eitaa logo
🕋 کشکول معنوی 🕋
39.2هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
15.7هزار ویدیو
47 فایل
مجموعه کانالهای کشکول معنوی مدیریت : 👈 @mosafer_110_2 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝 #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بیسکویت ای زیر تانک بروید. شما بسیجی هستید یا یک مشت بازمانده قوم مغول !؟ -   الهی کاتیوشا تو فرق سرتان بخورد و پلاکتان هم نماند که شناسایی شوید! -   ای خدا، دادِ مرا از این مزدورهای مسلمان نما بگیر! بچه های گردان هرهر می خندیدند و کسانی که اسماعیل را کتک زده بودند به او چنگ و دندان نشان می دادند و تهدید به قتلش می کردند. فریاد زدم: «مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟» یکی از آنها که معلوم بود حال و روز درست و حسابی ندارد گفت: « از خود خاک بر سرش بپرسید. آهای اسماعیل دعا کن تو منطقه عملیاتی گیرت نیاورم. یک آر پی جی حرامت می کنم!» اسماعیل که پشت سر من پناه گرفته بود، هرهر خندید و آنها عصبانی تر شد. گفتم: «چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!» اسماعیل گفت: « بابا اینها دیونه اند حاجی. بهتره اینها را بفرستی تیمارستان.  خدا بدور با من اینکار را کردند با عراقیها چه می کنند؟» -   خب بلبل زبانی نکن. چه دسته گلی به آب دادی؟ -   هیچی. نشسته بودیم و از هم حلالیت میخواستیم که یک هو چیزی یادم افتاد. قضیه مال سه چهار ماه پیش است. آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم. خوب !... یک بار قرار شد من قاطرمان را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم. موقع برگشتن از شانس من قاطر خاک تو سر، سرش را سبک كرد و بسته های بیسکویت که زیر شکمش سرخورده بود خیس شد.» یکی از بچه ها نعره زد: «می کشمت نامرد. حالم بهم خورد» اسماعیل با شیطنت گفت: «دیگر برای برگشتن به پایین دیر بود. ثانیاً بچه ها گشنه بودند. بسته های بیسکویت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند و بعد بردم دادم بچه ها، همین نامردها لمباندند و چقدر تعریف کردند که این بیسکویت ها خوشمزه است و ملس است و ...» بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند. خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم، 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
 🌸امدادگرها ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی».بچه خیلی شوخی بود.همه پکر بودیم.اگر بود همه مان را الان می خنداند. یهو دیدیم دونفر یه برانکارد دست گرفته و دارن میان.یک غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد.شک نکردیم که خودش است.تا به ما رسیدند بخشی سر امدادگر داد زد:«نگه دار!»   بعد جلوی چشمان بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر خنده و دوید بین بچه ها گم شد. به زحمت،امدادگرها رو راضی کردیم که بروند!! 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🌸کمک ، کمک به جبهه شده بود حكايت چوپان دروغگو. حرف راستش را هم ديگر كسي باور نمي كرد. اگر مي گفت آتش گرفتم، كسي حاضر نبود يك ظرف نفت رويش بريزد و خلاصش كند؛ چه رسد به آب. توي شوخي و برخوردهاي غير جدي، مثل گاوپيشاني سفيد بود. با اين وصف، وضع آن روز غير از هميشه بود. خمپاره درست خورده بود جلوي در سنگرشان. هنوز گرد و غبار ننشسته بود و تركش هاي علاف پرپر مي كردند كه ديديم يك نفر كه گويي صدايش از ته چاه در مي آيد، با ناله جانسوزي مرتب مي گويد: كمك .. كمك .. كمك كنيد! نزديك رفتيم ديديم بله، خودش است. از بس از او رودست خورده بوديم، پايمان پيش نمي رفت. مي گفتيم مثل هميشه باز مي خواهد اذيت كند؛ اما چشم مان كه به خون روي زمين و سر و وضع آشفته او افتاد، كوتاه امديم و گفتيم: چي شده بيخودي شلوغش كردي؟ و او در حالي كه واقعا مجروح شده بود و جفت پاهايش را گرفته بود و به خودش مي پيچيد، از رو نرفته و شكسته و بسته مي گفت: كمك! كمك به جبهه هاي جنگ تحميلي؛ كمك كنيد! درست مثل بچه بازيگوشي كه مي گويند اگر دل و جگرش هم بيرون بيايد، با آنها بازي مي كند، داشت مي مرد ولي از شوخی‌هایش دست بر نمیداشت 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🌸خوراک مرغ در يكي از روزهاي مردادماه سال 1366، بعد از انجام عمليات نصر7 برادر فتوحي كه جانشين تيپ الغدير بودند براي سركشي به خط آمده بودند. عده اي از برادران رزمنده به اصرار از ايشان خواستند تا ناهار را كه مي گفتند خوراك ماهي است با آنها بخورند. ايشان هم پذيرفتند. سفره پهن شد. همه منتظر بوديم تا ناهار را بياورند. بعد از مدتي چند ظرف پر از آب همراه با قاشق در وسط سفره گذاشتند. ما كه متوجه موضوع نشده بوديم اما برادر فتوحي متوجه شدند و گفتند: خب درست است ديگر، خوراك ماهي آب است و شروع به خوردن كردند. دو سال بعد از اين ماجرا، در پادگان شهيد عاصي زاده اهواز بوديم. برادر فتوحي كه يك چادر حصيري جلوي دژباني داشتند. بعد از نماز ما را براي ناهار دعوت كردند. آن هم خوراك مرغ! نكته عجيب اين بود كه غذاي پادگان آن روز خوراك مرغ نبود.  به هرحال با خوشحالي روانه چادر برادر فتوحي شديم. سفره پهن و بعد از مدتي بشقابها روي آن گذاشته شد. وقتي نگاه كرديم بشقابها پر بود از گندم و ذرت. برادر فتوحي گفت: چرا شروع نمي كنيد؟! مگر خوراك مرغ نيست؟! 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🌸بابا گفتن يك روز در مقر داخل چادر مشغول ناهار خوردن بوديم. از چادر بغلي يكي از برادران كه حدود 30 سال داشت، آمد و با حالت بچگانه اي رو به ما كرد و گفت: بابا گفتن اگر سبزي دارين، يك خرده بدين! رفقا كه سرشان درد مي كرد براي اين طور حرف ها، يكي گفت: باريك الله پسر خوب كه به حرف بابا گوش مي كني. خوب عمو جان كلاس چندمي، چند سالته؟ او كه سعي مي كرد نقشش را خوب بازي كند، سرش را انداخت پايين و با حجب و حيا و شكسته بسته جواب داد، كلاس مدرسه مي رم. 30 سالمه! آفرين بيا اين سبزي ها رو بگير و به بابا بگو مگر دستم بهت نرسد. بلايي به روزگارت بياورم كه آن سرش ناپيدا باشد. 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🌸 محمد پاشو!..پاشو چقدر می خوابی!؟ -چته نصفه شبی؟بذار بخوابم. -پاشو،من دارم نماز شب میخونم کسی نیست نگام کنه!!! یا مثلا میگفت:«پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم! مسعود احمدیان هرشب به ترفندی بیدارمان میکرد برای نماز شب..عادت کرده بودیم! 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🌸عکس هوائی تيپ سه لشكر ۷۷ توی هفت تپه مقری داشت برای تفسير عكس‌ هوايی. فرمانده تيپ مجوز ورود به اتاق نقشه‌اش را به من داد. می‌رفتم و پشت دوربين‌هايشان می‌ايستادم و با آنها عكس‌های هوايی را كه با دوربين برجسته‌ نشان داده می‌شد، نگاه می‌كردم. يكی از سرهنگ‌های ارتشی كنارم بود. خواستم با او شوخی‌ای كرده باشم. درست بود كه امكاناتمان حداقل بود اما هيچ كدام از اين‌ها باعث نشده بود كه جايی در جنگ و شناسايی كم بگذاريم. من قبلاً در نقشه با كمك شناسايی‌هايی كه انجام داده بودم، تمام موقعيت‌ها را به دست آورده و برای خودم روی نقشه كشيده بودمشان. حتی سنگرهای عراقی‌ها را هم كشيده بودم و جای همه‌شان را می‌دانستم. سرهنگ را صدا كردم پشت دوربين و گفتم: جناب سرهنگ سيم‌خاردارهای دو متری اين درخت‌ها و اون تانك سوخته رو می‌بينيد؟! البته خودم هم سيم‌خاردارها را نمی‌ديدم اما قبلاً می‌دانستم كه وجود دارند. سرهنگ رو كرد و گفت: سبحان‌ا...! تو داری با اين دستگاه سيم خاردارها رو هم می‌بينی؟! گفتم: اِ... مگه شما نمی‌بينی؟