شاد و پر انرژی باش 🌸
🌸🍃از جملات مثبت استفاده کن
خودت رو دوست داشته باش
روی خوش زندگی رو ببین
و خوش بین باش
و در نهایت
به قدرت خدا ایمان داشته باش
و بدون تو رو آفریده
چون لایق بهترین هایی!🌸🍃
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#شادی #خدا #تلنگرانه #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🧕مادر که باشی....
همه دنیات
میشه لبخند و خوشی بچت
👩👧مادر که باشی ...
وقتی هم عصبانی میشی و
داد و بیداد راه ميندازي
بعد که بچت میخوابه
می شینی به صورت معصومش
نگاه میکنی غصه می خوری
که چرا نتونستی جلوی خودت رو بگیری !!!
👩👦مادر که باشی ..
گاهی لحظه شماری میکنی
که بچت بخوابه،
بعد که میخوابه و خوابش طولانی
میشه دلت براش تنگ میشه !!
❤️مادر چه دنیای غریبی دارد
قدر بدانیم این فرشته ی هستی را❤️
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#مادرانه #کودکانه #عشق #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به به، سلام فرمانده رفت هند
چه خوب دراومده 👏👏👏
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#امام_زمان #سلام_فرمانده #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_بیست_و_پنجم
🌺 فقط یک قدم مونده بود تا به خواستمون برسیم ولی همه چیز رو خراب کرد. ناخوداگاه رفتم سمت گوشی شمارش رو گرفتم بعد از چند تا بوق بالاخره جواب داد حتی زنگ صداش هم نمی تونست آرومم کنه..
🌿_با این کارتون چی رو می خواستید ثابت کنید؟ شما که می دونستید اونا هیچ وقت راضی نمیشن پس چرا همچین حرفی زدید؟!.
🌹_علیک سلام خوب هستید؟ پوزخندی زدم و گفتم:_خیلی خوبم! ممنون از احوالپرسیتون!چرا بازیم دادید؟ الان احساس رضایت می کنید؟!.
_این چه حرفیه. من همچین جسارتی نمی کنم. ما به زمان احتیاج داریم
🌷_من یا شما؟ چون میرید سوریه خودتون رو کنار کشیدید؟ لابد میگید من که تلاشم رو کردم قسمت نبود! نا امیدم کردید!. گوشی رو با حرص رو مبل انداختم سرم اندازه کوه سنگین شده بود.
🍀مامانم که حسابی سر کیف بود و مدام از سید تعریف می کرد اما بابام با بدبینی می گفت:_ساده ای طرف خیلی زرنگه گلاره و ثروتمون رو با هم می خواد!! ولی مهم اینه که تموم شد و نفس راحت می کشم.
وقتی میشنیدم بیشتر داغون می شدم حتی گریه هم تسکین دردم نبود.
🌸به جز حال و روز من همه چیز سر جای خودش برگشت دیگه نمی تونستم تو خونه بمونم احساس خفگی می کردم لباس هام رو عوض کردم و رفتم پایین، مامانم تلوزیون نگاه می کرد._این وقت شب کجا میری؟!.
🌻تو حال خودم نبودم اصلا نفهمیدم چه جوابی دادم .
رفتم سمت پارکینگ، دلم برای ماشینم تنگ شده بود هنوز دو دل بودم این تصادف لعنتی از ذهنم پاک نمیشد ولی باید ترس رو کنار میذاشتم دستی روش کشیدم سعی کردم فکرهای منفی رو دور کنم نفس حبس شده ام رو آزاد کردم و به خودم گفتم:_تو می تونی!.
🍃اولش می خواستم برم خونه عمو اینا، اما وقتی که ترسم از رانندگی ریخت فکر دیگه ای به ذهنم رسید!! مسیر رو عوض کردم....
ادامه دارد....
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_بیست_و_ششم
🌷از دور نگاهم به گنبد افتاد اشکام بی اختیار جاری شد. نمی دونم چطور شد اومدم قم. شاید کسی منو به این سمت هدایت کرد.
🌸حرم شلوغ بود تو صحن و حیاط حرم می چرخیدم و سعی می کردم از بین جمعیت خودم رو به سمت ضریح برسونم مداحی با صدای پر سوزی می خوند از یه نفرعلت این شلوغی رو پرسیدم._موقع اذان شهید مدافع حرم آورده بودند امشب هم مراسم هست.
