🔹 #او_را ... 20
یچیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود.
زنگ خونه رو زدم و رفت تو.
-سلام عشق من...خوش اومدی 😍
-سلام😊
خونه خودته؟؟
-نه پس خونه همسایمونه😂
البته الان دیگه خونه شماست😉
-بامزه منظورم اینه که تنها زندگی میکنی؟؟
-نه، فعلا با خیال تو زندگی میکنم تا روزی که افتخار بدی و اجازه بدی با خودت زندگی کنم😘
-لوس☺️
شاید حتی الان جای عرشیا هم سعید نشسته بود،همینقدر نسبت به صحبت کردن باهاش بی میل بودم😒
مرجان راست میگفت...
هرچی بیشتر به حرفاش فکر میکردم،بیشتر باورش میکردم...
سعی کردم فکرمو با عرشیا مشغول کنم تا این افکار بیشتر از این آزارم نده...
ناهارو با عرشیا بودم و اصرارش رو برای شام قبول نکردم.
یکم فاصله خونش با خونمون دور بود،
نمیخواستم فکر کنم❌
میخواستم مغزم مشغول باشه،
آهنگو پلی کردم و صداشو بردم بالا🔊
داشتم نزدیک چهارراه میشدم، کم مونده بود چراغ قرمز بشه،
سرعتمو زیاد کردم که پشت چراغ نمونم،اما تا برسم قرمز شد😒
اونم نه یه دقیقه،دو دقیقه!!
حدود هزار ثانیه😠
کلافه دستمو کوبیدم رو فرمون و سرمو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم...
چندثانیه گذشته بود که یکی زد به شیشه ماشین!
سرمو بلند کردم و یه دختر 16-17ساله رو پشت شیشه دیدم،
شیشه رو دادم پایین و گفتم
-بله؟
با یه لهجه ی خاصی صحبت میکرد...
-خانوم خواهش میکنم یه دسته از این گلا بخرید😢
از صبح دشت نکردم،
فقط یه دسته...
مات نگاش کردم...
با اینکه قبلاً هم از این دست فروشا زیاد دیده بودم،اما انگار بار اولم بود که میدیدم!!
-چند سالته؟
-هیفده سالمه خانوم.خواهش میکنم.
بخر بذار دست پر برم خونه،
وگرنه بابام تا صبح کتکم میزنه و دیگه نمیذاره کار کنم😢
-خب کار نکن!
اون که خیلی بهتر از وضع الانته!!
-نه!
آخه کار نکنم،بابام شوهرم میده به یه مرده که حتی از خودشم پیر تره😰
بخر خانوم...
خواهش میکنم...😢
چقدر صورتش مظلوم بود...
-چنده؟؟
-دسته ای پنج تومن☹️
-چند دسته داری؟؟
-ده تا!
-همشو بده...
دو تا تراول پنجاهی از کیفم درآوردم و دادم دستش...
-خانوم این خیلیه،یکیش کافیه!
-یکیشو بده بابات،اون یکی هم برای خودت...
-خانوم خدا خیرت بده.خیر از جوونیت ببینی...
اینو گفت و بدو بدو از ماشین دور شد... ❗️
همینجور که رفتنشو نگاه میکردم یه قطره اشک از چشمم افتاد و رو صورتم سرسره بازی کرد و تو شالم فرو رفت...
"محدثه افشاری"
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
💬سوال
آيا نمازي که شکسته بوده اگر قبل از وقت قضا شدن به خونه بر گرديم بايد کاملش دوباره بخونيم؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
✍پاسخ
اگر در مسافرت نماز را به صورت شکسته خوانده است تکلیفش را انجام داده است و اگر قبل از تمام شدن وقت به وطنش برگردد لازم نیست دوباره نماز را کامل بخواند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#احکام_نماز
📖منبع: مرکز ملی پاسخگویی به سئوالات دینی
-------------------------------------
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
📖 داستان شیخ رجبعلی خیاط و خبردادن از غیب
شیخ رجبعلی همراه عده ای در حیاط منزل یکی از دوستان نشسته بود. در آن جمع یک صاحب منصب دولتی هم حضور داشت که به دلیل بیماری ، پایش را دراز کرده بود.