، ببين از اينجا اومدن، بعد از داخل اين شيار رفتن تا يك متر جلوتر از لاشه تانك! نگاه معنی‌داری بهم كرد و گفت: بازم بگيد مرگ بر آمريكا! مرگ بر انگليس! سپاه همه‌تون رو می‌فرسته انگليس و آمريكا تا دوره‌های پيشرفته نظامی رو ببينيد، اون وقت شما مشت‌هايتان رو گره می‌كنيد و شعار می‌ديد! بعد هم پشت پرده با اونا رابطه داريد... •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🌸اسحله فرمانده رسیدیم منطقه ، اما هیچ کدام اسلحه نداشتیم به مافوقمان گفتیم: ما را بدون اسلحه آورده اید این جا چه کار؟ گفت: اسلحه نداریم یا باید مال زخمی ها را بردارید یا غنیمت بگیرید ناراحت گوشه ای نشسته بودم که متوجه شدم یک اسلحه نو که کمی با مال بقیه متفاوت بود گوشه ای افتاده حسابی خوشحال شدم دویدم و اسلحه را برداشتم اما خوشحالی ام دوام زیادی نداشت چون بعد از چند دقیقه فهمیدم اسلحه ، اسلحه فرمانده است. 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🌸شهادت پدر قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم.  مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!» - اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟ - حالا چی هست؟ - فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد. - بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچين خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه. آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه .... دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد. - آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشیيع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز . من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم. 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🌸زندگی در جزیره مجنون 2 سفره پهن شد. باقلا پلو با یک مرغ درشت سرخ شده توی سینی بزرگ روحی برایمان خودنمایی می کرد. بعد از چندین روز می‌توانستم دلی از عزا در آوریم. ناگهان سید جاسب گفت : -علی....علی..... آلپالوووو آلپالوووو با انگشت دست خود شیشه مربای آلبالو را نشان می داد. و دائم می‌گفت: - بده....بده.....من منننننن آلپالوووو خیلی خوب..... فرشاد کمائی شیشه مربا را به دستش داد. نصف شیشه مربا را روی باقلا پلو و مرغ خالی کرد و گفت : - خیلی خوب.....خیلی خوب.... دستانش را بالا برده و گفت: - هوووووم....هوووووم -زهر مارو هوووووم -نگاهی به حاج مسعود کردم و گفتم: - نگاه چکارش کرد!.... فرشاد فقط می خندید.... عصبانی شدم. گفتم : - نخند...نخند...دندونات سرما می‌خوره -این دیگه کیه؟! -حالشو می‌گیرم.....نگاه کن..... فکری به نظرم رسید. نهار را فقط عراقی ها با حرص و ولع خاصی می‌خورند.ما فقط تماشا می‌کردیم. فرشاد چند لقمه ای خورد و گفت : - هرکی خورد اسهال می‌گیره..... دوباره شروع به خندیدن کرد. ادامه داد: - کره مربای صبح هم ما بخوریم..... - نه....کنسرو ماهی با خاویار بخوریم.... ولی فکری دارم. همتون کمک می‌کنید.... بچه ها با سر و اشاره تایید کردند. شیشه مربا را آوردم. همه مرباها را توی پارچ بزرگ پلاستیکی ریختم. با آب مخلوط کردم. شکر و اضافه کردم. شروع به مخلوط و هم زدن کردم. رو به جاسب کردم و گفتم : -سید خیلی خوب...... بلافاصله کیسه نمک را در آن ریختم. دوباره مخلوط کردم. کنار بچه ها نشستم و آرام گفتم: - همتون پارچ را بالا ببرین ولی نخورین و بگین خیلی خوب.....عالیه.... فرشاد خورد و گفت: هووم حرف نداره.... حاج مسعود هم تایید کرد. من هم خوردم و گفتم : - سید جاسب خیلی خوب.... بلافاصله گفت: - من...علی...