eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
283 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
58 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
جاویدالاثر #حاج_احـمدمتوسلیان: 🔸باشد ڪه ما شبانگاهـان برسرشان بریزیـم،همچون عقابان تیز پروازے کہ شب و روز برایشان معنایے ندارد...
#مهمانی_شهدا سلام دوستان مهمون امروزمون داداش وحید هست🏴✋ * #محافظ_سردار_سلیمانی* * #تازه_دامادی_که_سوخت*🖤🥀😔😭 *شهید وحید زمانی نیا*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۷۱ تاریخ شهادت: ۱۳ / ۱۰ / ۱۳۹۸ محل تولد: تهران/ بزرگ شده ی شهر ری محل شهادت: بغداد محل دفن :شهر ری حرم حضرت عبدالعظیم (ع) *🌹 نوعروسش آرام آرام اشک می‌ریزد.*🖤 مادر شهید می‌گوید: ۲‌ماه پیش مراسم عقد پسرم را برگزار کردیم و آرزو داشتم پسرم را در لباس دامادی ببینم اما......فقط بخاطر نو عروسم که ۲ ماه از عقدشان میگذشت ناراحتم🖤🥀 چهار سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت تا اینکه *توسط شهید حاج قاسم سلیمانی به عنوان همراه و محافظ انتخاب شد*💙 او در سال 1394 در سوریه حضور داشت و به دست نیروهای تکفیری شیمیایی شده بود. *در کفن‌ پوشیده تن، دامادِ نور*🖤🌷 *تا رَوَد در حجلۀِ سبزِ حُضور*🖤🌷 روز ۱۳ دی ماه ۹۸ در حمله بالگردهای آمریکایی در فرودگاه بغداد با ۲۷ سال سن در کنار سردار بزرگ ایران و اسلام پر کشید🕊🕋 *شهید وحید زمانی نیا* *شادی روحش صلوات*💙🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
♦️در اقدامی عجیب #شهرداری_مشهد عکس هاشمی رفسنجانی را در کنار عکس قاسم سلیمانی قرار داده ... 🔹️ سوال و تعجب ما اینجاست چه سنخیتی بین نماد #تعامل_و_وادادگی با اسطوره پایداری و #مقاومت وجود دارد...؟؟؟؟؟؟ 📌 انتخابات نزدیک است ترامپ های داخلی فعالند..
شهیدمحمودبام افکن: 📛 بنر توهین آمیز، حذف شد 🔴 مردم طاقت نیاوردن تصویر نماد مقاومت در کنار مرحوم رفسنجانی نماد سازش و تسلیم قرار گیرد ✍ به زودی از غرب پرستان و لیبرال ها خواهیم گرفت
درود برسپاه 👏👏👏
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سپاه آخرالزمانی حضرت آقا امام زمان (ارواحنا فداه) پ.ن: پوشیدن لباس رزم توسط #روحانیت و طلاب #انتقام_سخت #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
14.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اخلاص در سرنوشت ما چه تاثیری می‌گذارد؟ ➕ اثر اخلاص شهید حاج قاسم سلیمانی در تغییر سرنوشت منطقه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"زهرا" پسره پررو بامن در میفته.فکرکرده چون خارجیه و دوسه سال ازم بزرگتره میتونه بامن بحث کنه.من فلسفه و منطق خوندم اونم تو دانشگاه دولتی.مگه میتونه باحرفای چرتش منو قانع کنه؟ خوشم اومد که نتونست حریف من بشه.نبایدم بشه من ایرانیم.۲۲ساله دارم تو ایران زندگی میکنم.فرق من و یک پسری که دو روزه اومده ایران،مثل زمین تا آسمونه. واسه من وکیل وصی شده،حکم میکنه‌. انگاری عمه خیلی ازم شاکی شده بود.خیلی بدنگاهم میکرد.امامن کارخودمو کردم.بعد ناهار،ظرفها رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه شستم‌.هرچی سیمین خانم(خدمتکار)اصرار کرد که بشوره گفتم برو استراحت کن خودم میشورم. درحال شستن آخرین ظرف هابودم که عمه اومد تو آشپزخونه و به بهانه آب خوردن یکم موند.میدونستم میخواد چیزی بگه اما انگار مردد بود‌‌. _چندسالته؟ اومد کنارم ایستاد و زل زد بهم. _۲۲سالمه عمه جان. _اما ماشالله زبونت دراز تر از سنته. باحرص دندونامو بهم فشاردادم اما چیزی نگفتم. _ببین زهراخانم.احترام فامیلی به جاش اما پسرمن تازه اومده ایران.۲۹سال تمام لای پر قو بزرگش کردم.هرچی خواسته فراهم بوده.عین خودتم زبونش تنده اما اجازه نمیدم کسی بهش توهین کنه. _چطور پسرتون به هرکی میخواد توهین میکنه! _اون فرق میکنه.هنوز تو جمع ما مثل غریبه است.باید باهاش خوب رفتار کنی تا عادت کنه. دست از ظرف شستن کشیدم و گفتم:من فلسفه و منطق خوندم عمه جون.بایدی تو سرم نمیره مگر اینکه منطقی باشه. دختر پررو و زبون درازی نبودم اما حرف زور هم سرم نمیشد. _خوبه افرین.کی بهت گفته هرچی زبون درازتر باشی،تو دل برو تر میشی؟ بالبخند جوابشو دادم:کسی همچین حرفی نزده.درضمن بنده جسارت نکردم فقط گفتم حرف منطقی رو قبول میکنم همین. ازکنارش رد شدم و رفتم بیرون.مادر و پسر جفت هم بودن ماشالله‌. دیگه باید میرفتم.چادرمو سرم کردم و از مادرجون و پدرجون خداحافظی کردم.عمه نبود و من به مادرجون سپردم که ازطرف من ازشون خداحافظی کنن. با تاکسی رفتم دانشگاه و تاعصرکلاس داشتم‌. عصر،خسته و کوفته رسیدم خونه و بدون معطلی خوابم برد.اصلا یادم رفت برای مامان تعریف کنم امروز چیشده خونه مادرجون. نزدیکای غروب بیدارشدم و اول نمازمو خوندم.داشتم سجادمو جمع میکردم که باز سروکله محدثه خانم پیداشد. _به به حاج خانم.قبول باشه نماز روزه ها‌ فقط بلد بود مسخره کنه.منم بهش اهمیتی ندادم و فقط گفتم:ممنون. _چیه باز دپرسی؟پسرعمه حالتو گرفت؟ بعد چشمک تیزی زد و تکیه داد به در. سجادمو که جمع کردم رفتم سراغ قفسه کتابام و درسای فردا رو حاضرکردم. _چیه فضولی امانت نداد؟ تکه ای از موهای بلند مشکیش رو دور انگشتش پیچید و گفت:تو که میسناسی منو!زود بگو. _اتفاق خاصی نیفتاد که قابل گفتن باشه. _همیشه حرفاتو بخور.اه بعد از اتاق رفت بیرون. 🍃 بامــــاهمـــراه 💍