🍀دلم هری ریخت چند وقتی می شد که این ترس بلای جونم شده بود یعنی اگه سید هم می رفت شهید میشد؟.
مداح از مادر و همسران شهدا می گفت که با وجود علاقه ای که داشتند عزیزانشون رو راهی سفر می کردند تا فدایی حضرت زینب بشن.
🌻از غیرت عباسی و صبر زینبی می گفت و اینکه در طول تاریخ فقط یک بار اهل بیت امام حسین بی مدافع موند اون هم غروب عاشورا و لحظه ای که خیمه ها رو آتیش زدند صدای ناله ها بلند شده بود.
🍁خیلی خجالت کشیدم به خودم که نمی تونستم دروغ بگم تو دعاهام تنها خواستم این بود که فکر این سفر از سر سید بیوفته چون نمی خواستم از دستش بدم اما دیگه نمی دونستم با همین غرور و خود خواهیم از دستش میدم! تازه به حکمت خداپی بردم..
🌾روبروی ضریح ایستادم هر چی بیشتر گریه می کردم و حرف میزدم سبکتر می شدم _خدایا من از حق خودم گذشتم همه چیز رو به تو میسپارم هر چی صلاحه همون بشه سید رو هم راهیش کن تا بیشتر از این عذاب نکشه.
🍃اینجا دریایی از معنویت بود و به خدا نزدیکتر بودم
از حرم که اومدم بیرون حالم خیلی خوب بود انگار هیچ غصه ای نداشتم تو کیفم دنبال سویچ ماشین می گشتم چون سرم پایین بود با کسی برخورد کردم
🍂_هوی مگه کوری! امل داهاتی!. نگاهی به چهره اش انداختم موهای بلندش روی شونه هاش ریخته بود و ارایش غلیظی هم داشت! از حرفش ناراحت شدم اما سعی کردم رفتار خوبی داشته باشم:_شرمنده عزیزم حواسم نبود شما به بزرگی خودت
🌟ببخش!. دختر کوچولوش با شیرین زبانی گفت:_مامان خانومه چقدر مهربونه مثل تو دعوا نکرد!. حالت چهره اش عوض شد و این بار با آرامش گفت:_منم معذرت می خوام یکدفعه عصبانی شدم!. شکلاتی دست دخترش دادم ولپش رو کشیدم.
🌹چه اشکالی داشت که خلق و خوی من هم شبیه سید می شد شاید اگه قبلا با من به همین شکل برخورد می کردند زودتر از این متحول میشدم..
💫تازه می خواستم حرکت کنم که با ماشین سید روبرو شدم! هر دو از دیدن هم شوکه شدیم.....
ادامه دارد ...
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡
❣ #سلام_امام_زمانم
🍁پایان شبهای بلند انتظاری
🍂آیا برای آمدن میلی نداری؟
🍁من نذر کردم خاک پایت را ببوسم
🍂آیا سر این بنده منّت میگذاری؟
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_زمان #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌼گفتم به خرد
💫که چیست اسباب نجات
🌼در سختی روزگار و وقت خطرات
🌼در وادی عشق
💫گشتی زد و گفت
🌼بر طلعت نورانی مهدی صلوات
🌼 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#امام_زمان #صلوات #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ_ﺯﻧﺪﮔﯽ
🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺟﺪ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ؛ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﭽﻮ ﺭﻭﺩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺪﯾﻪﻣﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ...
🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺒﺮﺩ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺟﺮﯾﺎﻧﺶ ﺗﻨﺪ ﻣﯿ ﺸﻮﺩ، ﮔﺎﻩﮐﻨﺪ، ﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻨﺎﻇﺮ ﺯﯾﺒﺎ ﻋﺒﻮﺭﻣﺎﻥ ﻣﯿ ﺪﻫﺪ، ﮔﺎﻩ ﺗﻠﺦ...ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ...
🌸ﺍﯾﻦ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﻨﺎﮔﺮﺍﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﻢ ﺷﻨﺎﻭﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺟﻠﻮ ﺑﺮﻭﯾﻢ، ﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻘﺶ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﻏﺮﻕ ﺷﻮﯾﻢ...
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#تلنگرانه #حس_خوب #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
💢کسی که خشن است همه را خشن می پندارد و با کوچکترین احساس خطر خشونت ذاتی خود را بروز می دهد.
💢کسی که بی وفاست با متهم کردن دیگران در صدد آرام کردن خود است .