من منننننم بده پارچ را با اکراه به طرف او دراز کردم. می‌دانستم خیلی شکم دوست وپر خور است. به او گفتم : - همشو نخوری. ...ما هم می‌خوایم -باشه....باشه.... پارچ را بالا برد. فکر کنم با خودش شرط کرده بود نصف پارچ را یک نفس بخورد. همینطور شد. تا جایی که جا داشت خورد. ما هم بین خودمان دوباره پارچ را چرخاندیم. ولی فقط نشان می دادیم که می‌خوریم. دوباره از ما گرفت و مقدار دیگری خورد. همگی کنار رفتیم. و منتظر زمانی بودیم که باید می گذاشت. تا شربت شور و شیرین عمل کند. با نبود دستشویی و با قایق به جای پشت پاسگاه شناور رفتن کارهایی که می بایست انجام می شد. می دانستم بسیار سخت و جانکاه است. ولی دیری نپایید که سید مثل فنر از جایش برخواست و دوان دوان به طرف تراده رفت و شروع به پارو زدن کرد و با آه و ناله رفت. نگاهی به او کردم و گفتم : - سید....سید....چی شده....چته؟! -علی خیلی بد خیلی بد....بد...بد دستش را به شکم خود می سایید و آه و ناله می‌کرد و از ما دور می شد. هنوز بار دوم پیاده نشده بود که معلوم بود دل پیچکی سخت دارد و سر تراده را می پیچاند و دائم می گفت : - علی خیلی بد....خیلی بد..... همگی بچه های پاسگاه می خندیدن و با هم می گفتند. ...خیلی بد....خیلی بد.... 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🌸زندگی در جزیره مجنون پدافندی جزیره مجنون شمالی بودیم. سیزده کیلومتر از خشکی فاصله داشتیم. دقیقا توی آبراه نینوا و چهار راهی که سه آبراه دیگر را به هم وصل می‌کرد مستقر شدیم. ولی مشکل اصلی ما آبزیان هور و پشه های موزی آنجا بودند. در اولین روز استقرار متوجه مشکل اساسی تری شدیم. آن هم دستشویی رفتن بچه ها روی آب بود. وقتی داشتم به طرف دستشویی می‌رفتم دیدم بهمن دارد شلوار خودش را در می‌آورد. به او گفتم : - معلومه چکار می‌کنی؟! -دارم میرم مستراح.... -خوو چرا شلوارت درآوردی و با شورت می‌خوای بری؟! -بفرما اینجا ولمون نکنیا.... -بیا اول خودت برو تا ببینی چه بدبختیه! آفتابه را از او گرفتم. خوشحال بودم که زودتر برم و به کارهایم برسم. وقتی وارد دستشویی شدم. همه چی طبیعی بود. دورو برم را برانداز کردم. از پشت پتوی سربازی سیاه رنگی که به عنوان در دستشوی آویزان کرده بودیم سرم را بیرون آوردم و گفتم : - می‌گم اینجا که خبری نیس؟!....هست؟! - نه، نه راحت باش..... - فقط از ای پشه سبزا می‌ترسی؟! - نه....ماشالله چقده حرف می‌زنی خوو بشین تمامش کن دیگه.... با خیالی راحت پاهایم را در دو طرف سنگ دستشوی گذاشتم. البته سنگ دستشوی ها از یک پلیت نازک ورقی استفاده می شد که تا پاهایت را روی آن می گذاشتی سروصدایی عجیب به راه می افتاد و همین صداها عامل بدبختی بزرگتری می شد. با خیال راحت نشستم. تا روی دستشویی نشستم از زیر پاهایم صداهایی عجیب و غریبی به راه افتاد. ناخودآگاه به زیر پاهایم و توی سوراخ دستشویی نگاه کردم. دیدم بیشلمبو های سیاه و براقی که برای جمع آوری و خوردن از سرو کول خود بالا می‌رفتند. احساس کردم الان به خودم حمله خواهند کرد. فریادی زدم و بیرون پریدم. دیدم بهمن دستانش را روی صورتش گرفته و بلند بلند می خندد..... داد می‌زد آهای بیاین کشف حجاب کرده... سریع توی آب پریدم و خودم هم حسابی می خندیدم. ولی هیچ وقت اینقدر نترسیده بودم. ..... 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🌸شربت صلواتی دو تا از بچه‌ها اسیری را همراه خودشون آورده بودند و های های می‌خندیدند گفتم: این کیه؟ گفتند: عراقیه گفتم: چطوری اسیرش کردید؟ می‌خندیدند!!! گفتند: از شب عملیات پنهان شده بود تشنگی فشار آورده بهش با لباس بسیجی‌های خودمان اومده بود ایستگاه صلواتی می‌خواسته شربت بگیره، پول داده و اینطوری لو رفته و هنوز می‌خندیدند…. 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