☘🍄☘🍄☘🍄☘
#داستان_سی_ششم
#خداشناسی
از متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟
گفت:کنار دریا،مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود
اومد پایش را داخل گل های رس مالید بعد به پشت خوابید...
پایش را سمت نور خورشید گرفت تا خشک شد
اینطوری پای خود را گچ گرفت
فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده...
به خودت نگاه کنی خداشناس می شوی
مغرور نشوید...
وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد،
وقتی میمیرد مورچه او را میخورد.
شرایط به مرور زمان تغییر میکند.
هیچوقت کسی را تحقیر نکنید.
شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان ازشما قدرمندتر است.
یک درخت، هزاران چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند!
#پس_خوب_باشیم_و_خوبی_کنیم.
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸💕💕💕💕💕💕🌸🌺
#داستان_سی_هفتم
#انسانیتدیننمیشناسد
در شهر رشت بر حسب اتفاق در خیابان سعدی رشت به مزاری رسیدم و با سرگذشتی عجیب آشنا شدم
منطقه ای بود متعلق به هموطنان ارمنی و در آن منطقه مزاری بود متعلق به یک انسان آزاده به نام #آرمنمیناسیان
بعدها وقتی در مورد آرمن جستجو کردم بیشتر با این آزاده مرد آشنا شدم
آرمن در شهر رشت زاده شد دوران ابتدایی را در همان شهر سپری نمود در ایامی که فقر در ایران همه گیر شده بود روزی مادرش برای آرمن پالتویی خریداری میکند و در هنگام عزیمت به مدرسه به وی میپوشاند اما در برگشت آرمن پالتو را بهمراه نداشت وقتی با سوال مادر روبرو میشود میگوید یکی از همکلاسهای مسلمانش لباس مناسب نداشته پالتو را به وی بخشیده
بعدها آرمن به داروسازی تجربی رو آورد و شهرت آرمن از همینجا شروع شد آن مرد بزرگ متعدد مشاهده میکرد که افرادی هستند که هزینه داروهای خود را ندارند یا بدلیل فقر اصلا دسترسی به دارو ندارند و آنزمان هم ایران دچار فقری فراگیر بود.
آرمن با هزینه خودش شبها نیمه شبها بسمت تهران راه می افتاد و صبح هنگام در تهران داروهای مورد نیاز نیازمندان را خریداری یا تهیه میکرد یا مواد آنرا تهیه میکرد و سپس ظهر هنگام خودش را به رشت میرساند و از بعد از ظهر داروهایی مورد نیاز مردم فقیر را به یکسوم قیمت واقعی بین ایشان توزیع میکرد در ابتدا عده ای کوته فکر علیه آن ابرمرد دست به اتهام سازی و شایعه پراکنی زدند و با تاکید بر ارمنی بودن وی ،داروها را حرام و... میدانستند و چند مرتبه آرمن بخاطر همین ناجوانمردیهای و اتهامات به زندان افتاد اما آن آزاده مرد عزم داشت که #مسیح_رشت شود زندگی خود را فروخت و داروخانه ای راه انداخت کم کم مردم رشت و نواحی اطراف آن به نیات آن آزاده مرد اعتماد کردند داروخانه آرمن تبدیل شد به قبله و ماوای بیپناهان و مستضعفان رشت اما آرمن خسته نشد آنقدر پیش رفت و بزرگ مردی به خرج داد تا علمای رشت به خزیارت او رفتند آنزمان امام جماعت مسجد جامع رشت در اختیار آیه الله ضیابری بود آیه الله به حریم و آزادگی آرمن اعتقاد پیدا کرد و دست در دست آن ابرمرد گذاشت و اولین داروخانه شبانه روزی ایران را در شهر رشت بنا نهادند مردم فقیر خطه گیلان از هر دین و مذهب به داروخانه آرمن هجوم می آوردند تجار شهر پول خود را به آیه الله ضیابری میدادند و آیه الله نیز پول را دودستی تقدیم آرمن مینمود تا صرف هزینه دارو و درمان فقرا شود.