افسر رو به جناب شیخ کرد و اظهار داشت که مدتی است گرفتار این درد پا شده و داروهای گوناگون هم کارساز نبوده است.
شیخ مطابق شیوه همیشگی خود ، از حاضران می خواهد سوره حمد بخوانند . آن گاه توجهی کرد و فرمود : این دردپای شما از آن روز پیدا شد که زن ماشین نویس را به این دلیل که نامه را بد ماشین کرده است ، توبیخ کردی و سر او داد زدی . او زنی علویه بود . دلش شکست و گریه کرد. اکنون باید او را پیدا کنی و از او دلجویی کنی تا پایت درمان شود.
🌺برگرفته از داستانهای شگفت انگیز علما🌺
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
دوستان نوجوان تان را بشناسید:
فرزندان علاوه بر اینکه از والدین درس می گیرند، گروه دوستان هم برروی آنها تاثیر می گذارد. دوستان در تکرار رفتارهای خوب و بد موثر هستند. هنگامی که اطرافیان نوجوان خوب و مودب باشند، به مرور زمان روی او تاثیر می گذارند. لازم است والدین، مطمئن شوند که نوجوان شان با افراد مناسبی هم گروه شده است. در این میان این نکته را فراموش نکنیم که نوجوان زمانی که دریابد رفتارهای والدین و خانواده اش به اصول اخلاقی پایبند است سعی می کند مانند آنها رفتار کند و از رفتارهای نامناسب گروه همسالان تاثیر نپذیرد.
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
هدایت شده از قرارگاه فرهنگی عمار
8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺تربیت فرزند
🎥استاد رائفی پور
ـــــــــ
▪️اگه فرزندان تون براتون مهم هستن حتما کلیپ رو نگاه کنید.
#تربیت_کودک
#قرارگاه_فرهنگی_عمار
💠 @ammar_iran
🌏🌕تقویم نجومی اسلامی🌕🌍
✴️ دوشنبه 👈 ۱۱ تیرماه ۹۷
👈 دوم ژوئیه ۲۰۱۸ 👈 ۱۸ شوال ۱۴۳۹
⭕️ شهادت آیت الله صدوقی چهارمین شهید محراب
❇️ بزرگداشت صائب تبریزی
✅ این روز ، روز مناسبی برای امور زیر است:
🔘کشاورزی
🔘 ساخت وساز و بنایی
🔘 انتقال جهیزیه و اسباب کشی
🔘 جابجایی
❤️ فرزند حاصل از #مباشرت در این دوشنبه شب (دوشنبه که شب شد) دهانی خوشبو دارد، دل رحیم و جوانمرد است و زبانش از غیبت و بهتان پاک باشد. (وشهادت در راه خدا نصیبش گردد.) انشاالله
⚫️ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری، موجب رنج و اندوه است.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز، باعث ایمنی از هفتاد نوع بیماری است و باعث قوت گرفتن بدن نیز میگردد.
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی دارد.
👕 دوشنبه برای بریدن، دوختن ، خریدن و پوشیدن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد .
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸ززندگیتون شاد🌸
📚 منابع مطالب ما:
📔حلیة المتقین
🗓 مجموعه تقویم های نجومی معتبر
📖 مفاتیح الجنان
🗒تقویم جامع رضوی
📗 بحارالانوار و...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
🔹 #او_را ... 20 یچیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود. زنگ خونه رو زدم و رفت تو.
🔹 #او_را ... 21
هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه...
چشامو به آسمون دوختم...
با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز
و مامان بابای دکتر
و خونه آنچنانی
و ماشین مدل بالام
امیدم به زندگی زیر صفره!!
