فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆به این میگن مداح انقلابی و پیرو خط امام حسین (ع) فقط روضه خون نیست روضهدان است و درک و شعور سیاسی هم داره
#مهدی_رسولی
🥀🥀بسم رب الشهداء والصدیقین 🥀🥀
💐شهیدی که شاگرد حضرت علی علیه السلام است💐
شهید رضا زارع خورمیزی در تاریخ سوم تیرماه، ۱۳۴۶ در خانواده روحانی در شهرستان مهریز یزد چشم به جهان گشود.
وی پس از اتمام تحصیلات دوره راهنمایی برای تحصیل علوم حوزوی به حوزه علمیه یزد رفت.
او فردی شاد و خوشرو بود
به غیر از تحصیل علم در کار کشاورزی به پدر کمک می کرد.
در مبارزات انقلابی با نوشتن شعار بر روی دیوار شرکت فعال داشت و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی برای تبلیغ دین به چند داستان مختلف سفر کرد.
سرانجام باعضویت در گروه های طلاب از طرف بسیج سپاه به سوی جبهه اعزام شد و در تاریخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ با اصابت ترکش به دستش دعوت حق را لبیک گفت.
این شهید عزیز به شدت به فراگیری علم و مطالعه علاقه داشت و قصد تألیف کتابی با عنوان انسان کامل را داشت ولی فرصت نشد البته با شهادتش الگوی انسان کامل را به جامعه ارائه داد.
بعد از شهادت به خواب خواهرش میآید و میگوید: که من اینجا در کنار حضرت علی علیه سلام به فراگیری علم مشغولم
در جواب پدرکه در خواب از او می پرسد آیا فشار قبر بر شما وارد شد؟ می گوید :من هیچ فشار قبری نداشتم و در جواب مادر که میپرسد، شهادت چگونه است؟ می گوید: خوب است.
🌹شادی روح پرفتوحش صلوات🌹
🌹🌹 اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم🌹🌹
#هرشب_معرفےیک_شهید
🌸شهیدی که حتی خانواده اش نمیدانست او فرمانده یک لشگر است🌸
🌷سردار شهیدحاج کاظم نجفی رستگار🌷
نام: کاظم نجفی رستگار
نام پدر: اصغر
ولادت: 1339/1/3 (شهرری)
شهادت: 1363/12/25 (شرق دجله/منطق هور الهویزه)
وضعیت تاهل: متاهل
نام جهادی: ندارند
اخرین مقام: سرباز امام خمینی(ره)و فرمانده لشکر سیدالشهدا(ع)
نحوه شهادت:
در عملیات بدر در حین شناسایی همراه چند نفر از فرماندهان تیپ سیدالشهدا(ع) در وقت اذان ظهر به فیض شهاد نائل امدند و همان طور که خودشان همیشه دوست داشتند در راه خدا تکه تکه شوند، پیکر مطهرشان پس از ۱۳ سال تکه تکه به وطن برگشت
سن شهادت: ۲۴ ساله
علاقه: جهاد در راه خدا
قسمتی از وصیتنامه شهید:
پیام من این است همه سعی کنند زیر بار ذلت نروند اگر مردم جهاد را کنار بگذار خواه ناخواه به ذلت کشیده میشوند جنگ ما زمانی تمام میشود ظالمی روی زمین نماند و حضرت مهدی(عج)ظهور کند
#یادش_باصلوات
(معرفی از ما تحقیقات بیشتر از شما
ڪپی برای تمام گروه ها و کانال ها ازاد است)
زڪات دانستن این مطلب ارسال برای دیگران است
سلام به همه ی دوستان محترم
#مردی_در_آینه نوشته ی شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی داستانی واقعی است که به دلیل شهادتشون ناتمام مانده بود و توسط یکی از دوستان ایشون کامل شد .
امیدواریم که از این داستان هم لذت ببرید برای شادی روح همه ی شهدا به خصوص این شهید بزرگوار حرم صلوات
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجٌِلْ فَرَجَهُمْ وَ اَهْلِکْ اعْدائَهُم اَجْمَعِینْ 🌸
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#مردی_در_آینه
#قسمت_اول: اولین شعاع نور
همیشه همین طوره ... از یه جایی به بعد می بری ... و من ... خیلی وقت بود بریده بودم ...
صداش توی گوشم می پیچید ... گنگ و مبهم ... و هر چی واضح تر می شد بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت ...
- هی توم ... با توئم توم ... توماس ... چشمات رو باز کن دیگه ...
عصبی شده بودم ... دیگه داشت با تمام وجود روی مغزم راه می رفت ... اونم با کفش های میخ دار ... اما قدرت تکان دادن دستم یا باز کردن دهنم رو هم نداشتم ... به زحمت تکانی به خودم دادم شاید دست از سرم برداره اما فایده نداشت ... حالا دیگه داشت با لگد می زد به تخت ...
به زحمت لای چشمم رو باز کردم ... اولین شعاع نور، بدجور چشمم رو سوزوند ...
لعنتی هیچ جور بی خیال من نمی شد ... به زور دوباره لاشون رو باز کردم ... تصویر مات چهره اوبران در برابرم نقش بست ...