بعدها آیه الله ضیابری و آرمن میناسیان برای سر و سامان دادن سالمندان بی سرپرست اولین سرای سالمندان ایران را در شهر رشت و با هزینه شخصی و کمک بازاریان رشت تاسیس نمودند و بدون حتی یک ریال کمک از دولت وقت پذیرای سالمندان بیمار و بی کس و کار از سراسر ایران شدند.
پس از رشت آرمن تلاشی وافر را برای سرای تاسیس سالمندان در تهران مبذول داشت و توانست با زحمت و مرارت زیاد سرای سالمندان کهریزک را بنا نهد که هر سه بنای خیر آرمن تا کنون به فعالیت خود ادامه میدهند.
هم داروخانه شبانه روزی رشت و هم سرای سالمندان رشت و هم سرای سالمندان کهریزک.
در سال ۱۳۵۶ آن آزاده مرد در حالی که در سرای سالمندان رشت در حال خدمات رسانی بود در هنگام کار درگذشت و مردم خطه گیلان را در عزای فراق خود گذاشت روز بعد شهر رشت از هجوم جمعیت به صحرای محشر تبدیل شد جا برای سوزن انداختن نبود مردم گیلان از هر فرقه وایین آمدند و عظمتی خلق شد بنام #تشییعمسیحرشت...
جنازه ساعتها روی دست مردم بود و امکان دفن پیدا نمیکرد بر روی تابوت یک مسیحی چندین عمامه سادات بزرگ گیلان گذاشته شده بود #مردم_تکبیر_گویان_و_صلوات فرستان_جنازه یک ارمنی را تشییع میکردند در ابتدا مسلمانان اجازه دفن آن ابرمرد در قبرستان ارامنه را نمیدادند و میخواستند او را در قبرستان مسلمانان دفن کنند اما با میانجیگری علما و صرف وقت زیاد جنازه به کلیسای رشت رسید ساعتها مردم رشت کلیسا را در برگرفتند....
نهایتا جسد آن آزاده مرد را در همانجا دفن کردند...
آری #آرمن_میناسیان_عنوان_مسیح_رشت را پیدا کرد و در هنگام مرگ سر سوزنی مال یا اموال در این دنیا نداشت اما دنیایی را در سوگ خود نشاند...
#آزادگی_به_دین_و_مذهب_نیست همینکه #در_خدمت_خدا_و_خلق_خدا_باشی_کافیه
خدایش بیامرزد او را
@dastanayekhobanerozegar
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄
#داستان_سی_وهشتم
🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌱
#سلام_بر_ابراهیم ۹
والیبال تک نفره
جمعی از دوستان شهید
🔹 بازوان قوی ابراهیم از همان اوایل دبیرستان نشان داد که در بسیاری از ورزش ها قهرمان است.
🔹 در زنگ های ورزش همیشـه مشغول والیبال بود. هیچکس از بچه ها حریف او نمی شد. یک بار تک نفره در مقابل یک تیم شش نفره بازی کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همه ما از جمله معلم ورزش، شاهد بودیم که چطور پیروز شد. از آن روز به بعد ابراهیم والیبال را بیشتر تک نفره بازی می کرد.
🔹 بیشتر روزهای تعطیل، پشت آتش نشانی خیابان ۱۷ شهریور بازی می کردیم. خیلی از مدعی ها حریف ابراهیم نمی شدند.
🔹 اما بهترین خاطره والیبال ابراهیم بر می گردد به دوران جنگ و شهر گیلانغرب، در آنجـا یک زمین والیبال بود که بچههای رزمنده در آن بازی می کردند.
🔹 یک روز چند دستگاه مینی بوس برای بازدید از مناطق جنگی به گیلان غرب آمدند که مسئول آنها آقای داودی رئیس سازمان تربیت بدنی بود. آقای داودی در دبیرستان معلم ورزش ابراهیم بود و او را کامل می شناخت. ایشان مقداری وسائل ورزشی به ابراهیم داد و گفت: هر طور صلاح می دانید مصرف کنید. بعد گفت: دوستان ما از همه رشته های ورزشی هستند و برای بازدید آمده اند.