اونوقت این مدل آدما چجوری زندگی میکنن...
چجوری میتونن حتی یه لبخند بزنن؟؟
به چه امیدی صبح بیدار میشن و شب میخوابن...
این تقدیر، تقدیر که میگن چیه...
مرجان راست میگه...
ماهممون عروسکای خیمه شب بازی ایم!😒
اینهمه میدویم،
آخرش که چی؟؟
به کجا برسیم؟
به چی برسیم!؟
کل دنیا داشت تو نظرم کوچیک و کوچیک تر میشد...
دیگه از همه مسخره تر برام،کارای مامان و بابا بود،
حرفاشون،
تلاششون،
که چی؟
از چی میخوان فرار کنن؟
هممون یه روز میمیریم و تموم میشیم...
آخ سرم....
سرم...
سرم....😖
نه...
من اینهمه ندویدم که آخرش به اینجا برسم...😭
من میخواستم آیندم روشن باشه...
من اینهمه این از این کلاس به اون آموزشگاه نرفتم که به اینجا برسم...
پس برای چی 4زبان خارجه رو یاد گرفته بودم؟؟
برای چی اینهمه فن و هنر و...
داشتم منفجر میشدم...
سرم داشت گیج میرفت...😭
چراغ سبز شد...
با نهایت سرعت گاز میدادم و داد میزدم و گریه میکردم....😭
به خودم که اومدم دیدم جلو در خونه ی مرجانم❗️
تن بی جونمو از ماشین بیرون کشیدم و رفتم سمت خونشون.
زنگو زدم و با باز شدن در رفتم بالا...
مرجان با دیدنم رنگش پرید😳
-چیشده ترنم!؟؟😨
-مرجان مشروب...
فقط مشروب...
🍷🍷🍷
بعد چند ساعت که به خودم اومدم دیدم سرم رو پای مرجانه و داره موهامو ناز میکنه!
-خوبی ؟💕
بهتر شدی؟
-مرجان😭
-دیگه گریه نکن دیگه...
اگر حالت خراب نبود حتی یه قطره هم نمیذاشتم بخوری...
حالا که خوردی،باید خوب باشی😉باشه؟
-از وقتی اون حرفا رو زدی دارم دیوونه میشم...😣
آخه مگه میشه؟
اینهمه از زندگیمو گذاشتم برای پیشرفت،
حالا توی بیشعور میگی همش کشک؟؟؟
-چرا به من فحش میدی؟😳
من که از همون اولش بهت میگفتم زیادی فعال نباش!
-یعنی من اشتباه میکردم!؟
نه...
من نمیتونم...
من بی هدف نمیتونم نفس بکشم...
من مال تلاشم
مال پیشرفتم!
-پس چرا نمره های ترم پیشت افتضاح شد؟؟
خانوم پیشرفت و ترقی!
یه اتفاق کوچیک باعث شد تلاش چندسالتو به باد بدی!
الکی واسه من ادای دانشمندارو درنیار😒
-اصلا تو دروغ میگی!
من بعد رفتن سعید اینجوری شدم!
ربطی به این مزخرفاتی که تو میگی نداره!
-زندگی ای که تنها امیدش یه پسر هرزه مثل سعید باشه،مفتم گرونه!😒
-به تو چه اصلا؟
من باید برم،دیرم شده...
خداحافظی کردم و رفتم خونه
"محدثه افشاری"
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🔹 #او_را ... 22
بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا،رفتم اتاقم
دفترچمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن...
من باید این مسئله رو حل میکردم...❗️
باید به خودم ثابت میکردم مرجان اشتباه میگه،
من باید زندگیمو درست کنم!