💢کسی که احساس گناه دارد دیگران را هم گناه کار می داند .
💢کسی که ذاتا حسود است مدام فکر می کند دیگران به او حسادت می کنند .
💢کسی که مطالب را دیر می فهمد فکر می کند دیگران هم دیر منظورش را می فهمند و مدام در حال توضیح است.
💢کسی که مدام در فکر انتقام است
زندگی متلاطمی دارد و هیچ کجا امنیت نمی بیند و در صدد یافتن دشمن است
و اگر پیدا نکند حتما یک دشمن برای خودش دست و پا می کند .
💢کسی که عادت به دروغ گویی دارد
هیچ وقت حرف دیگران را باور نمی کند .
💢ما در اکثر مواقع با نظرات خودمان به قضاوت دیگران می پردازیم و طبیعی است که هیچ کدام هم متوجه سوءرفتار خودمان نیستیم.
💢حال کسی که مهربان ،صبور، آرام بخشنده و صلح جو است همه را مثل خود می پندارد..
💢پس کسی که مدام حادثه می آفریند
و زندگی پر تنشی دارد و همیشه مضطرب و مشوش است و مدام موجب ناراحتی شما می شود،نیازمند محبت است گرچه ممکن است هیچ وقت قدر دان شما نباشد.
💢بنابراین ترحم شما قضاوت شما مقابله به مثل شما سودی برای او و شما ندارد با او بیشتر مهربان باشید.
👤 #استادمهراب_حیدری
مدرس دوره های موفقیت
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#تلنگرانه #پندانه #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌷لباس طلبگی برازندش بود ابهت خاصی بهش میداد ارام و با وقار قدم برمی داشت وقتی که مقابلم ایستاد سرش رو پایین انداخت و آهسته گفت: سلام ، شما اینجا چی کار می کنید؟
🌴محو هیبتش شده بودم تمام تلاشم برای فراموش کردنش بی فایده بود گفتم:_علیک سلام بنظرتون مردم برای چی میان؟ منم اومدم زیارت .
_پس چرا بی خبر اومدید؟ همه رو نگران کردید مادرتون با من تماس گرفت احتمال میداد بیایید اینجا.!
🌻 چون تو حال و هوای خودم بودم یادم رفت خبر بدم گوشیش که زنگ خورد منم فاصله ای گرفتم و به ماشین تکیه دادم. گوشی رو به سمتم گرفت : مادرتون می خواد با شماحرف بزنه.
🌸 حالا چه جوابی میدادم؟ صداش خیلی گرفته بود: ماشین رو برداشتی و بی خبر رفتی نمیگی دق می کنم! موبایلت هم که خاموشه چند تا مسکن خوردم تا این درد لعنتی اروم بشه.
_ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم یکدفعه به سرم زد، دارم برمی گردم تا چند ساعت دیگه میرسم.
🌾_ این وقت شب خطرناکه به سید هم سپردم، میری خونشون!. دیگه این یکی رو نمی تونستم هضم کنم _مامان حالت خوبه؟! سید همونیه که ازش بدتون میاد! بعد میگی برم خونشون!!.
_اینا چه ربطی به هم داره؟ من فقط نمی خوام شب راه بیوفتی چون تا برسی از استرس مُردَم!.
_دور از جون ، باشه هر چی تو بگی صبح میام....
🌹قبل از سوار شدن به ماشین گفتم:
_راستش من یه عذرخواهی به شما بدهکارم.
_برای چی؟
_اون روز که تماس گرفتم خیلی بد حرف زدم. بی انصافی کردم. شما همه تلاشتون رو کردید اما انگار قسمت نبود.
🌺_احتیاجی به عذرخواهی نیست من ازتون دلخور نیستم. تلاشی که به نتیجه نرسه هیچ فایده ای نداره کلی با پدرتون حرف زدم حتی شرکتش هم رفتم. نمی دونم چرا از من خوشش نمیاد. پیش شما هم شرمنده شدم نتونستم خودم رو ثابت کنم.
🍂با بغض گفتم:_ من قبولتون دارم ، پس دیگه احساس شرمندگی نکنید. خدا صلاح ما رو بهتر میدونه دیگه جای گلگی نیست!.......برق تحسین رو تو چشماش دیدم...