🔹 ابراهیم کمی برای ورزشکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر را به آنها نشان داد. تا اینکه به زمین والیبال رسیدیم.
آقای داودی گفت: چند تا از بچه های هیئت والیبال تهران با ما هستند. نظرت برای برگزاری یک مسابقه چیه؟
🔹 ساعت سه عصر مسابقه شروع شد. پنج نفر که سه نفرشان والیبالیست حرفه ای بودند یک طرف بودند، ابراهیم به تنهائی در طرف مقابل. تعداد زیادی هم تماشاگر بودند.
🔹 ابراهیم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچه های بالا زده و زیر پیراهنی مقابل آنها قرار گرفت. به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور می کرد.
بازی آنها یک نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتیاز به نفع ابراهیم تمام شد. بعد هم بچه های ورزشکار با ابراهیم عکس گرفتند.
🔹 آنها باورشان نمی شد یک رزمنده ساده، مثل حرفه ای ترین ورزشکارها بازی کند.
🔹 یکبار هم در پادگان دوکوهه برای رزمنده ها از والیبال ابراهیم تعریف کردم. یکی از بچه ها رفت و توپ والیبال آورد. بعد هم دو تا تیم تشکیل داد و ابراهیم را هم صدا کرد.
او ابتدا زیر بار نمی رفت و بازی نمی کرد اما وقتی اصرار کردیم گفت: پس همه شما یکطرف، من هم تکی بازی می کنم!
🔹 بعد از بازی چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حالا اینقدر نخندیده بودیم، ابراهیم هر ضربه ای که میزد چند نفر به سمت توپ می رفتند و به هم برخورد می کردند و روی زمین می افتادند!
ابراهیم در پایان با اختلاف زیادی بازی را برد.
🔺... ادامه دارد
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
@dastanayekhobanerozegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اختراع اسکوتر در ۶۰ سال قبل!
🔹️اسکوتر برقی حدود ۶۰ سال پیش اختراع شد ولی مورد استقبال قرار نگرفت! تازه مسخره هم شد. اما الان جز پروفروش ترین وسایل حمل نقل شهری در شهرهای پیشرفته است. حتی خیلی از شهرها پیک اسکوتری دارند!
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
سلام آقا:
تو مهم ترین ثروت زندگی ات هستی
برای دل خودت زندگی کن
نه برای دیگران
مهم خودتی
یه زندگی بساز که ازدرون
حال دلت خوب باشه
نه اینکه فقط ازبیرون خوب به نظر بیاد
خودتو دوست داشته باش
@dastanayekhobanerozegar
🌷🌷🌷🌷🌷
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄
#داستان_سی_ونهم
#برکت_در_اموال
✏️ #امام_کاظم_(ع)در مورد برکت در مال حلال فرمود:
گوسفند درسال یکبار زایمان می کند وهر بار هم یک بره به دنیا می آورد.
سگ در سال دو بار زایمان میکند و هربار هم حداقل ۷-۶ توله.
به طور طبیعی شما باید گله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است.
ولی در واقع برعکس است.
گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ درکنار آنها..
چون خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت .
با اینکه مردم فراوان گوسفند را ذبح می کنند و از گوشت آن استفاده می کنند.
علاوه بر اینکه تمام اجزای گوسفند قابل استفاده است بخلاف سگ، مال حرام اینگونه است. فزونی دارد ولی برکت ندارد.»
📚 الكافي،كلينى، ج5 ،ص125
@dastanayekhobanerozegar
✏️ #اشک_خدا
🍁🍂🍃
🍂🍃
🍁
#داستان_چهلم
زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام.
رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟
زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
زن پاسخ داد: نه!
فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!
زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!
سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه
با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا.
مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم.
و زن از خانه بیرون آمد ، کناری نشست و مشغول گریستن شد.
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟
فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند شامل حال تو شده است و می توانی آرزویی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از
خدا می خواهی ، درست است؟
زن با اطمینان پاسخ داد: نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد.
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟
فرشته گفت: بله ، ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد!
