vijhe 💯 ✔️ rubika.ir/khabare_vijhe 💯 ✔️ eitaa.com/khabare_vijhe 💯
🔺‏این ‎ همه چیزش متفاوت بود. شادی بازیکن با شرف مراکشی پس از صعود، با پرچم فلسطین... ✅ @iransiasat_ir👈
🔺کنایه سنگین استاد رائفی پور  به "یورگن کلینزمن" بعد از حذف تیم ملی آلمان از مرحله گروهی جام جهانی ✍صعود ژاپن و اسپانیا به مرحله بعدی رو به یورگن کلینزمن تبریک عرض می کنم😁 ✅ @iransiasat_ir👈
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
✨✨✨✨﷽✨✨✨✨ ٢٣٠ ✅ در زمان (ع) پسر مغروری بود ڪه دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر بہ اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفته بالای ڪوهے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای ڪوه رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت. بہ (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوه مهر مادر را نگاه ڪن. مادر با چشمانی اشڪ‌بار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت. و می‌گفت: خدایا! ای خالق هستے! من عمر خود را ڪرده‌ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازه‌داماد، تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه‌اش، از شر گرگ در امان دار. ڪه او تنهاست. ندا آمد: (ع)! مهر مادر را می‌بینے؟ با این‌ڪه جفا دیده ولی وفا می‌ڪند. بدان من نسبت بہ بندگانم از این پیر‌زن نسبت بہ فرزندش مهربان‌ترم. ‌‌‌‌✅کانال 👇👇 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ @dastanayekhobanerozegar 🌼🌼🌼🌼💦💧💦🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 : «در طلب دنیا، از بی‌قراری دست بردار، خواسته‌های خود را مهارکن و برخود آسان بگیر» خود را به آب و آتش نزن و نگذار که طلب اقتصادی، تو را به مرز حرص‌ و آز بکشاند. نکند پیرامون خود را فراموش کنی و همسر و فرزندان خویش را نبینی. سپس می‌فرماید: «در به‌دست آوردن منافع دنیوی نیکو عمل کن.» اینکه انسان در کسب دنیا به زیبایی و شایستگی عمل کند و کیفیت کار را بر کمیت ارجحیت بدهد؛ یعنی بکوشد طلبِ کم را به‌درستی و نیکویی به سرانجام برساند، نه آنکه حرص و ولع بورزد و در نهایت به چیز قابلی نیز نرسد. 🎙 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ @dastanayekhobanerozegar
🌸🌺💐💐💐💐💐💐🌺🌸 ٢٣١ 🆔 @dastanayekhobanerozegar عباسقلی خان در مشهد بازار معروفی دارد. - مدرسه- آب انبار- پل و دارلایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است. واقف بر خیر، و واقف در خیر. به او خبر داده بودند در حوزه علمیه ای كه با پول او ساخته شده، طلبه ای شراب می خورد !!! ناگهان همهمه ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می زدند حاج عباسقلی است. 🌛در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است. عباسقلی خان یكسره به حجره ی من آمد و بقیه دنبالش. داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من كرد و گفت : لطفا بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی. - دلم در سینه بدجوری می زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می لرزید. اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتاب های دیگر دراز کرد... 👈🏼- ببخشید، نام این کتاب چیست؟ - بحارالانوار. عجب...! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب...! این یکی چیست؟ حلیه المتقین و این یکی؟! ... لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت: - این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود. برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشم هایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم... خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی دیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟ - بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟ - چرا آقا ; الان می گم. داشتم آب می شدم. خدایا! دستم به دامنت. 🤲در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه برزبان راندم: یا ستار العیوب، و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا! فاصله سوال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس آمیز من چند لحظه بیشتر نبود. شاید اصلا انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش. شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابلای پلک هایش چکید. ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستار العیوب (!) را سرجایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و هیچ گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است. .. *** 🌺... اما محصل آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت. سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز ، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگی اش را برای شاگردانش تعریف کرد. ☀️«زندگی من معجزه ستارالعیوب است»   یکی از نام های  احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزاد شده و تربیت یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خانم که باعث تغییر و تحول سازنده ام شد.   📍برگرفته از: « » ؛ نوشته‌ی ــــــــــــــــ کانال 👇👇 @dastanayekhobanerozegar ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
هدایت شده از خاضع
اکنون وعده خداوند تحقق یافته است و قومی را مبعوث ساخته که محبوب او هستند و او نیز محبوب آن‌هاست و چه چیزی خوش‌تر از ملامتی که در راه محبوب کشند؟ آماده شو برادر، جراحت کربلا هنوز هم تازه‌است و تا آن خون‌خواهِ مقتول کربلا نیاید، این جراحت التیام نمی‌پذیرد. ✍شهید 📔کتاب @iransiasat_ir 👈
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
٢٣٢ 📚 مرد ثروتمندی گله‌ای گوسفند داشت، شب‌ها شیر گوسفندان را می‌دوشید و در آن آب می‌ریخت و می‌فروخت. روزی چوپان گله به او گفت: ای مرد، در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد. اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد، یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند، ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد. مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که : ، من چه گناهی کرده‌ام که این بلا بر سرم آمد؟ چوپان گفت: ای مرد، آن آبها که در شیر می‌ریختی اندک اندک جمع شد و گوسفندانت را برد. آری، سزای کسی که کم فروش و گران فروشی می‌کند، همین است... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال 👇👇 @dastanayekhobanerozegar ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
٢٣٣ 🔴 حكايت كند: روزى در محضر مبارك نام گروهى از مسلمانان به ميان آمد و من گفتم : سوگند به خدا، من شب ها شام نمى خورم ، مگر آن كه دو يا سه نفر از اين افراد با من باشند؛ و من آن ها را دعوت مى كنم و مى آيند در منزل ما غذا مى خورند. به من خطاب كرد و فرمود: فضيلت آن ها بر تو بيشتر از فضيلتى است ، كه تو بر آن ها دارى . اظهار داشتم : فدايت شوم ، چنين چيزى چطور ممكن است ؟! در حالى كه من و خانواده ام خدمتگذار و ميزبان آن ها هستيم ؛ و من از مال خودم به آن ها غذا مى دهم ؛ و پذيرائى و انفاق مى نمايم !! فرمود: چون هنگامى كه آن ها بر تو وارد مى شوند، از جانب خداوند همراه با رزق و روزى فراوان ميهمان تو مى گردند و زمانى كه خواستند بيرون بروند، براى تو رحمت و آمرزش به جا خواهند گذاشت . 📚 : ج 3، ص 33. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال 👇👇 @dastanayekhobanerozegar ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با مردم در ارتباطند 🍀🌷☘🌷☘🌷☘🌷🍀