🌱تا زنگ در رو زد لیلا سراسیمه اومد بیرون. منو در آغوش کشید. گفتم:_امروز حسابی همه رو نگران کردم. دستم رو به گرمی فشرد و با لبخند گفت:پس باید تنبیه بشی!
🌼سید صداش کرد_جانم داداش؟
ساک ورزشیم رو از اتاق بیار میرم خونه عمو سعید. شاید فردا با هم رفتیم باشگاه!.
🍀بیچاره رو از خواب و خوراک انداختم:_منم بی موقع مزاحم شدم._این چه حرفیه شما مراحمید!😍.
در رو که بست لیلا با شیطنت گفت: خوب عروس ما چطوره؟ از خجالت سرم رو پایین انداختم!......
ادامه دارد....
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : #عذرا_خوئینی
قسمت بیست و هشتم
🌸با صدای لیلا به خودم اومدم نگاهی بهم انداخت و گفت:_چرا اینقدر تو خودتی؟ از دفعه قبلی که دیدمت لاغرتر شدی.
🍃بغض سنگینی گلوم رو فشرد ولی لبخندی چاشنی چهره ام کردم نمی خواستم از خودم ضعف نشون بدم اما اشکام لوم داد کوه غروری که سعی در حفظش داشتم از بین رفت! خودش هم به گریه افتاد_اون از حال و روز محسن، اینم از تو.حالا هم با رفتنش....!
🌻بقیه حرفش رو خورد رنگش پرید دستمو رو شقیقه هام گذاشتم که ضرب گونه میزد. احساس می کردم خونه دور سرم می چرخه این بغض لعنتی هم رهام نمی کرد با همون حال گفتم:_پس بالاخره رفتنی شد امیدوارم بتونه همه چیز رو فراموش کنه.
🌺خواست چیزی بگه اما منصرف شد_من ناراحت نیستم فقط یکم شوکه شدم سید از اول هم موندنی نبود، تمام تلاشش رو کرد تا رضایت خانواده ام رو جلب کنه نباید دلخور میشدم به حرمت پدرم پا رو دلش گذاشت. این برام با ارزشه...
🌾تا خود صبح پلک رو هم نذاشتم یعنی بدون خداحافظی میرفت؟ البته اینطوری برای من بهتر بود چون هیچ وقت از خداحافظی خوشم نمی اومد این همه بی تابی و بی قراریم بی مورد بود باید تسلیم خواسته خدا می شدم حتما قسمت هم نبودیم و شاید حکمتی داشت که من از درکش عاجز بودم ولی ته دلم خوشحال بودم که خدا همچین عشق پاکی نصیبم کرد دلبسته مردی شدم که پر از خوبی و مهربونی بود غیرتش قبول نمی کرد حرم حضرت زینب تو خطر باشه همین عشق باعث شد راه درست رو پیدا کنم و نوری تو قلبم ایجاد شد که همه تاریکی ها رو از بین برد...
🌴بعد از نماز صبح یاداشتی برای لیلا گذاشتم و اومدم بیرون. همیشه فکر می کردم اگه یه روزی این خبر رو بشنوم حتما می میرم اما حالا زنده بودم !
باد خنک به صورتم خورد و روحم رو جلا داد خدا رو شکر کردم بابت صبر و طاقتی که بهم داد..
🍀مامانم رو مبل خوابش برده بود از درد زیاد هم دستمال به سرش بسته بود نمی دونم چطور شد که یهو بیدار شد از قرمزی چشماش می شد حدس زد که مثل من تا صبح بیدار بوده کنارش نشستم دستمو گرفت و
🍂گفت:_همش تقصیر من و باباته با خودخواهیمون نابودت کردیم ، دیشب کلی فکر کردم بعدش از خدا خواستم اگه صحیح و سلامت برگردی دیگه با این ازدواج مخالفت نکنم، با اینکه سید وصله ما نیست اما قبول دارم مرد زندگیه و صاف و صادقه.
🌱اشک چشمام رو پاک کردم و با دلخوری بلند شدم _خیلی دیر به این نتیجه رسیدی فایده ای نداره. به قدری خسته بودم که توان ایستادن نداشتم
_چرا؟ مگه چی شده؟
🌼بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:_سید میره سوریه می خواد مدافع حرم بشه شاید هم هیچ وقت برنگرده😔.
از سکوتش متوجه شدم که حیرت کرده!......
🌹عاشق ترینم من کجا و حضرت زینب؟
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من😔
ادامه دارد...
