فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉باز کن پنجره را بوی رضا می آید
🌸بوی تسلیم و رضا از همه جا می آید
🎉باز کن پنجره را بوی کسی می آید
🌸که از انفاس خوشش بوی خدا می آید
🎉باز کن پنجره و فوج ملائک را بین
🌸که به پابوسیش از اوج سما می آید
🎉🎊میلاد باسعادت
حضرت امام رضا علیهالسلام مبارک باد 🎉 🎊
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#همه_خادم_الرضاییم #امام_رضا #استوری
🆔 @kashkul_zendegi
34.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨نماهنگ امام مقدس
⚡️گروه نجم الثاقب تهران
#میلاد_امام_رضا علیه السلام
بسیار زیبا 😍
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#همه_خادم_الرضاییم #امام_رضا
🆔 @kashkul_zendegi
11.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🕌🌷
🕌🌷
🌷با نام رضا به سینه ها گل بزنید
🍃با اشک به بارگاه او پل بزنید
🌷فرمود که هر زمان گرفتار شدید
🍃بر دامن ما دست توسل بزنید
🌷🎊 میلاد امام رضا؏ مبارک باد 🎊🌷
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#همه_خادم_الرضاییم #امام_رضا #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
💞اسعداللهایامکمیاعلیبنموسیالرضا💞
💚 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى
💛 الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ وَحُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى
💜 الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً
🧡 كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
نائب الزیاره شما همراهان گرامی در این عید زیبا هستیم.☺️
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_رضا (ع) #همه_خادم_الرضاییم
#زیارت_نیابتی
🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡
❣ #سلام_امام_زمانم
🌱ما ماندهایم در خم این کوچههای تنگ
ما را بیا از این همه دلواپسی درآر...
🌱برگرد روشنای دل انگیز آفتاب
مولای آب و آینه، مولای ذوالفقار...
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_زمان #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘طبیعت،
🌿یک عاشق کامل واقعی است.
🍀چرا که هرگز خود را تکرار نمیکند.
🌿دو پاییز همرنگ،
🍀دو بهار همسان،
🌿دو تابستان همگون،
🍀دو زمستان مثل هم،
🌿هرگز، در تمام طول حیات انسان
🍀پیش نیامده است.
👤نادر ابراهیمی
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#حس_خوب #طبیعت #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗الهی #لبخند نقشی
😊همیشگی برلبت باشد
💗اول برای #شادی ِخودت
😊دوم برای آرامشِ عزیزانت
💗یک زندگی زیبا و #عاشقانه
😊و هزار آرزوی قشنگ وناب
💗ازخداوند برایتان خواهانم
روزتان سرشار از #آرامش 💗
🆔 @kashkul_zendegi
خوشبختی را تعقیب نکنید
و در جدال برای رسیدن به
خوشبختی نباشید.
زندگی را زندگی کنید
خوشبختی پاداش مهربانی
وگذشت شماست...
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#تلنگرانه #مهربانی #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹#سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_بیست_و_یکم
🌺تو خیابونا ویراژ میداد سرعتش خیلی بالا بود خوب نقطه ضعفی دستش داده بودم تا میتونست اذیتم می کرد هوا هم دیگه داشت تاریک می شد که ماشین رو مقابل شرکت بابام که خودش هم کار می کرد نگه داشت ای کاش حداقل علت رفتارش رو می فهمیدم،
🍀در رو باز کرد و سرش رو به طرفم خم کرد:_ مثل بچه ادم پیاده میشی صدات هم در نمیاد! و الا... تیزی چاقو رو نشونم داد:_ اخلاقم رو خوب می شناسی دیونه بشم کار دستت میدم. نفس تو سینه ام حبس شد از ترس کم مونده بود پس بیفتم.
تماس چاقو به پهلوم رو خوب حس کردم راست میگفت دیونه بازی تو ذاتش بود!
