🖋 #از_یک_تلنگر_تا_خدا☝️🏻
✍🏻خیلے #گناه ڪردے میدونم!
خیلے بیشتر میدونم!
اگہ گناهت بہ اندازه #قطراتبارانہ نباید از #رحمت خدا نا امید بشے چون این ڪار گناه ڪبیره است!
میخواے یڪ¹ پیشنهاد بدم تا از گناه بدور باشے😉...
#پس_گوش_ڪن↧
فرض ڪن یڪ بره🐑در گلہ هستے تا زمانے ڪہ #چوپان نے می زند و سگها پا به #نگهبانے اند هیچ گرگے🐺 بہ تو نزدیڪ نمیشہ #الا اینڪہ خودت از محوطہ گلہ و دور ازچشم بقیہ باشے🤭 محدوه قانون #خدا هم همینہ!
از #خط_قرمز خارج شے،از رحمتش
#ناامید شے، خدا تو رو به حال خودت میزاره!
وقتے یڪ بره🐑 تو گلہ باشہ چوپان بیشتر از همہ بر اون #نظارت داره!
گاهے اونرو بر دوش میگیره هنگام #عبور از رود خونہ، گاهے اونرو به پاے مادرش میبنده چون ڪہ اون خوب #بزرگ شه و بارور شہ!
خدا هم میخواد یڪ #جوان🧔🏻 هنگام عبور از بلا اون رو ڪمڪ کنه یا دستش رو در هنگام رد شدن بگیره...
خدا هیچ وقت بنده هاش رو #تنها نمیزاره...
این #تویی ڪہ هنگام عبور از بلا #ناگهان دست خدا رو #ول میڪنے و در اون #غرق میشے👉🏻
❗️یادت باشہ هر موقع خواستے گناه گنی فرض کن در #آغوش_خدا یا بره اے در بغل چوپان هستے...
دراین صورت اگر #زمین و #آسمان برم #علیہ تو بر خیزند باز تو در #امانے🙂
🛌هر موقع شب سرت رو بالشت میزارے هم فرض ڪن در #آغوش خدا میخواے بخوابے😴...
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_شانزدهم
.
#بسم_رب_الشهداء
.
داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه .. ساعت نزدیکای دوازده شب بود، مامان گفت بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه، ملیحه خانم آروم تر شده بود ...
ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره، حالش رو درک میکردم،
بدجور بی طاقت بود،
درست مثل من
با این تفاوت که من نمیتونستم بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و نتونه بره!!
همه بعد خداحافظی رفتن بیرون، سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم و بیارم ..
نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین،
چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش،
سریع شروع کردم به جمع کردنش، عباس اومد تو اتاق و
گفت: بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟
سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و
گفتم: اومدم اومدم
بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش،
نگاهم میکرد،
با همون چشمای سیاهش،
خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد،
احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد،
یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه،
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💍
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
لب زد: ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیتت کردم، ببخش منو
باید تمام تلاشمو میکردم تا گریه ام نگیره، سریع بدون نگاه کردن بهش،
باهاش دست دادم و اومدم بیرون،
داشتم کفشامو می پوشیدم در حالی که تو چارچوب در ِحیاط ایستاده بود
گفت: یه خواهشی دارم
کمی مکث کرد و
گفت: لطفا فردا فرودگاه نیایید بدرقه، میترسم ... میترسم نتونم برم با دیدن شماها، به مامانمم اصرار کردم نیاد
دستام رو بند کفشام خشک شد،
منظورش اینه که آخرین ملاقاتمونه الان،
منو بگو که به بدرقه ی فردا دلمو خوش کرده بودم ..
در حالیکه که خودمو با بند کفشم مشغول کرده بودم
گفتم: یعنی .. یعنی ..
نمی تونستم جمله مو ادامه بدم، مگه این بغضِ لعنتی میذاشت حرف بزنم...
خودش سریع
گفت: یعنی نمی خوام بیایین دیگه، تو ام نیا، خواهش میکنم .. فقط محمد میاد که منو برسونه فرودگاه...
محمد صدام میزد، خیلی وقت بود تو ماشین منتظرم بودن،
دلم نمی خواست برم، من شاید دیگه هیچ وقت نمیدیدمش،
وای نه،
کاش خواهش نمیکردی عباس ...
یعنی نمیبینمش دیگه،
امکان نداره، من میبینمش،
بازم میبینمش،
من مگه چند وقته عباس رو دارم،
اشکام به پشت چشمام رسیده بودن
فقط یه تلنگر کوچیک کافی بود تا سیلی از اشک رو گونه هام سرازیر بشه،
رومو برگردوندم، قطره ی سمج اشک خودشو رو گونه ام انداخت،
پشت بهش سریع
گفتم: خداحافظ عباس!!
منتظر جوابش نشدم و راه افتادم سمت در و رفتم بیرون،
نمی خواستم اینجوری برم،
نمی خواستم اینجوری خداحافظی کنم،
نمی خواستم ...
وای که چه خداحافظی تلخی بود،
اونقد تلخ که حس میکردم مزه ی تلخی اش تا ابد باهام میمونه ..
سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به پنجره ...
زیر لب فقط گفتم "دلم برات تنگ میشه "
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
┄┅─✵💝✵─┅┄
شھید شدن اتفاقے نیست
اینطور نیست ڪہ بگویے:گلولہ اے خورد و مُرد..
شهــــید...
رضایت نامہ دارد...
و رضایت نامہ اش را اول حسین(ع)
و علمدارش امضا میڪنند...
بعد مُھر
حضرت زهـــــرا(س)میخورد...
شهـــید...
قبل از همہ چیز دنیایش را بہ قربانگاه برده...
او
زیر نگاه مستقیم خدا زندگے ڪرده...
شھادت اتفاقے نیست...
سعادتے ست ڪہ نصیب هرڪسے نمیشود..
باید شهیدانہ زندگے ڪنے
تا شهیدانہ بمیرے...
#ڪلنا_فداڪ_یا_زینب_س❤️