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : #عذرا_خوئینی
قسمت بیست ونهم
❄پای کامپیوتر نشسته بودم که مامانم اومد کنارم ، لیوان آب پرتغال رو روی میز گذاشت:
_حسابی مشغولی ما رو فراموش کردیا!
_برای پایگاه سایت درست کردم اینطوری سرگرم میشم و کمتر فکر و خیال می کنم.
_آخرش که چی؟ فرار از واقعیت چیزی رو درست می کنه؟ برات آینده میشه؟.این همه درد رو ریختی تو خودت ! خوب یه کلمه بگو که از ما دلخوری!
🌾مثل گذشته داد و فریاد کن فقط ساکت نباش نمی خوام مثل من خسته از کار رو زندگی بشی! سر بلند کردم و با حیرت نگاهش کردم لبخند تلخی رو لبش بود.
_عشق و عاشقی برای سالهای اول زندگیه بعد یه مدت عادی میشه همه چیز یادت میره و زندگیت
سرد و یکنواخت میشه درست مثل من و بابات!
هر کدوم با کار رو سفر سرگرم شدیم خوبیش اینه وقت نمی کنیم زیاد سر هم غر بزنیم! تموم حرف من این بود که تو این اشتباه رو تکرار نکنی و عاقلانه شریک زندگیت رو انتخاب کنی..
🍂_مامان تو که با عشق ازدواج کردی چرا اینو میگی! مشکلات تو زندگی همه هست بالاخره یکی باید کوتاه بیاد و الا تا ابد حل نمیشه. اگه به من اعتماد داشتید متوجه می شدید که انتخابم اشتباه نبود هرچند دیگه همه چیز تموم شد گفتنش دردی رو دوا نمی کنه......
🌷بعد از جلسه سخنرانی رفتیم خونه مادر شهید. سالگرد پسرش بود هر کدوم گوشه ای از کار رو گرفتیم تا مجلس خوب و آبرومندانه برگزار بشه مسئول پذیرایی از مهمون ها بودم مادر شهید همش دعامون می کرد با اینکه خونشون کوچیک بود اما خیلی ها اومده بودند .
🍀خانم عباسی سینی چایی رو ازم گرفت و گفت:_من انجام میدم. برای مداحمون کاری پیش اومده نمی تونه بیاد تو بجاش می خونی؟!
🌺خیلی ثواب داره! تو عمل انجام شده قرار گرفتم نمی دونستم چیکار کنم هول کرده بودم اما به حرمت مادر شهید قبول کردم.
پایین مجلس جایی برای نشستن پیدا کردم نگاهم به عکس شهید افتاد خانومی که کنارم نشسته بود گفت:
🌹_ تازه دکتراش رو گرفته بود که راهی سوریه شد! بهترین دوستش که شهید شد دیگه نمی تونست بمونه. تنها بچه حاج خانم بود موقعی که جنازش برگشت گفت:خدا ازت راضی باشه من رو پیش جدم رو سفید کردی..
با چند بیت شعر شروع کردم از خدا خواستم تا آخر مجلس کمکم کنه کار سختی بود
🍃ای جبرئیلم تا خدایت پرکشیدی
از مادر چشم انتظارت دل بریدی
🍃جز ام لیلا کس نمی فهمد غمم را
من پیر گشتم تا چنین تو قد کشیدی
🍃تنها نه دل گرمی مادر بوده ای تو
بر خاندان فاطمه روح امیدی
🍃بر گردنم انداختی با دستهایت
زیبا مدال عزت اُمّ الشهیدی
🍃زینب کنار گوش من آهسته می گفت
هرگز مپرس از دخترت از چه خمیدی
🍃از خواری بعد از تو گفت و گفت دیگر
بر پیکر ما نیست جایی از سپیدی
🍃این تکه مشک پاره را تا داد دستم
فهمیدم ای بالا بلند من چه دیدی
🍃از مشک معلوم است با جسمت چه کردند
وای از زمین افتادن، وای از نا امیدی
🍃باور نخواهم کرد تا روز قیامت
بی دست افتادی به خاک و خون تپیدی
🍃در سینه پنهان می کنم یک عمر رازم
پس شکل قبرت را دگر کوچک بسازم
شاعر : قاسم نعمتی
ادامه دارد ...
#رمان #عشق #شهیدان_مدافعحرم
🆔 @kashkul_zendegi