🍁در اصلی رو باز کرد و منو به جلو هل داد. برق رو که روشن کرد بلافاصله کلید و رو در چرخوند. نگاهی به سر تا پام انداخت! که مثل بید می لرزیدم. با تمسخر گفت:_ چیه ازم می ترسی؟تا دیروز که کبریت بی خطر بودم با اون موهای افشونت خوب دلبری می کردی نمی دونستی ادمم دل دارم!! دستش رو به سمت صورتم آورد سرم رو عقب کشیدم
🌸_یهو شدم نا محرم؟ ازم رو می گیری؟! آخه اون طلبه ارزشش رو داره بخاطرش این شکلی شدی؟.
حرف هاش تا مغز استخوانم رو سوزاند.
🌾قلبم تیر کشید بلند گفتم:_من هیچ وقت برای تو دلبری نکردم همیشه ازت بدم می اومد فقط به احترام عمه تحملت می کردم در ضمن یک تار موی سید می ارزه به امثال تو.
از عصبانیت و خشم چهره اش قرمز شد، یک لحظه ترسیدم و عقب تر رفتم که محکم به دیوار خوردم.
🌻_همون سیدی که سنگش رو به سینه میزنی میدونه قبلا چطوری بودی؟ به خواستگار محترمت گفتی هر هفته پارتی میرفتی؟ هان؟میدونه دوست داشتی خواننده بشی؟! خواهشن برای من ادای ادم حسابی ها رو در نیار و جانماز اب نکش!!
🌼داشت نابودم می کرد تا کی قرار بود تاوان گذشته رو بدم. با غضب نگاهش کردم و گفتم: _من خودم میدونم چطور ادمی بودم لازم نیست یاداوری کنی. کسی هم که ازش حرف میزنی منو با همون ظاهرم دید هیچ وقت هم توهین نکرد می دونی چرا؟ چون مرده ، با اینکه غریبه بودم روم غیرت داشت مثل تو بی رگ نیست!!.
🌿دیگه نتونست تحمل کنه و با مشت تو صورتم زد بی حال رو زمین افتادم: _احمق من عاشقت بودم چشم بسته تا اون سر دنیا هم باهات می اومدم کاری می کردم به همه ارزوهات برسی. اما هیچ وقت نفهمیدی بقیه حرصش رو سر تابلو و میز خالی کرد مثل مجسمه بی حرکت مونده بودم هق هق گریه هام سالن رو پر کرد....
🌻نمی دونم چقدر گذشت اما وقتی چشمام رو باز کردم بهمن نبود به خودم تکونی دادم و بلند شدم سرم گیج می رفت. در با شدت باز شد. حرکاتش عادی نبود. مچ دستمو گرفت و کشون کشون بیرون اورد:_حالا وقت نمایشه!!.
🌷استرسم دو برابر شد حتما تا الان سید و خانوادش اومده بودند. با التماس گفتم: _تر و خدا ابروریزی راه ننداز. بهت قول میدم جوابم منفی باشه.
_اره منم بچه ام باور کردم!! خر خودتی!.
🎶 موزیک شادی گذاشت و زیر لب همراه خواننده می خوند. تو حال و هوای خودش بود حتی متوجه پلیس هم نشد! به دقیقه نکشیده آژیرکشان پشت سرمون راه افتاد. رنگش حسابی پرید دلم خنک شد!.
🍃ماشین رو گوشه ای نگه داشت سریع مدارک رو برداشت و پیاده شد منم بلافاصله پیاده شدم و با تمام توانی که داشتم شروع به دویدن کردم حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم چون نزدیک خیابون خودمون بود فاصله زیادی نداشتم.
🌹لیلا با چهره ای گرفته به ماشین تکیه داده بود سید اخرین کسی بود که از خونمون بیرون اومد. تازه نگاهشون به من افتاد. قدم بعدی رو که برداشتم چشمام رو سیاهی گرفت و پخش زمین شدم.....
ادامه دارد ....
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_بیست_و_دوم
🌸پرستار سِرمو از دستم بیرون کشید_دیگه مرخصی، فقط باید استراحت کنی، ورم صورتت هم زود خوب میشه. با کمک لیلا نشستم بیشتر نگران بابام بودم ماجرا رو که فهمیدخیلی بهم ریخت و بیرون رفت حتما سراغ بهمن رفته بود!.
🍁بی اختیار بغضم ترکید و اشکام جاری شد. لیلا کنارم نشست و منو در آغوش کشید:_عزیزم چرا خودت رو اذیت می کنی خدا رو شکر کن که بخیر گذشت.