#بازخوانی
🍄🍄🍄🍄🍄🍄
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🍃
🍂🍃
🌺 🍂🍃
🌸🍃🌸🍃
#داستان_چهل_ویکم
#دلقک_فرعون
فرعون دلقکى داشت که از کارها و سخنان او لذت مى برد و مى خندید.
روزى به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردى را دید که لباسهاى ژنده بر تن ، عبایى کهنه بر دوش و عصایى بر دست دارد.
پرسید: تو کیستى ؟
گفت :
من پیامبر خدا موسایم که از طرف خداوند براى دعوت فرعون به توحید آمده ام .
دلقک از همانجا بازگشت ، لباسى شبیه لباس موسى پوشیده و عصایى هم به دست گرفت ، نزد فرعون آمد. از باب مسخره و استهزاء تقلید سخن گفتن حضرت موسى علیه السلام کرد.
آن جناب از کار او بسیار خشمگین شد. هنگامى که زمان کیفر فرعون و غرق شدن او رسید و خداوند او را بالشکرش در رود نیل غرق ساخت ، آن مرد تقلیدگر را نجات داد. موسى عرض کرد:
پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردى ، با این که مرا اذیت کرد؟ خطاب رسید:
اى موسى ! من عذاب نمى کنم کسى را که به دوستانم شبیه شود، اگر چه بر خلاف آنها باشد.
انوار نعمانیه ، ص ۳۵۴٫
@dastanayekhobanerozegar
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄
🌸🍃🌸🍃
#داستان_چهل_ودوم
#صدقه_دادن_و_سوسه_شیطان
در #انوار_جزائری است که در سال قحطی، در مسجدی واعظی روی منبر بود و میگفت:
کسی که بخواهد صدقه بدهد هفتاد شیطان به دستش می چسبند و نمی گذارند، صدقه بدهد.
مؤمنی پای منبر این سخنان را شنید تعجّب کنان به رفقایش گفت: صدقه دادن که این چیزها را ندارد، اینک من مقداری گندم در خانه دارم، می روم و برای فقرا به مسجد خواهم آورد و از جایش حرکت کرد.
وقتی که به خانه رسید و زنش از قصدش آگاه شد. شروع به سرزنش او کرد که در این سال قحطی رعایت زن و بچّه و خودت را نمی کنی؟
شاید قحطی طولانی شد، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و…
خلاصه به قدری او را وسوسه کرد که آن مرد مؤمن دست خالی به مسجد نزد رفقا برگشت.
از او پرسیدند چه شد؟
هفتاد شیطانی که به دستت چسبیدند، را دیدی؟
پاسخ داد:
من شیطان ها را ندیدم لکن مادرشیطان را دیدم که نگذاشت.
#انسان_میخواهد_در_برابر_شیاطین_مقاومت_کند اما شیطان به زبان زن یا رفیق و… مصلحت بینی می کند و نمی گذارد.
(اخلاص و انفاق- دستغیب- ص۱۵۵)
🌸🌺💕💕💕
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🌸🍃🌸🍃
#داستان_چهل_وسوم
#دعای_پدرو_مادر
وقتی مادرم مرا می فرستاد تا پدرم را برای خوردن غذا صدا کنم ،
بعضی وقت ها می دیدم پدر به خاطر خستگی ، در حال مطالعه خوابش
برده است .
دلم نمی آمد ایشان را بیدار کنم .
همان طور که پایش دراز بود، صورتم را کف پای پدر می مالیدم تا از خواب بیدار شود .
در این حال که
بیدار می شد ، برایم دعا می کرد و طلب عاقبت به خیری می نمود .
من خیلی از توفیقاتم را از دعای پدر و مادر دارم .
قسمتی از زندگی آیت الله العظمی
مرجع تقلید مرحوم سیدشهاب الدین مرعشی نجفی
@dastanayekhobanerozegar
🌸🍃🌸🍃
#سواد_زندگي
آدم ها باید توی زندگیشان پای خیلی چیزها بایستند...
پای حرف هایی که می زنند،
قول هایی که می دهند،
اشتباهاتی که می کنند،
احساساتی که بروز می دهند،
نگاه هایی که از عمق جان می کنند،
دوستت دارم هایی که می گویند،
زندگی هایی که می بخشند،
و عشق هایی که نثار می کنند....
