🌺🌸🌹🌹🌹🌹🌸🌺
#داستان_بیست_و_هفتم
#یاد_مرگ_قیامت
از #کتاب_اربعين سيد عظيم الشأن قاضی سعيد قمی منقول است که: از شيخ بهايی نقل می فرمايد که شيخ فرمود:
«رفيقی در قبرستان اصفهان داشتم که هميشه بر سر مقبره ای مشغول عبادت بود و شيخ هر از گاهی به ديدنش می رفته.
روزی از او سئوال می کند:
از عجائب قبرستان چه ديده ای؟ عرض کرد:
روز قبل، در قبرستان جنازه ای را آوردند و در اين گوشه دفن کردند و رفتند. هنگام غروب، بوی بدی بلند شد و مرا ناراحت کرد.
چنين بوی بدی در تمام عمرم استشمام نکرده بودم.
ناگاه هيکل موحشه و مُظلَمه ای همانند سگ ديدم که بوی بد از او بود. اين صورت، نزديک شد تا بر سر آن قبر ناپديد گرديد.
مقداری گذشت. بوی عطری بلند شد که در عمرم چنين بوی خوشی نشنيده بودم.
در اين هنگام صورت زيبا و دلربايی آمد و بر سر همان قبر، محو شد. (اينها عجائب عالم ملکوت است که به اين صورتها ظاهر می شود.) مقداری گذشت.
ديدم صورت زيبا از قبر بيرون آمد. ولی زخم خورده و خون آلود است. گفتم:
پروردگارا؛ به من بفهمان اين دو صورت چه بود.
به من فهماندند که آن صورت زيبا اعمال نيکش بود و آن هيکل موحشه، کارهای بدش. و چون افعال زشتش بيشتر بود، در قبر انيسش همان است.
تا چه زمانی پاک شود و نوبت صورت زيبا برسد.»
📖 معاد ؛ آیت الله شهید دستغیب (ره)
🌸🌸🌸🌸
با سلام
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار خودرا برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
#داستان_بیست_و_هشتم
🌸 خاطرهای زمستانی و زیبا از شهید محمدابراهیم همّت
#متن_خاطره
منطقهی قلاجه در اسلامآبادِ غرب بودیم، با آن سرمایِ استخوان سوزش. اورکتها رو آوردیم و بیـنِ بچه ها تقسیم کردیم. امـا حـاج همّت اورکت نگرفت و گفت: « همه بپوشن، اگر موند من هم میپوشم» یادمه تا زمانیکه اونجا بودیم، حاجی داشت از سرما میلرزید...
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم همّت
📚منبع: یادگاران۲ «کتاب شهید همت» ، صفحه ۶۴
#محسن_پوراحمد_خمینی.
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔰درخت چنار ١٥٠٠ساله روستای آمره، بخش خلجستان، این درخت در دوران ساسانیان کاشته شده و یکی از کهنسالترین درختان ایران است
.
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#داستان_بیست_ونهم
📚 #داستان_بسیار_زیبا
چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان طوفان سختی در گرفت.
خواست فرود آید، ترسید.
باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت:
«ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت.
گفت: «ای خدا راضی نمیشوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایینتر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
«ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میکنی؟
آنها را خودم نگهداری میکنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی کمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بیمزد نمیشود.
کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت:
«چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم.
غلط زیادی که جریمه ندارد.»
در زندگی شما و ما چند بار از این این نوع حکایتها پیش آمده است؟!
@dastanayekhobanerozegar
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍄
🐯🐔🐯🐔🐯🐔🐯🐔
#داستان_سی_ام
👌#حکایت
#خروس_و_شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند .
شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد .
هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد .
روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت:
بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!
خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن ..
روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت .
خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !😂
#دشمنان_جمهوری_اسلامی ایران بدانند که شیران زیادی پای این انقلاب خوابیده اند .
الکی دور ور ایرانپارس نکنند..
@dastanayekhobanerozegar
🌷🌼🍀🍀🌼🌷
#خرش_از_پل_گذشت...
#داستان_سی_ویکم
در #زمان_ناصرالدین_شاه_قاجار پیرمردی کنار رودخانه ای آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می گذراند
پیرمرد یک گاو ۸ گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که درآن زمان وضع مالی خوبی بود
روزی دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید
دزد به پیرمرد گفت:
می خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می دهم
پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها خانه بزرگی درشهر می خرد و ثروتمند زندگی می کند
برای همین قبول کرد
از فردای آن روز پیرمرد شروع به ساختن پل کرد.
درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون های پل از آنها استفاده کند
روزها تا دیر وقت سخت کار می کرد و پیش خود می گفت دیگر به کلبه و آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم
پس هر روز حیوانات خود را می کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می کرد
حتی در ساختن پل از چوبهای کلبه و آسیاب خود استفاده می کرد.
طوری که بعداز گذشت یک هفته ساختن پل ؛ دیگر نه کلبه ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی
به دزدگفت پل تمام شد و تو می توانی از روی پل رد بشی
دزد به پیرمرد گفت:
من اول شترهای خود را از روی پل رد می کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه های طلا بار دارد آسیب نزند
پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده!
دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را ازمن بگیر
پیرمرد قبول کرد*
و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد.
وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند
وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن!
پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت همه چی خوب پیش می رفت
فقط نمی دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت
#شدم_تنهای_تنهای_تنها
#ضرب_المثل_خرش_از_پل_گذشت از همین جا شروع شد
#برگرفته _ازکتاب_دزدان_قاجار
#نتیجه:👇🏻
توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می کنی
دوستان عزیز:
اگر کمی به این داستان فکر کنیم میبینیم که خیلی آموزنده است و ما خرخیلیهارو ازپل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردند
*کشکول ۵ صلوات بر پیامبر اعظم ص وآل او*
https://chat.whatsapp.com/CnI9qmqC2UbLvMzohiqDPp
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸💕💕🌸🌺
🌺🌸💕💕💕💕🌸🌺
10#_عادتی_که_شما_را_دوست_داشتنی_تر_میکند
1. عقل کُل نباشید
2. در کار دیگران دخالت نکنید
3. اهل کینه و تلافی نباشید
4. صبور باشید
5. دیگران را به خاطر نقاط مثبتشان تحسین کنید
6. بیشتر روی نقاط قوت دیگران تمرکز کنید اما تعریف الکی نکنید
7. زود قضاوت نکنید
8. ریا کار نباشید و خودتان باشید
9. بخشنده و بزرگوار باشید
10. محرم اسرار دیگران باشید
️
@dastanayekhobanerozegar
🌸🍃🌸🍃
#داستان_سی_و_دوم
#ابن_سیرین_جوانى_بسیار_زیبا_و_خوش_تیپ_بود و به شغل پارچه فروشی مشغول بود. زنى زیبا و پولدار که دلباخته و عاشق او بود، پس از خرید مقدار زیادی پارچه، با عذر اینکه قادر به حمل اینها نیست، به علاوه پول همراه ندارد، از ابن سیرین میخواهد که پارچهها را برایش به خانه برده تا پول را در آنجا به وی پرداخت کند.
وقتی وارد منزل آن زن شد، زن درب خانه را قفل مى کند و از او مى خواهد که با او عمل نامشروع انجام دهد. اما او در جواب مى گوید: پناه به خداى مىبرم و در مذمت عمل شنیع زنا مطالبى مىگوید. حرفهایش در زن تأثیر نکرد، تصمیم گرفت با حیلهاى خود را از این بلا نجات بدهد.
پس به بهانه قضاء حاجت، از اتاق بیرون رفت، سپس با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی بازگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و فوراً او را از منزل خارج کرد.