🍃_من باعث شدم به این حال و روز بیوفته هر طوری که دلم می خواست می گشتم حجاب برام معنی نداشت متوجه نبودم چه بلایی سر دلش میارم. اشکام رو پاک کرد و با لبخند گفت:_گذشته دیگه تموم شد زمان همه چیز رو حل می کنه . به خدا توکل کن و دیگه غصه نخور.
🌹سر گیجه مانع راه رفتنم می شد اما مامانم و لیلا مراقبم بودند سرمای بیرون بدنم رو به لرزه انداخت بخاطر داروهای ارامبخش کسل بودم و مدام خمیازه می کشیدم.
🌷 ماشینی پشت سرمون بوق زد به عقب که برگشتم نگاهم از یک جفت کفش براق به کت شلوار خوش دوخت مشکی اش افتاد..کمی جلوتر اومد
_بلا دور باشه. _ممنون. اگه همه چیز عادی پیش می رفت قرار بود از آیندمون بگیم سوال های زیادی داشتم که همش بی جواب موند.
فاطمه خانم کلی اصرار کرد که ما رو برسونند اما مامانم قبول نکرد.
🌿_ممنونم ولی تماس گرفتم باباش الان میرسه!تو این شرایط هم از حرفش کوتاه نمی اومد. اخر سر سید طاقت نیاورد و گفت:_اخه هوا سرده گلاره خانم هم تازه مرخص شدند. حداقل تو ماشین بشینید ما هم تا اومدنشون منتظر می مونیم.
🌻مامانم رنگش پرید هر موقع که دروغ می گفت اینطوری میشد زود لو می رفت! _تا اینجا هم به شما زحمت دادیم اگه نیومد آژانس می گیریم.. اخمی به چهره اش اومد _مگه من مردم شما آژانس بگیرید تعارف رو بذارید کنار میرسونمتون تو راه هم زنگ بزنید تا دلواپس نباشند
🌺برای اولین بار نگرانی رو تو نگاهش دیدم باورم نمی شد براش مهم باشم غرق لذت شدم شوقی شیرین وجودم رو گرفت. تو ماشین که نشستم سرم رو به شیشه تکیه دادم تمام غصه هام از بین رفت! لحن گرم و نگاه پر مهرش نمی تونست از روی ترحم باشه. انگار زندگی به من هم لبخند می زد.
.
.
.
🌼فاطمه خانم چند باری تماس گرفت و اجازه خواست که دوباره بیان اما مامانم کلی بهانه می اورد و پای قسمت و تقدیر رو وسط می کشید.
از طرفی عمه هم دست از سرم برنمی داشت از علاقه بهمن هم باخبر شده بود و مدام منو عروسم صدا می کرد!! انگار نه انگار که پسرش اذیتم کرده بود
🌱هر روز که میگذشت بیشتر تو لاک خودم فرو می رفتم. حالا که سید یک قدم برداشته بود این بار خانواده ام مانع می شدند. تو شرایط سختی گیر کرده بودم و جز گریه کاری از دستم برنمی اومد
🌴عمه هم با چرب زنبونیش تونست دل بابام رو نرم کنه بیشتر از این حرصم گرفت که بدون مشورت با من اجازه خواستگاری رو داد اگه دست رو دست میذاشتم حتما منو تا پای سفره عقد هم می بردند.
🌾نباید تماشاچی میشدم تا آیندم از بین بره باید خیلی جدی باهاشون حرف میزدم من جز سید به کسی بله نمی گفتم و اگه هم راضی نمی شدند برای همیشه قید ازدواج رو میزدم.....
ادامه دارد....
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_بیست_و_سوم
❄حیاط پر از برف شده بود کلی ذوق کردم دونه های برف رقص کنان روی زمین می نشست نفس عمیقی کشیدم و این هوای پاک رو به ریه هام فرستادم بالاخره بعد یه مدت لبخند به لبم اومد. روی الاچیق کنارحیاط نشستم دلم می خواست ساعت ها به این منظره خیره بشم و لذت ببرم
🌼موقع شام بهترین فرصت بود که از احساسم بگم، خیلی استرس داشتم حتی نتونستم یک لقمه هم بخورم. مامانم زیر چشمی نگام می کرد بالاخره دلمو به دریا زدم و گفتم:_ اخرش نفهمیدم چرا از سید بدتون میاد. مگه بنده خدا چیکار کرده که اینقدر ازش متنفرید!.
🍃بابام داشت آب می خورد که پرید تو گلوش و به سرفه افتاد لیوان رو با عصبانیت روی میز کوبید که نصف آب بیرون ریخت مامانم چشم غره رفت!.
🌾_حتی اسمش رو میارم بهم می ریزید. اما به بهمن که بدترین رفتار رو با من کرد و صورتم رو به این شکل درآورد هیچی نگفتید تازه اجازه دادید بیاد خواستگاری!. حق ندارم دلخور باشم.
🌸_در مورد سید نظرمون رو گفتیم پس بحثش رو باز نکن. بهمن هم از چشمم افتاده اگه قبول کردم فقط به حرمت خواهرم بود هر روز زنگ میزد و اصرار می کرد. باید چی کار می کردم؟.
🍁برو از سامان بپرس چه برخوردی با بهمن داشتم اگه مانع نمی شد کشته بودمش! فکر کن یه شب نشینی ساده اس مثل گذشته ،خودم سر فرصت جواب رد میدم.
🌺صندلی رو کنار کشیدم و بلند شدم._به هرحال من تو این مهمونی مسخره حاضر نمیشم شما هم بهتره رو دروایسی رو کنار بذارید و واقعیت رو بگید.
🌿در ضمن به غیر از سید با کس دیگه ای ازدواج نمی کنم. اگه این بارهم تماس گرفتن اجازه بدید بیان جوابم مثبته!!.
🍂هنوز از آشپزخانه بیرون نرفته بودم که بابام گفت: _پس اگه سید رو انتخاب کردی دور ما رو خط بکش. رو کمک ما هم حساب نکن .چشمام پر از اشک شد چقدر بی رحم شده بودند.
🍃سرم خیلی درد می کرد بدنم داغ شده بود و عطسه می کردم همین یک ساعتی که تو حیاط بودم کار دستم داد و سرما خوردم پتو رو دور خودم پیچیدم لرز شدید داشتم یاد حرف های پدرم که می افتادم داغ دلم تازه می شد!.
🌺صبح که بیدار شدم هنوز بدنم کوفته بود انگار که با یکی کتک کاری مفصل داشتم!! گوشیم خودش رو کشت از بس زنگ خورد حوصله نداشتم از جام بلند بشم! اما یکدفعه یادم افتاد با خانم عباسی قرار داشتم حتما بخاطر همین زنگ میزد
🌴ولی شماره ناشناس بود. پیغامگیر گوشیم رو چک کردم تماس از لیلا بود.
_سلام گلاره جان. راستش ما داریم برمی گردیم قم. قبلش ازت می خوام حرف دلت رو بگی،چون برای محسن نظر تو بیشتر مهمه. این شماره داداشمه خط خودم سوخته منتظر جوابتم..
🍀باید از این بلاتکلیفی در می اومدم طرد شدن از خانوادم یا فراموش کردن سید هر کدوم منو از پا در می اورد. ولی اگه با سید ازدواج می کردم این امکانش وجود داشت که یه روزی خانوادم نظرشون برگرده .
🌻من نمی خواستم ازشون بگذرم باید بهم فرصت می دادیم شاید با گذشت زمان همه چیز درست می شد. براش پیامک فرستادم:_لیلا جان اگه سید هنوز رو حرفش هست من هیچ مشکلی ندارم و راضیم. بهش بگو جهیزیم فقط یک چمدونه، دیگه بعد از این خانوادم کنارم نیستن...
ادامه دارد....
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_بیست_و_چهارم
🌺 بالاخره رسید اون روزی که منتظرش بودم سر از پا نمی شناختم احساسم غیر قابل وصف بود.
🍀بابام وقتی دید از حرفم برنمی گردم با سید تماس گرفت ولی ازش خواست تنهایی بیاد علتش رو نفهمیدم اما همین که راضی شده بود یک دنیا می ارزید.