بلند شدم و نشستم .... سرم داشت می ترکید ... انگار داشتن توش، سرب داغ می ریختن ... به اطراف نگاه کردم ...
- من اینجا چه غلطی می کنم؟ ...
هنوز مغزم کار نمی کرد ... با تمسخر بهم نیشخند زد ...
- تو اینجا چه غلطی می کنی؟ ... همون غلطی رو که نباید بکنی ... تا کی می خوای اینطوری زندگی کنی؟ ... می دونی دیروز ...
صداش مثل چنگک روی شیارهای مغزم کشیده می شد ... معده ام بدجور داشت بهم می پیچید ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ...
- لعنت به تو توماس ... سلول رو به گند کشیدی ... من احمق رو باش که واست قهوه آورده بودم ...
- برو گمشو لوید ... دست از سرم بردار ...
چند قدم رفت عقب ... نگاش نمی کردم اما سنگینی نگاهش رو حس می کردم ... اومدم بلند بشم که روی استفراغ خودم سر خوردم و محکم وسط سلول پخش زمین شدم ...
دستم رو گرفتم به صندلی و خودم رو کشیدم بالا ...
- نمی دونم چرا توی آشغال رو اخراج نمی کنن؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... انزجار خاصی توی چشم هاش موج می زد ...
- یه پرونده جدید داریم ... زودتر خودت رو تمییز کن قبل از اینکه سروان توی این کثافت ببیندت ...
قهوه رو گذاشت کنارم و رفت بیرون ... و من هنوز گیج بودم... اونجا ... توی سلول چه غلطی می کردم؟ ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#مردی_در_آینه
#قسمت_دوم : برداشت اول
قهوه رو برداشتم و رفتم بیرون ... افسرپشت میز، زل زده بود بهم ... چهره اش جدید بود ... نهایتا بیست و چند ساله ... سرم تیر می کشید ... تحمل نگاهش رو نداشتم ...
- به چی زل زدی تازه کار؟ ...
-هیچی قربان ...
و سریع سرش رو انداخت پایین ...
قهوه رو گذاشتم روی میزش و رفتم رختکن ... شلوارم رو عوض کردم و بدون اینکه برم سمت دفتر، راهم رو گرفتم طرف در خروجی ...
- هی کجا میری؟ ...
با بی حوصلگی چرخیدم سمتش ...
- می بینی دارم میرم بیرون ...
- کور نیستم دارم می بینم ... منظورم اینه کدوم گوری میری؟ ... همین چند دقیقه پیش بهت گفتم یه پرونده جدید داریم ...
منتظر نشدم جمله اش تموم بشه ... رفتم سمت خروجی ...
- توی ماشین منتظرت می مونم ...
در ماشین رو باز کرد ... تا چشمش به من افتاد با عصبانیت، پرونده های دستش رو پرت کرد روی صندلی عقب ...
- با معده خالی؟ ... همین چند دقیقه پیش هر چی توی شکمت بود رو بالا آوردی... هنوز هیکلت بوی گند میده ... اون وقت دوباره ...
- هر احمقی می دونه قهوه ... هر چقدرم قوی، خماری رو از بین نمی بره ...
شیشه های ماشین رو کشید پایین ... و با عصبانیت زل زد توی صورتم ...
- می دونی چیه توم؟ ... من یه احمقم که نگران سلامتی توئم ... و اینکه معلق یا اخراجت نکنن ... اما همه اش تا الان بود ... دیگه واسم مهم نیست ... هر غلطی می خوای بکنی بکن ... دیگه نمی تونم پشت سرت راه بیوفتم و کثافت کاری هات رو جمع کنم ...
با بی حوصلگی چشمم رو چرخوندم و نیم نگاهی بهش انداختم ...
- من ازت خواسته بودم کثافت کاری هام رو جمع کنی؟ ...
تکیه دادم به صندلی و چشم هام رو بستم ...
- وقتی رسیدیم صدام کن ...
صحنه جرم ...
مقتول: کریس تادئو ... 16 ساله ... سفیدپوست ... دانش آموز دبیرستانی ... ساعت تقریبی قتل: 9 صبح ... برداشت اول از علت مرگ ... خونریزی شدید بر اثر برخورد ضربات متعدد چاقو ... دو ضربه به شکم ... سه ضربه به پهلو ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#طنز_جبهہ🧨
فرمانده روز اول
نارنجکے را انداخت بینِ جمعیت
کہ بعضے ها ترسیدند
ضامنش را نکشیده بود
بعد بہ آن ها گفت :
بچہ ننہ ها برگردید عقب
پیشِ نـنہ تان
شما به درد جنگ نمے خورید😁
یك بار کہ فرمانده رفتہ بود توالت،
یکے از همین بچه نـنہ ها رفتہ بود
چند تا سنگ آورده بود
انداخت روے سقف توالت کہ فلزے
بود و صداے زیادے درست شد
فرمانده آمد بیرون
بہ یك دستش شلوار بود🙈
و دست دیگرش را گرفتہ بود
پشت سرش
یك نفر روے خاکریز نشستہ بود
مے گفت : « برگردید عقب
پیش نـنہ تان.
شما بہ درد جنگ نمے خورید»
و مے خندید😂🏃🏻♂
🌿✾ • • • •
🌸