حق ندارم با حرفای مرجان هرروز پوچ و پوچ تر شم!🚫
برای همین دیگه سراغ نوشته های قبلیم نرفتم،
باید دوباره از اول مینوشتم تا بفهمم از کی زندگیم این شکلی شد🔥
من میگفتم با رفتن سعید له شدم
اما مرجان میگفت من قبل از سعید هم همین زندگی رو داشتم‼️
نه ❗️
باید ثابت میکردم مرجان دروغ میگه😠
اما...حالا که یه جایگزین برای سعید گذاشتم چرا حالم خوب نشده⁉️
نه
نه
منم اشتباه میکنم،باید بنویسم...
نوشتم و نوشتم و نوشتم...
فکر کردم
و فکر کردم
و فکر کردم.....
🚬سیگار رو روشن کردم و سعی کردم گذشته هامو خوب مرور کنم!
اولین باری که برام سوال شد من برای چی به وجود اومدم،
فکرمیکنم حوالی 14سالگیم بود👧
همون موقع که مامان گفت برای اینکه پیشرفت کنی و یه انسان مفید بشی😕
بابا گفت برای اینکه به جامعه خدمت کنی و یه انسان موفق باشی 🙁
و من تو دلم گفتم فقط همین⁉️😐
اما پیششون سرمو تکون دادم و بیشتر از قبل درس خوندم و تلاش کردم!
قانع نشده بودم اما هربار که برام سوال میشد، همون جوابا رو تکرار میکردم و با خودم میگفتم تو هنوز بچه ای😒
بزرگ بشی میفهمی مامان بابا درست میگن😏
و بعدش هربار که تو زندگی احساس کمبود کردم سعی کردم با یه چیز جدید جبرانش کنم!
کلاس شنا
زبان
سازهای موسیقی
فضای مجازی
چت
سعید
و...
چشممو بستم و زیر لب گفتم مرجان راست میگفت!!😔
من فقط با وسیله های مختلف سعی کرده بودم احساسمو خفه کنم...
وگرنه از همون 14سالگی فهمیده بودم هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم....🚫
"محدثه افشاری"
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🔹 #او_را ... 23
دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم!
اما مجبور بود برم،
چون دلم نمیخواست مورد بازجویی بابا قرار بگیرم!
🔹یه ماهی مونده بود به عید...
بعد از شام،قبل اینکه مامان بره اتاقش سر حرفو باز کردم...
-مامان...
میگم با بابا حرف زدین؟؟
-چه حرفی عزیزم؟
-عید دیگه...
قرار بود باهاش صحبت کنین من عید بمونم خونه.
-آخ راست میگی...
یادم رفت بهت بگم...!☺️
اره،صحبت کردیم،
بابات راضی نشد😊
گفت نمیشه ده روز تنها بمونی خونه.باید بری خونه مامان بزرگت!
-ماماااان...خواهش میکنم
من تنهایی پاشم برم شمال؟؟
من بدون شما تا بحال نرفتم اونجا 😔
-دخترم!
میدونی که وقتی بابات بگه، جز چشم،نمیتونی حرفی بزنی😊
بعدشم چیزی نمیشه که!
مامان بزرگت که خیلی تورو دوست داره!
تو هم که دوستش داری!
عیدم اونجا شلوغ میشه،
عمه ها و عموهات میان،خوش میگذره بهت😉
-وای...نه😞
من نمیخوام برم اونجا😒
-چاره ای نداری گلم
یا با ما بیا،یا برو اونجا
الانم من خسته ام.
شبت بخیر دختر قشنگم...😘
اه...مزخرف تر از این اصلا امکان نداشت!
هرچند مامان بزرگ رو خیلی دوست داشتم،
ولی هیچوقت به تنهایی مسافرت رفتن علاقه ای نداشتم😒
خواستم یه مشورتی با مرجان هم داشته باشم،
بار اول که زنگ زدم جواب نداد!
بار دوم هم خیلی دیر گوشیو برداشت،
خیلی سر و صدا میومد!
-الو؟؟مرجان؟؟
-الو جونم ترنم؟
-کجایی؟چه خبره؟
-ببین من نمیتونم صحبت کنم.