🌼نگاهی به لباس هام انداختم مناسب و شیک بود سارافن آبی با شال سفید ، چادر گلداری که خانم عباسی از مشهد اورده بود رو هم دم دست گذاشتم خیلی هیجان داشتم انگار اولین بار بود برام خواستگار می اومد دفعه های قبل چون از جوابم مطمئن بودم هیچ شوقی و اشتیاقی نداشتم.
🌸 اما این بار فرق می کرد پای احساس و علاقم در میان بود بخاطرش حاضر بودم از همه امکانات و رفاهم دست بکشم و هر جایی که اون دوست داشت زندگی کنم..
🍃اومدن کبری خانم خیلی به نفعم شد چون به تنهایی نمی تونستم همه کارها رو انجام بدم. وقتی هم که اشتیاقم رو دید دلسوزانه بهم یاد میداد مامانم که از سر کار برگشت نگاه تاسف باری به من انداخت!!.
🌷اما خودم راضی بودم باید به همه ثابت می کردم که می تونم از پس زندگی بربیام .
🌾 با صدای زنگ ، قلبم از جاکنده شد پرده رو کنار زدم بالاخره اومد برعکس دفعه قبل کت شلوار خاکستری و پیراهن همرنگش رو پوشیده بود بخاطر قد بلند، و چهارشونه بودنش این تیپ خیلی بهش می اومد.
🌺از خانوادم کسی به استقبالش نیومد دلم گرفت این همه بی مهری حقش نبود یک لحظه نگاهش سمت پنجره افتاد سریع خودم رو کنار کشیدم...
🌹باورم نمیشد کسی که عاشقش بودم و برای بدست اوردنش جنگیدم حالا مقابلم بود مدام با دستمال عرق پیشونیش رو پاک می کرد سینی چای رو به طرفش گرفتم همچنان سر بزیر بود چای رو که برداشت زیر لب تشکر کرد بابام اشاره کرد رو مبل بشینم، چهره ها گرفته و عبوس بود و همین سید رو معذب می کرد اصلا شباهتی به خواستگاری نداشت انگار مراسم ختم بود!!.
🍁 بابام قفل سکوت رو شکست و گفت:_نمی دونم چی کار کردی که دخترم بخاطر تو حتی از ما هم گذشت!. اما مطمئنم یه روزی پشیمون میشه!. خواستم چیزی بگم که مانع شد.
🍀_بعد از اینکه جواب آزمایش تون معلوم شد تو محضر عقد می کنید ولی بدون سور و سات، نمی خواستم هیچ کمکی بکنم اما به اصرار همسرم یه مختصر پولی میدم، حالا که گلاره از ما دست کشید همه امیدش تویی فقط سعی کن خوشبختش کنی هر چند یک ماه نشده با چمدونش اینجاست !!
ناز پرورده اس با زندگی طلبگی نمی تونه کنار بیاد.
🍂نگاه غمگین سید دلم رو آتيش زد کم مونده بود گریم بگیره جو سنگینی بود و فقط صدای تند نفس ها شنیده میشد. هنوز تو شوک حرفهای بابام بودم که سید بیشتر متحیرم کرد
🌻_با تمام علاقه ای که به دخترتون دارم اما تا زمان راضی شدنتون صبر می کنم همه تلاشم رو می کنم تا خودم رو به شما ثابت کنم.
حساسیت های شما رو می فهمم قبول دارم که لایق دخترتون نیستم اما مطمئن باشید خوشبختش می کنم.
🌱دلم می خواد وقتی گلاره خانم از این خونه بیرون میاد دعای خیرتون پشت سر ما باشه نمی خوام سر سوزنی ازم دلگیر باشید...
🌻چهره هر سه ما دیدنی بود و هیچ حرفی به زبونمون نمی اومد واقعا نمی دونستم چه واکنشی نشون بدم خوشحال باشم یا ناراحت.
برای اولین بار علاقش رو به زبان اورد ولی چه فایده حالا که همه چیز به خوبی پیش می رفت این بار خودش بهم زد.
❄با ناراحتی بلند شدم و سالن رو ترک کردم انگار طلسم شده بودیم و قرار نبود وصلت سر بگیره.....
ادامه دارد...
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi