:
💐از وسعتِ
لبخنـد توست ڪه
جـان می گیرد زنـدگی ،
بگذار لبخنـدت
حال تمام روزهای مرا خوب ڪند...🍃
🌷#روحانی_مدافع_حرم
#شهـید_میرزامحمود_تقیپور🕊
سلام صبحتون شهدایی
🕊بسم رب الشهدا🕊
◽️دل ڪه هوایی شود، پرواز است ڪه آسمانیت میڪند، و اگر بال خونیـن داشته باشی، دیگر آسمــان، طعم ڪربلا میگیرد، دلها را راهی ڪربلای جبههها میکنیم و دست بر سینه، به زیارت "شهــــــداء" میرویم...
🌷بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌷
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ🍃
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ🍃
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ🍃
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ🍃
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ🍃
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَة نِسآءِ العالَمینَ🍃
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ🍃
الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ🍃
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ،🍃
بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَطابَتِ الاَرضُ🍃
الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا🍃
لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم.🍃
#التماسدعا🙏🌷🍃
🍃🌺
#چادرانه
ما محجبہها دنبال اینیم کہ بهترینا نگامون کنن...☺️
آره...
کے از امام زمان(عج) تو این عالم بهتر؟؟؟😍
ما هم دوست داریم لباس مارکدار بپوشیم...😌
و چه مارکے از مذهبے بودن بهتر✨😍
ما هم دورهمے با هم مےریم بیرون و خیلے خوش مےگذرونیم...😇
اما واسہ رفع خستگے نه واسہ گناه و...☝️
ما هم آره...😉
ولے نہ با گناه و دورے از خدا...✋
••✾🌸 ══°·🦋·°══ 🌸✾••
#تلنگر
شیخ رجبعلــی خیاط:
چشمت به نامحرم میافتد، اگر خوشت نیاید كه مریضی!!
اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو:
((یـــــا خیر حبیب و محبوب... ))
یعنی: خدایا من تو را میخواهم، اینها چیه؟! ، اینها دوست داشتنی نیستند...
هر چه كه نپاید دلبستگی نشاید ....
💕💕💕
#خاطرات_شهدا
✨
موقع رفتن بهش گفتم:
برو داداش،ولی برگـرد...🙃🍂
یه لبخندی زد و گفت:
من دیگه برنمیگردم...😊✋🏻
گفتم:نزن این حرفو،تو بچه ڪوچیک داری...😔
یه دست زد به گردنش و گفت:
این گردنو میبینے؟!
#خوراک_بریدنه...💔😇
✨
#شهید_حججـے
🍃♥️♥️🍃
معرفی کتاب 📔📗
کتاب ♥️«گلستان یازدهم»
🍃خاطرات سردارشهیدعلی چیتسازیان
🍃♥️🍃
🍃برای مراسم ابا عبدالله داشتیم میرفتیم سپاه، قبل از پیاده شدن علی آقا گفت:
فرشته برام دعا کن.
گفتم: من همیشه تو رو دعا میکنم
گفت: نه ، دعا نکن صحیح و سالم باشم؛ دعا کن زودتر شهید بشم
با اخم نگاهش کردم با غم گفت:
(من از اول جنگ به سیدالشهدا اقتدا کردم و رفتم جبهه.
امشب میخوام براتم بگیرم، اومدم ازش بخوام لیاقت شهادت به من بده،اما میدونم اگه تو دلت با من یکی نباشه و دعا نکنی به جای نمیرسم ، پس فرشته ی گلم دعام کن..
📚موضوع مرتبط:
#شهید_علی_چیت_سازیان
#شهید_دفاع_مقدس
#عکس_نوشته
#خاطره
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑
ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_یازدهم🎬
زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامش میرسید یا صداش رو از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دل تنگش می شدم. نامه ها رو رسول یا دوستاش که از منطقه می اومدن میاردن و نامه هاي من و وسایلی رو که براش میذاشتم کنار می رسوندن به دستش.
رسول تکنسین شیمی بود به خاطر کارش چند وقت یک بار میومد تهران.
دوتا ماشین شدیم و بردیمشون پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکیمون بود. پیش من می ایستاد، دستش رو می انداخت دور گردن پدرم، مادرش رو می بوسید.... می خواست پیش تک تکمون باشه.
ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند. همه ی اینها یک طرف تنها برگشتن به خونه یک طرف. اولین وآخرین باري بود که رفتم بدرقه ي منوچهر.
تحمل اینکه تنها برگردم رو نداشتم. با مریم برگشتیم...
مریم زار میزد....
من سعی می کردم بی صدا گریه کنم... میریختم توي خودم. وقتی رسیدم خونه انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام گزگز می کردند. از حال رفتم. فکر می کردم منوچهر دیگه مال من نیست. دیگه رفت. از این میترسیدم ...
منوچهر شش ماه نیومد. من سال چهارم بودم مدرسه نمی رفتم. فقط امتحان ها رو می دادم. سرم به بسیج و امدادگري گرم بود. با دوستام می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها رو می آوردن اونجا یک بار مجروحی رو آوردند که پهلوش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش. به دوستم گفتم: "من الان اینها رو میبینم....حالا کی منوچهر رو میبینه؟"
روحیه ام رو باختم اون روز دیگه نرفتم بیمارستان....
《منوچهر کجا بود؟حالش چطور بود؟چشمش افتاد به گلهاي نرگس که بین دست های پیرمرد شاداب بودند. پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آنجا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز مانده بودند می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشم فرشته را گرفته بود. منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل هاي نرگس هوش و حواسش را برده اند!
همه ي گل ها را براي فرشته خریده بود! چه قدر گل نرگس برایش می آورد! هر بار میدید میخردید!!
می شد روزي چند دسته برایش می آورد...
می گفت: "مثل خودت سرما را دوست دارند."
اما سرماي آن سال گزنده بود....
همه چیز به نظرش دلگیر می آمد..
سپیده میزد،دلش تنگ می شد...
دم غروب،دلش تنگ می شد....
هوا ابری می شد،دلش تنگ می شد...
عید نزدیک بود اما دل ودماغی برای عید نداشت.》
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج