*شهیدی که با قیر داغ بدنش را سوزاندند*🖤
*شهید اسماعیل محمدی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۵۰
تاریخ شهادت: ۷ / ۶ / ۱۳۷۰
محل تولد: اراک
محل شهادت: ــــــ
🌹مدیر دفتر دادگاه انقلاب اسلامی آمل بود🌷 ودر شرف ارتقا به سمت دادیاری ، در آمل چندین بار توسط منافقین تهدید به ترور شد❌ همرزم← آخرین باری که او به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد مقرشان توسط گروهک منافقین مورد حمله قرار گرفته🥀 *و او سه روز دراسارت منافقین قرار می گیرد*🥀 او در وصیت نامه اش ذکر کرده بود *که دوست دارد با روی خونین و بدن پاره پاره به دیدار رسول خدا (ص) و امام حسین (ع) رود*🕊️ و همینطور میشود, *هر روز ظرف قیر داغ🖤 ، دست های او را با قیر داغ میسوزاندند🖤 بدنش در این مدت داخل قیر داغ میانداختند🖤وانگشتانش یک به یک میبریدند وکادو پیچ میکردند تا برای خانواده ارسال شود🥀🖤،* آنقدر شکنجه اش دادند تا به شهادت رسید🕊️همسرش← او یک خروس داشت که این حیوان خیلی برای اسماعیل بی قراری میکرد🥀 موقعی که نامه ای از اسماعیل میامد📃و یا زنگ میزد📞 انگار که این خروس خبردار میشد میامد درون خانه وحال خاصی داشت🌷 *وقتی شهید را دفن کردند آن خروس هم کنار قبر او جان داد*🖤🥀 و مادرش هم همانجا کنار قبر شهید خاکش کرد🕊️🕋
*پاسدار شهید اسماعیل محمدی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
خدایا؛
هرکسی به دنبال گمشده خود میرود
هرکسی برای نجات خود راهی میاندیشد
هرکسی به امیدی زندگی میکند
اما من امید و آرزویی ندارم
جز تو گمشدهای نمیشناسم
و جز تو راه نجاتی نمییابم
همه را فراموش می کنم و
یکه و تنها به سوی تو میآیم ...
#مناجات
#مصطفی_چمران
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
♨️ چشمچرانی و روزه باطل!
💢 هر گاه روزهدار، به پشتِ زنی با تأمل نگاه کند به گونهای که برآمدگی اعضای او را از روی لباسش ببیند به راستی افطار کرده (و از حالت روزه حقیقی خارج شده) است.
🔰 پیامبر اکرم (ص)
📚 #حدیث | وسائل الشیعه، ج۱۰، ص۱۲۹
#زنای_ذهنی
#غض_بصر
#عفت_چشم
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑
ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_بیستم🎬
به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود، سید بودنش به جا...
میدیدم حساب و کتاب کردنش رو... منطقه که میرفتیم، نصف پول بنزین رو حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاك ماشین رو هم حساب میکرد...
میگفتم: "تو که براي ماموریت اومدي و باید بریم گشتی. حالا من هم با تو برمیگردم. چه فرقی داره؟"
میگفت: "فرق داره ".
زیادي سخت می گرفت تا اونجا که میتونست، جیره اش رو نمیگرفت...
بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردي...
توي دزفول یکی از لباسهاي پلنگیش رو که رنگ و روش رفته بود، برای علی درست کردم. اول که دید خوشش اومد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم اینقدر عصبانی شه ...
گفت: "مال بیت الماله چرا اسراف کردي؟"
گفتم: "مال تو بود".
گفت: "الان جنگه. اون لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیشتر از اینا دلسوز باشیم ".
لباسهاش جاي وصله نداشت. وقتی چاره اي نبود و باید مینداختمشون دور، دکمه هاشو می کند میگفت: "به درد می خورن".
سفارش می کرد حتی ته دیگها رو هم دور نریزم. بذارم پرنده ها بخورن. برای اینکه چربی ته دیگ مریضشون نکنه یه پیت روغن رو مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم. ته دیگها رو توي آب خیس میکردم، میذاشتم چربی هاش بره، میذاشتم براي پرنده ها.
توي دزفول دیگه تنها نبودیم. آقاي پازوکی و خانمش اومدن پیش ما، طبقه بالا آقاي صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش رو آورده بود دزفول، آقاي نامی، کریمی، ملکی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خونواده هاشون را آوردن اونجا...
هر دو خونواده یه خونه گرفته بودن...
مردها که بیشتر اوقات نبودن. ما خانمها با هم ایاق شده بودیم یه روز در میون دور هم جمع میشدیم، هر دفعه خونه
یکی...
یه عده از خونواده ها اندیمشک بودنن، محوطه ي شهید کلانتري. اونا هم کم کم به جمعمون اضافه می شدن...
از علی میپرسیدم: "چند تا خاله داري؟"
میگفت: "یه لشکر"!!
میپرسیدم: "چند تا عمو داري؟"
میگفت: "یه لشکر"!
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
💫روزهی ماه رمضان به انسان ثابت میکند که انسان میتواند
🔹رهبرانقلاب: گاهی انسان به خود تلقین میکند که من نمیتوانم بر هوای نفس فائق بیایم. روزهی ماه رمضان به انسان ثابت میکند که انسان میتواند؛ آن وقتی که اراده بکند، عزم راسخی به کار ببندد، میتواند بر هوسها فائق بیاید و پیروز شود. این ارادهی قوی میتواند ما را چه از عادات شخصی ناپسند خودمان و چه از عادات اجتماعی خودمان جدا کند.۱۳۹۲/۰۵/۲۲
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق
رمان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمت سی و چهارم:
#بخش پنجم:
یک روز دو روز سه روز...
روز چهارم دوباره رفتیم بیمارستان خون ریزی خیلی شدید بود...
همش دعا میکردیم که زنده بمونه دعا میکردیم و گریه میکردیم...
چند دفعه حال من بد شد...
نیلوفر و بقیه ی دوستام همش دور من بودن اونام گریه میکردن...
خیلی بد بود سرنوشت تلخی بود...
روز چهارم دکتر حالتش عوض شده بود انگار توی چهرش نا امیدی بود و این ماها رو نگران تر میکرد...
هر دفعه دکتر می اومد ازش سوال میکردیم فقط میگفت دعا کنید...
ولی...
برای لحظه آخری که پشت شیشه هانیه رو دیدم...
دکتر یه پارچه ی سفید کشید روی صورتش...
پشت شیشه خشک شدم دکتر اومد بین ما...
باحالت خشک و محکم ازش پرسیدم:
-دکتر؟؟؟این دفعه هم میگین دعا کنیم؟؟؟
-دکتر دستشو گذاشت روی صورتش و گفت متاسفم...
-نه...چرا متاسفی دکتر...بچه ها بیایین دعا کنیم...
دیوونه شده بودم حالم بد بود پشت سرهم تند تند حرف میزدم...
-چرا بغض کردین پاشین دعا کنیم...
علی اومد طرفم منو گرفت:
-زهرا بس کن...
-علی تو چرا دعا نمیکنی؟؟؟
-زهرا...
علی زد زیر گریه و گفت:
-زهرا هانیه مرده...
-علی این چه حرفیه میزنی...ما هنوز براش دعا نکردیم...چرا اشک میریزی...
-زهرا بس کن...
زدم زیر گریه...داد میزدم...
-اون نباید بمیره...اون باید زنده بمونه...
گریه می کردم...بچه ها دورم جمع شده بودن اونام شک می ریختن...
علی به زور بلندم کرد و منو برد بیرون...
چه سرنوشت تلخی...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق
رمــــــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمتـ سی و پنجم:
#بخش اول:
دود یک هفته هست که از چهلم هانیه میگذره...
عقد منو علی بخاطر این قضیه خیلی عقب افتاد قرار بود یک ماه بعد از عقد عروسی کنیم اما خب همه چیز عوض شد...
روزهای سختی رو در پیش داشتیم مادر هانیه هم خیلی داغ دید...
یه بازی بچگانه بود...
شایدم برای هانیه این قضیه سنگین بود...
ولی واقعا سرنوشت عجیبی بود...
روز سوم و هفتم و روز ختم هم خیلی خاطره های بدی بود...
خاک سرده...
خداروشکر از بار غمش از دوش همه برداشته شده ولی بازم کسی نمیتونه فراموش کنه...
علی توی این مدت بخاطر من خیلی اذیت شد...
همینطور نیلوفر ...
ولی به هرحال گذشت...
همه مشکی هاشونو در آورده بودن!
و کمی جو عوض شده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تقریبا دوماه میشه که منو علی نامزدیم...
توی این هفته قرارشد هفته اول عقد باشه و هفته ی بعد عروسی...
توی این روزها خیلی درگیر بودیم برای قضیه ی تالار و خرید وسایلو...
لباس عروس و اینجور چیزا...
به هرحال تموم سختی هاش گذشت...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در تاریکترین روزهای زندگی ات این را بدان که خدا در جواب صبرهایت،درهایی را برایت می گشاید که هیچکس قادر به بستنش نیست.
#شبتون_بخیر ✨🌷
مداحی آنلاین - من می خوام جز در خونت گذرم - مطیعی.mp3
4.41M
🌙 #مناجات ویژه #ماه_رمضان
🍃من می خوام یاد تو توی دل من روشن بمونه
🍃من می خوام جز در خونت گذرم
🎤حاج #میثم_مطیعی