نشانے عاشقی
_قسمت پنجم
چترم رو از پشت چوب لباسی برمیدارم.
برای بار دوم از پشت پنجره خیابون رو نگله میکنم.بارون به شدت میباره.چی میشد دانشگاه روتعطیل میکردن؟؟ازحرف خودم خندم میگیره...
مگه مدرسه اس آخه؟
با اینکه بعد از اون روز چن بار دیگه هم بصیری رو دیدم اما باز ازش خجالت میکشم و خودم رو بهش مدیون میدونم.از خون خارج میشم وبه سمت دانشگاه راه میفتم...
وارد کلاس میشم.چندتا از بچه ها بهم خیره میشن و دوباره روشون روبرمیگردونن
بصیری هم آخرکلاس کنار دوستاش نشسته.به سمت نیمکتم به راه میفتم.
یکی از دخترا با خنده میگه
ــ مژدگونی بده خانوم غفوریان
با علامت سوال نگاهش میکنم
ــ کار شما وآقا نیما اول شده
لبخند کوچکی میزنم و ب بصیری تک نگاهی میزنم اونم نگاه گذرایی به من میندازع و روش رو برمیگردونه
انگار همه چیز واروو شده
به جای اینکه من چشام درویش کنم اون سرش رو میندازه پایین...
نویسنده
یاسمــین مهرآتین
نشانے عاشقی
قسمت_شیشم
وسایلم رو جمع میکنم و از کلاس بیرون میام
هنوز به محوطه دانشگاه نرسیدم که با صدایی از پشت سر متوقف میشم
ــ خانوم غفوریان؟
برمیگردم بصیریه!با لبخند میگه
ــ خوبید؟
با علامت سوال بهش خیره میشم؟
سرش رو پایین میندازه و میگه
ــ میخواستم در مورد یه موضوع مهم باهاتون صحبت کنم
ــ بفرمایید؟
کمی سرش رو میخارونه
ــ راستش میخواستم بگم که...
یعنی..
نگاهی به ساعتم میندازم
ــ میشه سریع تر امرتون رو بگید؟
ــ بله...
ــ خب....؟
ــ بامن ازدواج میکنی؟
چشمام از زور تعجب گرد میشه به سختی آب دهانم رو قورت میدم و صدای خس خس گلوم رو به وضوح میشنوم دوست ندارم حتی یک کلمه هم حرف بزنم
روم رو ازش برمیگردونم که برم
اما حرف دومش بدتر از دفعه قبل میخکوبم میکنه
ــ شما که اینقد ادعای دین و ایمانتون میشه پیامبر خودتون گفته که اگه جوانی سربه راه اومد خاستگاری و جواب نه دادید بعد از اون اگه جوونه به هر راه خلافی کشیده بشه شمام تو جرمش شریکید
پس اگه جوابتون منفی باشه گناهای من پای شمام نوشته میشه
برمیگردم تا جواب دهان سوزی بهش بدم اما قبل از اینکه کلمه ای از دهانم بیرون بیاد به سرعت نور ازم دور میشه
نویسنده یاسمین مهرآتــین
نشانے عاشقی
_قسمت هفتم
جلوی چشمای متعجب مامان و روناک با عصبانیت در اتاقم رو بهم میکوبم.چادرم رو درمیارم و روی چوب لباسی میزارم .آخه یه آدم تا چه حد میتونه نفهم باشه
اِاِ پسره یِ ...
لا اله الله آخه آدمم اینقد بی شرم و حیا
یه ذره توروش میخندی پسرخاله میشه.روی صندلیم میشینم و لبتابم رو باز میکنم.دلم میخود بدونم این پسره اون حدیثو از کجا پیدا کرده...
اگه ولش کنم فردا برام کلاس ازدواج به شیوه ی پیامبران میذاره.شروع به سرچ کردن میکنم تا بلاخره حدیثی رو که گفته بود پیدا میکنم.هه خوب بلده از چه دری وارد بشه...
حرفی که زد مثه بختک افتاده روی مغزم.آروم و قرار ندارم گل های نرگس رو از توی گلدون برمیدارم برش رو به اعماق ریه هام میفرستم
از پنجره به حیاط خیره میشم . تمام روزهایی که با بصیری بودم رو دوره میکنم.
خدایا طی این روزا چه خطایی کردم که اون به خودش اجازه داده....
گل رو سر جاش میزارم کمی توی اتاق قدم میزنم.آخر سر به سمت چادر مشکیم میرم.همون چادری که یکی از خادم های حرم حضرت معصومه بهم هدیه داد
همون چادری که به واسطه اش زندگیم تغییر کرد
یاد اون روزا میفتم.یاد اون خانوم تقریبا سی ساله ای که تو صحن کنارم نشست.
یادمه اون روز روزِ تولد حضرت معصومه بود.اون خانوم یک هدیه که اون رو با کاغذ کادویی آبی جلد گرفته بود و گله قرمزی که رنگ آبی کاغذ رو میشکست دستم داد
یه پلاستیک پر از این هدایا داشت
با تعجب بهش خیره شدم خندید و گفت
اینم هدیه ی خانوم معصومه
حتی کاغذ کادوش روهم نگه داشتم.
بزرگترین هدیه ی زندگیم... زندگی دوباره ای بود که اون خادم به من هدیه داد.البته بهتره بگم خانوم حضرت معصومه این هدیه رو به من داد
یعنی منم میتونم زندگی دوباره رو به بصییری هدیه کنمـ؟
نویســنده یاســمین مهرآتین
⚘﷽⚘
حسیـــن جان...❤️
هر روز،صبح زود، زیارٺ ڪنم تو را
تا روبروے گنبدتان مےدهم سلام
هرجاڪه صحبٺ ازتو شدوذڪرخیرتو
دستم بہ سینہ،عرض ادب ڪردم،احترام
⚘السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَيْنِ
⚘وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
⚘وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَيْنِ
⚘وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْن
#اربابسلامازراهدورمارابپذیر
☘☘☘
دعای_فرج📜
ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...
💛اِلهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌸وَانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
💛وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌸واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
💚الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
🌸الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
💚مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
💛وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌸عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
💛كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
🌸مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
💚اِكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌸فَاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
💚الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌸اَدْرِكْنى اَدرِکنی
💛الساعه الساعه الساعه
🌸العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)
.
.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 🌱
1_12519061.mp3
2.07M
💠 #دعای_عهد
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) دعای عهد خواندی، مقدراتت عوض میشود...
به سوی شهادت
بهنام خودش درخواست داد به بشاگرد اعزامش کنیم. بـعـد که پـیگـیری کردیم فهمیدیم شخصی که قرار بود به بشاگرد اعزام شود متاهل بوده و از اینکه قرار است به منطقه خطرناک و محرومی اعزام شود خیلی نـاراحـت اســت.
بهنام داوطلبانه به آن شخـص گـفـت: نـگران نباش. من مجردم. به جای تو میرم! جایگاه بهتر را رها کرد و به بشاگرد رفت. از خدمت در آنجا تنها شش ماه مانده بود که شهید شد!
شهید بهنام امیری از پرسنل نیروی انتظامی بیست و نهم شهریور 90 در بشاگرد هرمزگان به شهادت رسید.