#مهمانی_شهدا
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش وحید هست🏴✋
* #محافظ_سردار_سلیمانی*
* #تازه_دامادی_که_سوخت*🖤🥀😔😭
*شهید وحید زمانی نیا*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۷۱
تاریخ شهادت: ۱۳ / ۱۰ / ۱۳۹۸
محل تولد: تهران/ بزرگ شده ی شهر ری
محل شهادت: بغداد
محل دفن :شهر ری حرم حضرت عبدالعظیم (ع)
*🌹 نوعروسش آرام آرام اشک میریزد.*🖤 مادر شهید میگوید: ۲ماه پیش مراسم عقد پسرم را برگزار کردیم و آرزو داشتم پسرم را در لباس دامادی ببینم اما......فقط بخاطر نو عروسم که ۲ ماه از عقدشان میگذشت ناراحتم🖤🥀
چهار سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت تا اینکه *توسط شهید حاج قاسم سلیمانی به عنوان همراه و محافظ انتخاب شد*💙
او در سال 1394 در سوریه حضور داشت و به دست نیروهای تکفیری شیمیایی شده بود.
*در کفن پوشیده تن، دامادِ نور*🖤🌷
*تا رَوَد در حجلۀِ سبزِ حُضور*🖤🌷
روز ۱۳ دی ماه ۹۸ در حمله بالگردهای آمریکایی در فرودگاه بغداد با ۲۷ سال سن در کنار سردار بزرگ ایران و اسلام پر کشید🕊🕋
*شهید وحید زمانی نیا*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
شهیدمحمودبام افکن:
📛 بنر توهین آمیز، حذف شد
🔴 مردم طاقت نیاوردن تصویر #حاج_قاسم_سلیمانی نماد مقاومت در کنار مرحوم رفسنجانی نماد سازش و تسلیم قرار گیرد
✍ به زودی از غرب پرستان و لیبرال ها #انتقام_سخت خواهیم گرفت
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سپاه آخرالزمانی حضرت آقا امام زمان (ارواحنا فداه)
پ.ن: پوشیدن لباس رزم توسط #روحانیت و طلاب
#انتقام_سخت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
14.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اخلاص در سرنوشت ما چه تاثیری میگذارد؟
➕ اثر اخلاص شهید حاج قاسم سلیمانی در تغییر سرنوشت منطقه
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_پانزدهم
"زهرا"
پسره پررو بامن در میفته.فکرکرده چون خارجیه و دوسه سال ازم بزرگتره میتونه بامن بحث کنه.من فلسفه و منطق خوندم اونم تو دانشگاه دولتی.مگه میتونه باحرفای چرتش منو قانع کنه؟
خوشم اومد که نتونست حریف من بشه.نبایدم بشه من ایرانیم.۲۲ساله دارم تو ایران زندگی میکنم.فرق من و یک پسری که دو روزه اومده ایران،مثل زمین تا آسمونه.
واسه من وکیل وصی شده،حکم میکنه.
انگاری عمه خیلی ازم شاکی شده بود.خیلی بدنگاهم میکرد.امامن کارخودمو کردم.بعد ناهار،ظرفها رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه شستم.هرچی سیمین خانم(خدمتکار)اصرار کرد که بشوره گفتم برو استراحت کن خودم میشورم.
درحال شستن آخرین ظرف هابودم که عمه اومد تو آشپزخونه و به بهانه آب خوردن یکم موند.میدونستم میخواد چیزی بگه اما انگار مردد بود.
_چندسالته؟
اومد کنارم ایستاد و زل زد بهم.
_۲۲سالمه عمه جان.
_اما ماشالله زبونت دراز تر از سنته.
باحرص دندونامو بهم فشاردادم اما چیزی نگفتم.
_ببین زهراخانم.احترام فامیلی به جاش اما پسرمن تازه اومده ایران.۲۹سال تمام لای پر قو بزرگش کردم.هرچی خواسته فراهم بوده.عین خودتم زبونش تنده اما اجازه نمیدم کسی بهش توهین کنه.
_چطور پسرتون به هرکی میخواد توهین میکنه!
_اون فرق میکنه.هنوز تو جمع ما مثل غریبه است.باید باهاش خوب رفتار کنی تا عادت کنه.
دست از ظرف شستن کشیدم و گفتم:من فلسفه و منطق خوندم عمه جون.بایدی تو سرم نمیره مگر اینکه منطقی باشه.
دختر پررو و زبون درازی نبودم اما حرف زور هم سرم نمیشد.
_خوبه افرین.کی بهت گفته هرچی زبون درازتر باشی،تو دل برو تر میشی؟
بالبخند جوابشو دادم:کسی همچین حرفی نزده.درضمن بنده جسارت نکردم فقط گفتم حرف منطقی رو قبول میکنم همین.
ازکنارش رد شدم و رفتم بیرون.مادر و پسر جفت هم بودن ماشالله.
دیگه باید میرفتم.چادرمو سرم کردم و از مادرجون و پدرجون خداحافظی کردم.عمه نبود و من به مادرجون سپردم که ازطرف من ازشون خداحافظی کنن.
با تاکسی رفتم دانشگاه و تاعصرکلاس داشتم.
عصر،خسته و کوفته رسیدم خونه و بدون معطلی خوابم برد.اصلا یادم رفت برای مامان تعریف کنم امروز چیشده خونه مادرجون.
نزدیکای غروب بیدارشدم و اول نمازمو خوندم.داشتم سجادمو جمع میکردم که باز سروکله محدثه خانم پیداشد.
_به به حاج خانم.قبول باشه نماز روزه ها
فقط بلد بود مسخره کنه.منم بهش اهمیتی ندادم و فقط گفتم:ممنون.
_چیه باز دپرسی؟پسرعمه حالتو گرفت؟
بعد چشمک تیزی زد و تکیه داد به در.
سجادمو که جمع کردم رفتم سراغ قفسه کتابام و درسای فردا رو حاضرکردم.
_چیه فضولی امانت نداد؟
تکه ای از موهای بلند مشکیش رو دور انگشتش پیچید و گفت:تو که میسناسی منو!زود بگو.
_اتفاق خاصی نیفتاد که قابل گفتن باشه.
_همیشه حرفاتو بخور.اه
بعد از اتاق رفت بیرون.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه 💍