آدم ها باید توی زندگیشان پای انتخاب هایشان بایستند...
زندگی مواجهه ی ابدی آدم هاست،
با انتخاب هایشان...
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#داستان_چهل_و_چهارم
#پدر_تیم_استقلال
🔵شاهرخ بیانی: هیچکس نتوانست جای مرحوم پورحیدری را در استقلال بگیرد/ او اگر حرفی میزد پای آن میایستاد و خیلی از کارها را یکتنه پیش میبرد
🔹منصورخان اولین مربی من بود؛ سال ۵۶ که من به تیم تاج آمدم، ایشان کمک آقای جکیچ بود و در کنار این بزرگان بودیم. من با منصور خان زندگی کردم و خیلی خوشحال بودم که ایشان اولین مربی من بودند و پس از آن هم سرمربی شدند. او یک آدم استثنایی بود که هیچکس از او رنجیده نشد؛ بسیار باشخصیت، باکلاس و با پرستیژ بود و عاشقانه استقلال را دوست داشت و تمام زندگیاش را وقف تاج و استقلال کرد. من چیزهای زیادی از مرحوم پورحیدری یاد گرفتم. اگر از تمام شاگردانش سوال کنید، حتی یک نفر هم نیست که از ایشان رنجیده شده باشد و حتی کسانی هم که رزرو بودند و بازی نمیکردند، هیچوقت به او بی احترامی نکردند.
🔹ایشان دروغ نمیگفت و هر اتفاقی هم میافتاد، خودش بود؛ هیچکس هیچ دروغی حتی دروغ مصلحتی از ایشان نشنید. اگر حرفی میزد پای آن میایستاد و خیلی از کارها را یکتنه پیش میبرد؛ زمانی که بعضی از بازیکنان نمیخواستند به استقلال بیایند، از جیب خودش هزینه میکرد و حتی یک مغازه خیلی بزرگ داشت که آن را هم به خاطر استقلال فروخت. مرحوم پورحیدری یک آدم خاص و استثنایی بود و همه این را میدانند. با وجود اینکه گاهی بعضی از بازیکنان نیمکت نشین از سرمربی ناراحت میشوند و پرخاش میکنند اما هیچکس از ایشان ناراحت نشد. استثنا بود... واقعا استثنا بود!
🔹همه به هر دری میزنند و همه کار میکنند که سرمربی تیم ملی بشوند اما مرحوم پورحیدری سرمربی تیم ملی بود و زمانی که دید استقلال به او احتیاج دارد، در دوره آقای صفایی فراهانی تیم ملی را رها کرد. حتی خود من از ایشان پرسیدم چرا این کار را کردی؟ گفت استقلال به من نیاز دارد و من باید بیایم و کمک کنم. مشخص است کسی که تیم ملی را به خاطر استقلال رها میکند، چقدر این تیم را دوست دارد. تمام زندگی ایشان استقلال بود و من ندیدهام که کسی این کار را بکند.
🔹ایشان واقعا پدر بود و هر کدام از بازیکنان مشکلی داشتند، با ایشان به عنوان پدر و بزرگتر خانواده مطرح میکرد و منصور خان هم واقعا پدری میکرد. خاطرم هست به آقای حسینی که در حال حاضر کاپیتان استقلال است، در استادیوم مرحوم حجازی یک اتاق بد داده بودند که حتی کولر هم نداشت اما با هم رفتیم و خود منصور خان برای او یک آپارتمان گرفت. ایشان زمانی هم که مربی نبود و فقط کنار تیم حضور داشت، باز هم بازیکنان مشکلات خود را با او مطرح میکردند و حتی مدیرعاملها هم او را کنار تیم نگه میداشتند تا کمک بگیرند. منصور خان تمام حاشیهها را از تیم دور میکرد و هر زمانی که حضور داشت، آرامش حاکم بود و هیچکس به خودش اجازه صحبت نمیداد؛ به همین دلیل لقب پدر، برازنده او بود.
@dastanayekhobanerozegar