ابن سیرین، خود را به نزدیکی آب روانی رساند و شست. بدن او برای همیشه بوی عطری بر خود گرفت که از هرجا عبور می کرد همه متوجه می شدند که ابن سیرین از اینجا گذشته است. آری او با این نقشه، پای بر نفس خویش نهاد و پوزه شیطان را به خاک مالید و از مهلکه نجات یافت. خداوند به خاطر این ترک زنا، علم تعبیر خواب را به او عطا کرد.
🌺🌸💕💕💕💕🌸🌺
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸💕💕💕💕🌸🌺
#داستان_سی_وسوم
#تام_هیکلی✏️
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد.
در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند.
در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.
روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست
و روز بعد و روز بعد
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد.
بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد.
اما چطوری از پس آن هیکل
بر می آمد؟
بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد.
در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت:
«تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»😊😉
پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر!
🍀🌺🌸
با سلام
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار خودرا برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از دایی رضا
#پهلوی
⭕️ ۱۲۰۰۰ طلاق نتیجه کشف حجاب رضاخان
👈 فقط در همان ماه اول، تنها در تهران!
🔰 از یک منبع بیطرف بشنوید + عکس
🔹پس از اینکه رضاخان پروژه کشف حجاب را اجرا کرد، دیری نپایید که آثار خانمانسوز آن مثل فروپاشی نظام خانواده و کاهش عفت عمومی آشکار شد. در این زمینه کافی است، نگاهی به کتاب «تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم» اثر جعفر شهری بیندازیم که با تأسف فراوان مینویسد: به محض اجرای کشف حجاب، نسبت طلاق به ازدواج، ۶۰۰ به ۱۰۰ فزونی گرفت، به صورتی که:
🔹 "در برج اول اعلام آزادی زنان، بیش از ۱۲ هزار زن، تنها در تهران از شوهرانشان جدا شده و راهی خیابانها گردیدند"... خلاصه، "از آزادی زن چیزی که عاید شد اینکه میزان فروش پودر، ماتیک و لوازم توالت و البسه بدننما و اسباب قر و فر به مقدار قابل توجهی سیر صعودی در پیش گرفت و مردانی که راه خیانت و ناراستی و دزدی و تقلب آوردند"... (ر. ک: تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم، جعفر شهری، ج ۱، مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، چ ۳، تهران ۱۳۷۸، ص ۵۸۸ - ۵۸۹.) شگفتی ماجرا زمانی روشن میشود که این آمار را نه با وضعیت امروز تهران، بلکه با جمعیت پایین تهران در آن روزگار محاسبه کنیم که به گفته برخی منابع به ۳۰۰ هزار نفر نمیرسید
@daeireza
🌺🌸💕💕💕💕💕💕🌸🌺
#داستان_سی_وچهارم
⚠️ #روایت_یک_داستان_واقعی!
چند روز پیش کیف مدرسهای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات. نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپهای هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده.
دو روز بعد، حدود ساعت 11 شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: «شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!»
از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم!
گفتم: «تسبیحِ صلوات رو حتما میخونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیدهاید و کار کردهاید.» گفت: «این نذر چند سال منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!»
بعد هم دستهی قبضهاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی تهفیشِ قبضها نوشته شده بود: «میهمان امام زمان!» گفت این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبض ها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن!
اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر میکردم...
به این فکر کردم که اگر همه ما ها در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میافته! من تصمیمم رو گرفتم. اولین قدم این بود که این عمل خداپسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم.
🙏 به امید تعجیل در ظهورش صلوات
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@dastanayekhobanerozegar
🌸🍃🌸🍃
#نیایششبانه
خدايا
چشم جويبار عشق مرا به تماشاي دريايت روشني ده ،
مبادا دل من اسير كوي ديگري شود
و پيشاني محبت من بر خاك ديگري بسايد...
خدايا
مرغ دلم كه در دام توست،
مبادا كه ياد آشيان ديگري كند...
خدايا
هم زمان با رشد گياه محبتت در باغچه ي دلم
هر چه هرزه گياه هست از ريشه بخشكان....
@Dastanayekhobanerozegar