eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
285 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
58 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘حسین ارام جانم⚘: #سلام_بر_شهدا #شهــــــــدا بهترین میزبانان‌اند پذیرای همه‌ی رنگ‌ها هستند ! اما آن را که دل ، زلال‌تر نگاه شـــــــهدا هم بیــشــتر ! #ســــــلامــ💚 #دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے😍 #روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شُما یِه گناهُ بزار کنار،واسا توروی خدا بگو برا رِضای تو انجام دادم... ببین قلبت پُر از نور میشه یا نه:)♥️ |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘ 🌹 شفیق ☺️ ڪہ مےگویند همین ها هستند رفاقت شـــــان از زمین شروع شد😍 و تا ادامہ یافت...😍 آسمانی شدن دو شهید💙 دوتا دوست،دوتا رفیق، دوتا یار،دوتا همرزم❤️، هردو دهه هفتادی، هردو عاشق عمه زینب(س)☺️ هر دو خوش چهره ومهربان 😘 هردو با هم اعزام میشوند و هردو باهم در یکجا😔 و یکساعت کنار هم شهید میشوند💛 روحشان شاد🌹 یادشان گرامی🌹 راهشان پُررهرو...🌹 💚
عاشق شهادت: بابک نوری هریس 🌹 بابک جوان امروزی بود اما داشت☝️. همین غیرت دینی بود که او را به زینبیه و کربلای امام حسینی رساند✨ از آن دست جوانان‌های امروزی که غیرت دینیدارند. می‌گفت: خانم حضرت زینب(س) من را طلبیده، باید بروم، تاب ماندن ندارم😔. بله، بابکم تیپ امروزی داشت. پسرم همیشه می‌خندید، خوش‌تیپ بود و زیبا🌹 بابک پر از شادی بود و پر از شور زندگی اما فرزندم به خاطر اعتقاداتش و برای پیوستن به خدا از همه اینها گذشت و عاشقانه پر کشید🕊. بابک فرزند نسل سوم و چهارم این انقلاب بود. دلبستگی‌های زیادی به زندگی داشت، امروزی بود و تمامی اینها را به خاطر دفاع از حریم آل‌الله و مادرش خانم زینب(س) رها کرد.❤️🌱 شهید مدافع حرم آقا بابک نوری❤️ 🕊 یاد شهید با صلوات🌺
لبیک یامهدی(عج): #فرازی_از_وصیتنامه #شهید_بابک_نوری به تو حسادت میکنند ، تو مکن. تو را تکذیب میکنند ، آرام باش. تو را میستایند ، فریب مخور. تو را نکوهش میکنند ، شکوه مکن مردم از تو بد میگویند ، اندوهگین مشو همه مردم تو را نیک میخوانند ، مسرور مباش آنگاه از ما خواهی بود. حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت ( از امام محمد باقر (ع)) #روحمان_بایادش_شاد #ایام_شهادت 🌸🌸
1_47851974.mp3
5.3M
شرط رزمندگی ... کثرت رزمندگان علت پیروزی نیست پیروزی را چه کسی بدست می آورد؟؟
ما از حلالش گذشتیم .... شما نمی خواهید از حرامش بگذرید ؟ 💚" پیام شهید "💚
*#شناخت_لاله_ها شهید مهدی طهماسبی ، متولد مسجد سلیمان ، پدر‌ وی سرهنگ بازنشسته ی سپاه ناحیه مسجد سلیمان ، و یکی از داوران درجه ۱ فوتبال قم‌ بودن . شهید طهماسبی دارای سابقه ۱۰ سال عضویت در کمیته داوران فوتبال بود . از ویژگی های او اهل رعایت کردن‌ و همه ی دوستان ‌خود را به رعایت کردن حقوق دیگران‌ دعوت میکرد . ‌حتی خنده و نگاه های شهید کاملا به جا بود ذکر گفتن و روزه گرفتن‌ از ویژگی های خاص شهید بود . تحصیل، تهذیب، ورزش سه خواسته علمدار انقلاب ازجوانان بود و شهید علاوه بر‌ تحصیل و تهذیب در ورزش هم سرآمد بود . وی علاقه زیادی به ورزش داشت . #شهید_مهدی_طهماسبی* ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬
🔴بسم رب الشهدا و الصدیقین 🍃🌸ستوانیکم رضا صیادی از پرسنل یگان ویژه واحد رهایی گروگان روز گذشته در خوزستان توسط آشوبگران مسلح به جمع شهدای مدافع وطن پیوست. #شهادت_مبارکت
۵۲ ( ) در راهرو می ایستم و به هال سرک می کشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را با استرس تکان می دهد. – بیایید آشپزخونه. نگاهش در تاریکی برق می زند. بلند می شود و به دنبالم به آشپزخانه می آید. یک پارچ از کابینت برمی دارم. – من تا شربت درست می کنم کارتونو بگید! و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم می پرسم: اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن؟ سمتم می آید. پارچ را از دستم می گیرد و زل می زند به صورتم. این اولین بار است که این قدر راحت نگاهم می کند. – راستش…اولاً حلال کنید من قایمکی شماره شما رو ظهر از گوشی فاطمه پیدا کردم. دوم فکر کردم بهتره اول به شما بگم. شاید خود علی راضی تر باشه. اسمت را که می گوید دست هایم می لرزد. خیره به لب هایش منتظر می مانم. – من خودم نمی دونم چه جوری به مامان یا بابا بگم. حس کردم همسر از همه نزدیک تره. طاقتم تمام می شود. – می شه سریع بگید؟ سرش را پایین می اندازد. با انگشتان دستش بازی می کند. یک لحظه نگاهم می کند. “خدایا چرا گریه می کنه؟” لب هایش بهم می خورد. چند جمله را به هم قطار می کند که فقط همین را می شنوم. – امروز… خبر رسید که علی … علی شهید… و کلمه آخرش را خودم می گویم: شهید شده؟ تمام بدنم یخ می زند. سرم گیج و مقابل چشم هایم سیاهی می رود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه می دهم. احساس می کنم چیزی در وجودم می میرد. نگاه آخرت!… جمله ی بی جوابت… پاهایم تاب نمی آورند. روی زمین می افتم. می خندم و بعد مثل دیوانه ها خیره می شوم به نقطه ای دور… و دوباره می خندم. چیزی نمی فهمم… “دروغ می گه!… تو برمی گردی… مگه من چند وقت.. چند وقته… تو رو داشتم؟” گفته بودی منتظر یک خبر باشم… زیر لب با عجز می گویم: خیلی بدی علی… خیلی! 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید : ۵۴ “دل دل می کنم علی! دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!” تو را برای من می آورند. در تابوتی که پرچم سه رنگ رویش را پوشانده، تاج گلی که دور تا دروش بسته شده، آرام خوابیده ای. آهسته تو را مقابلمان می گذارند. می گویند خانواده اش… محارمش نزدیک بیایند! زیر بازوهای زهرا خانوم را زینب و فاطمه گرفته اند. حسین آقا بی صدا اشک می ریزد. علی اصغر را نیاورده اند. سجاد زودتر از همه ی ما بالای سرت آمده. از گوشه ای می شنوم. – برادرش روش رو باز کنه! دنبالشان می آیم… نزدیک تو. قابی که عکس سیاه و سفیدت در آن خودنمایی می کند، می آورند و بالای سرت می گذارند. نگاهت سمت من است. پُر از لبخند. نمی فهمم چه می شود. فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو. می خواهم فریاد بزنم: “خب باز کنید. مگه نمی بینید دارم دق می کنم!” پاهایم را روی زمین می کشم و می روم کنار سجاد می ایستم. نگاه های عجیب اطرافیان آزارم می دهد. “چیزی نشده که! فقط… فقط تمام زندگیم رفته… چیزی نشده… فقط هستی من اینجا خوابیده… مردی که براش جنگیدم… چیزی نیست… من خوبم. فقط دیگه نفس نمی کشم! همراز و همسفر من… علی من!… علی!” سجاد کنارم زمزمه می کند: گریه کن زن داداش… توی خودت نریز. “گریه کنم؟ چرا!؟… بعد از بیست روز قراره ببینمش…” سرم گیج می رود. بی اراده تکانی می خورم که سجاد به آرامی چادرم را می گیرد و کمک می کند تا بنشینم. درست بالای سر تو! کف دستم را روی تابوتت می کشم. خم می شوم سمت جایی که می دانم صورتت قرار دارد. – علی! لب هایم را روی همان قسمت می گذارم. چشم هایم را می بندم. – عزیز ریحانه! دلم برات تنگ شده بود! سجاد کنارم می نشیند. – زن داداش اجازه بده! سرم را کنار می کشم. دستش را دراز می کند تا پارچه را کنار بزند. التماس می کنم. – بذارید من این کار رو بکنم. سجاد نگاهش را بر می گرداند تا اجازه بالا سری ها را بگیرد. اجازه می دهند. مادرت آنقدر بی تاب است که گمان نمی رود بخواهد این کار را بکند. زینب و فاطمه هم سعی می کنند او را آرام کنند. خون در رگ هایم منجمد می شود. لحظه ی دیدار… پایان دلتنگی ها… بعد از بیست روز می خواهم ببینمت. دست هایم می لرزد. گوشه پرچم را می گیرم و آهسته کنار می زنم. نگاهم به چهره ات می افتد. زمان می ایستد. دورت کفن پیچیده اند. سرت بین انبوهی پارچه و پنبه است. پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته اند. ته ریشی که من با آن هفتاد و پنج روز زندگی کردم تقریباَ کامل سوخته. لب هایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد و خاک رویش مانده. دست راستم را دراز می کنم و با سر انگشتانم آهسته روی لب هایت را لمس می کنم. دلم برای لبخندت تنگ شده بود! آنقدر آرام خوابیده ای که می ترسم با لمس کردنت، شیرینی اش را بهم بزنم. دستم کشیده می شود سمت موهایت. آهسته نوازشت می کنم. خم می شوم. آن قدر نزدیک که نفس هایم چند تار از موهایت را تکان می دهد. “دیدی آخرش چی شد!؟ تو رفتی و من…” بغ