اگر کار واجبی نداری فردا خودم بهت زنگ میزنم
-باشه،بای
فکرم رفت پیش مرجان...
یعنی کجا بود...
چقدر سر و صدا میومد!
اونا که فامیلی نداشتن که بخواد بره مهمونی!
حالا نه که خودم که فامیل دارم خیلی میریم خونشون مهمونی 😒
دو سه ساعتی با عرشیا چت کردم و خوابیدم.
صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم،
دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم.
احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست😭
به اجبار بلند شدم، باید میرفتم دانشگاه.
سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پایین نیاد و بخوام به بابا جواب پس بدم✅
کلاسام که تموم شد،زنگ زدم به مرجان،
کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید!
-الو
-الو مرجان خوابی هنوووووززز؟؟؟😳
پاشو لنگ ظهره!!!
-ترنم نیم ساعت دیگه خودم بهت میزنگم.لطفاً....
بای
این همینجوریش تنبل بود،دیشبم معلوم نبود کجا رفته بود که اینطور خسته شده بود!!
"محدثه افشاری"
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🔹 #او_را ... 24
تو راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد.
-سلاااااام خانم خودم😍
-سلام عزیزم. خوبی؟
-اگه خانومم خوب باشه😉
چقدر سعید "خانومم" صدام میکرد...
آخرش چیشد؟
هیچی...
الانم به یکی دیگه میگه خانومم 😏
دیگه نمیتونستم هیچ حرف عاشقانه ای رو باور کنم 😔
-ممنون،خوبم
-پس منم عالیم😉
کجایی نفسم؟؟
-دارم میرم خونه. کلاسم تازه تموم شده😊
-خب چرا خونه؟
اونجا که تنهایی، بیا پیش من.
منم تنهام😉
-آخههه...
-آخه نداره دیگه، بیا دیگه...
لطفاً... 😢
-باشه عزیزم.میام.
-قربونت برم مننننن
بیا تا برسی منم سفارش بدم یچیز برای نهار بیارن.
-باشه ممنون. فعلاً
قطع کردم و گوشی رو کلافه انداختم رو صندلی.
همیشه از اینکه کسی بخواد با لوس بازی به زور متوسل شه و کارشو جلو ببره بدم میومد 😠
خصوصاً یه مرد گنده با یه صدای کلفت و اون قد و قواره، بعد بخواد خودشو لوس کنه😖
کلا از نازکشی بدم میومد،دوست داشتم فقط خودم ناز کنم😌
اتفاقا بدم نیومد برم یکم ناز کنم😉
یه نقشه هایی تو سرم کشیدم و راه افتادم 😈
تو راه بودم که مرجان زنگ زد!
-جانم
-سلام عزیزممم.خوبی؟
-سلام تنبل خانوم.چقدر میخوابی؟؟
-وای ترنم هنوزم اگر ولم کنی میخوابم.نمیدونی چقدر خسته ام....
-خسته ی چی؟؟؟
کجا بودی مگه؟؟
-پاشو بیا اینجا تا برات تعریف کنم😁
-الان نمیتونم،لوس نشو،بگو
-چرا نمیتونی مثلا؟😒
-دارم میرم پیش عرشیا
-ای بابا...
تا کی اونجایی؟
نمیشه بپیچونیش؟
-نه بابا
خواستم،نشد!
میرم دو سه ساعت میمونم میام،خودمم حوصلشو ندارم.
-عه چرا؟
دعواتون شده؟
-نه،دعوا برای چی؟
-پس چرا حوصلشو نداری؟
-ندارم دیگه.
سعید که خانواده دار بود،آخرش اون بلا رو سرم آورد،
اینکه هیچکس بالاسرش نیست و خونه مجردی هم داره،
خدا میدونه تو نبود من با چند نفره....😒
-زیادی بی اعتماد شدیا😅
دیگه اینقدرم نمیخواد فکرای مورد دار کنی راجع به جوون مردم 😅
-دیگه به خودمم اعتماد ندارم،چه برسه به پسر جماعت!!
-تو که میگفتی عرشیا بدجور کشته مردته؟!
-خودش که اینجوری میگه!
ولی تو رابطه ای که هیچ تضمینی وسط نیست،
هیچکسم ازش خبر نداره،
از عشق خبری نیست! 😒
هر دو طرف میخوان عقده هاشونو جبران کنن،یا عقده شهوت یا کمبود محبت😏
خریته تو این رابطه دنبال عشق باشی😒
- خیلی عوض شدی ترنم 😳
-بیخیال،
نگفتی کجا بودی؟؟
-اگه تونستی بعد از قرارت با عرشیا،یه سر بیا اینجا برات میگم😉
-باشه گلم،پس فعلا
-فدات،بای
"محدثه افشاری"
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🔹 #او_را ... ۲۵
رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل.
😈یه نگاه شیطنت آمیز به سرتا پام انداخت :
-خوش اومدی بانوی من😍
- خب خانومی بیا بشین ببینم...
کم پیدا شدی....
اون روز هرچی عرشیا زبون میریخت و خودشو لوس میکرد با بی محلی میزدم تو ذوقش!😕
آخر کلافه شد و نشست کنارم و دستامو گرفت تو دستش 😈😈
- ترنم....
چیزی شده؟؟
چرا اینجوری میکنی؟😢
- چجوری؟؟؟
-عوض شدی!انگار حوصلمو نداری!
-نه!خوبم...
چیزی نشده...😒
-پس چته؟
-ببین عرشیا...
من همون روز اول گفتم ،این یه رابطه امتحانیه!
میتونم هروقت که بخوام تمومش کنم!!
-ترنم؟؟؟
تموم کنی؟😢
شوخیت گرفته؟
چیو میخوای تموم کنی؟
زندگی منو؟
عمر منو؟؟
-لوس نشو عرشیا😒
مگه دختری؟؟
من نباشم،کسای دیگه هستن!!😏
-چی میگی؟؟چرا مزخرف میگی؟؟
کی هست؟
من جز تو کیو دارم؟؟😥
-بهرحال...
من خوشم نمیاد زیاد خودمو تو این روابط معطل کنم!!
با چشمای پر از سوال و بغض زل زده بود بهم و هر لحظه دستمو محکم تر فشار میداد....😢
خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که سرشو گذاشت رو پام و شروع کرد گریه کردن!!!😳
شوکه شدم!!
دستمو گذاشتم رو سرش و گفتم
-پاشو بابا شوخی کردم😳
چرا اینجوری میکنی؟؟😒
مثل دخترا میمونی عرشیا😏
از اینکه یه مرد جلوم خودشو ضعیف نشون بده متنفرم!!😣
سرشو بلند کرد و تو چشام نگاه کرد...
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس!!😭
-ترنم باورکن من بی تو میمیرم....
خودمو میکشم!!
قول بده هیچوقت تنهام نذاری!
به جون خودت جز تو کسیو ندارم...😭
-من نمیتونم این قول رو بهت بدم!!
من نمیتونم پابند تو بشم...😠
اخم کرد و خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد و روشو برگردوند...
سرشو گذاشت رو دستاش و گفت:
-ترنم خواهش میکنم.....
بلند شدم و پالتوم رو برداشتم،
داشتم میرفتم سمت در
که
عرشیا خیز برداشت و راهمو سد کرد...
"محدثه افشاری"
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
در روایات وارد شده:
❤️پنج چیز قلب را نورانی میکند :
① زیاد قل هو الله احد را خواندن
② کم خوردن
③ نشستن با علماء
④ نماز شب خواندن
⑤ و راه رفتن به مساجد
🗒المواعظ العددیة؛ص۲۵۸.
🌍 @kashkoolmazhabimehrab