eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
285 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
58 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰شهیدی که برای رفتنش به سوریه کرد لب به آب نزند❌ 🔸اهل نماز اول وقت و امر به معروف بود، با جذبه، خوشرو🙂 و کم حرف بود و در رشته های هاپکیدو و جودو و کونگ فو فعالیت داشت و هم بود، چندین بار مقام اول کشوری را بدست آورد. 🔹از ۲۱سالگی مشتاق دفاع از حرم و اعزام به سوریه بود، ولی بدلیل اینکه بود و پدرش جانباز ۸ سال دفاع مقدس بود اعزامش نمیکردند🚫 بعد از ۳ سال تلاش، در سفرش به کربلا، با و مددگرفتن از امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) نذر کرده بود تا زمانی که پایش به حرم حضرت زینب (ع) نرسد به لبانش نزند. 🔸نذرش هم قبول شد✅ فردای روزی که از کربلای برگشت پدرش او را همراه خود برای به پادگان برد، بعد از یک ماه در تاریخ ۱۲دی ماه ۹٤🗓 ساعت ۱۱ ظهر تماس گرفتند که سریع به محل گفته شده برود، سریع کرد و راه افتاد. 🔹سرانجام در۱۳ دی ماه ۹٤ به اعزام شد. همیشه آرزو داشت روی شناسنامه اش مهر 🌷 بخورد که درتاریخ ۲۱دی ماه ۹۴به آرزویش رسید. 🌹
بسم رب الشهدا ؟ امروز قراره ساعت ۱۱همرزم شهیدبابایی مهمون ماباشند ساعت ۹هم من و آقای حسینی هنوز روم نمیشه بگم سیدمجتبی خدایا 😂😂🙈🙈🙈 وارد معراج الشهدا به نشان تو دستم نگاه کردم یعنی متاهل وارد اتاق مصاحبه شدم إه آقای حسینی اومده -سلام خوب هستید سید:ممنون خانم گل شما خوبی؟ -ممنونم آقای حسینی سید:خانمم آقای حسینی چیه آخه من و شما محرمیم ۱۰روز دیگه عقدمونه حالا سیدجان پیشکش حداقل بگو آقاسید -🙈🙈خب من خجالت میکشم سید:من فدای خجالتت بشم از شما آقاسیدم مقبوله سرلشگر محمدی ب گوشی آقاسید زنگ زد که نزدیکه بعداز یه ربع سرلشگر محمدی وارد معراج الشهدا شد ضبط صوت و دوربین آماده کردیم قرار شد آقاسید سوالات بپرسه من یاداشت کنم سرهنگ محمدی:خب من درخدمتم اول خودمون بهم معرفی کنیم سید: من سیدمجتبی حسینی ام سرلشگر پاسدار ایشونم خانم جمالی همسرم هستن سرلشگر:سلامت باشید بسم الله شروع کنیم بسم الله سید:آقای محمدی خودتون معرفی کنید سرلشگر:من سرلشگر بازنشسته ارتش سعید محمدی هستم از همرزان شهیدبابایی سید:سرلشگر از شهید بابایی برامون بگید سرلشگر: زندگینامه: عباس بابایی (۱۳۲۹ - ۱۳۶۶) عباس بابایی، در سال ۱۳۲۹ در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. وی دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد. بابایی در سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت و پس از بازگشت با ورود هواپیماهای پیشرفته اف - ۱۴ به نیروی هوایی، وی که جزء خلبان‌های تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف - ۵ بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف - ۱۴ انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد. با اوج‌گیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یکی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشکوه انقلاب اسلامی پرداخت. بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید که شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ 1360/5/7، فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهده او گذاشته شد. به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امکانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هر چه مردمی کردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام داد. بابایی، با کفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ 1362/9/9 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل گردید. او با روحیه شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری که در طول سال‌ها، در جبهه‌های نور و شرف به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس و نیروهای هوایی ارتش نگاشت و با بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاه‌ها و جبهه‌های جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاه‌های عملیاتی بود و تنها از سال ۱۳۶۴ تا هنگام شهادت، بیش از ۶۰ مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید. وی برای پیشرفت سریع عملیات‌ها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اکتفا نمی‌کرد، بلکه شخصاً پیشگام می‌شد و در جمیع مأموریت‌های جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود که شرکت می‌کرد. بابایی به علت لیاقت و رشادت‌هایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ 1362/2/8 به درجه سرتیپی مفتخر گردید. تیمسار عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه سال 1366 مصادف با روز عید قربان همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف-۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. وی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلوله‌های تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسید. یکی از راویان مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ درباره این واقعه نوشته است: « به دنبال اصابت گلوله به هواپیمای تیمسار بابایی نویسنده :بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا ؟ بعداز تپه نورالشهدابه سمت خونه ما حرکت کردیم مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود خواهرزاده آقاسید ۴سالش بود به من نزدیک شد پیش حسنا نشسته بودم ژن دایی -جانم عزیزم میجم شما دایی جون خیلی دوشت دالید؟😳😂 حسنا میخنید به سیدنگاه کردم که میخندید فهمیدم اون این بچه فرستاده 😉 -آره عزیز زن دایی ،خیلی دوسش دارم ❤️❤️ بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشماش برق زد توروخدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری میکنه 😂😂😂 ساعت ۱۱شب همه رفتن داشتم تو اتاق روسریم باز میکردم که در زدن تق تق -بفرمایید حسین وارد اتاق شد چهره اش فوق العاده غمگین بود -داداش چرا ناراحتی ؟ چی شده ؟ حسین :رقیه بشین -😳😳😳😳 حسین:این حرفا رو باید پدر بهت میگفت 😢😢 اما حالا که نیست وظیفه منه نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودمو کنترل کردم😔 ببین رقیه الان سید مجتبی از همه به تو محرم تر و نزدیکتره سیدمجتبی مردتوه پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی باید مرکز آرامش باشی باید مرکز آرامشت باشه آقای حسینی و آقاسید بریز دور الان باید بگی مجتبی جان ، سیدجان 🙈🙊 آقاسیدم باشه برای جمعتون باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه نه فراری 😟 سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش میدادم به حرفاش👀 مشکلت باید اول به اون بگی اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی سید پسر عالیه خوشبختت میکنه 🙂 یاعلی شب بخیر حسین منتظر جواب از سمتم نشد و از اتاق خارج شد چشمامو بستمو تمام حرفاشو تو ذهنم مرور کردم نا خودآگاه گوشیم📱 برداشتم و اسم مجتبی از آقاحسینی به سیدمن تغییر دادم😇 یهو گوشی تو دستم لرزید سیدمن ❤️ خخخخ سید:سلام خانمم خوبی؟ -🙈🙈🙈🙈مرسی شما خوبی؟ سید:شما دارم عالیم _با لبخند گفتم سلامت باشید😍 سید:قربونت بشم خانومی خودم😌 فردا حاضرباش میام دنبالت بریم یه جایی -کجا 🤔 سید:فردا میفهمی شبت زهرایی عزیزم😘 _همچنین☺️ کنجکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم🤔🤔 نویسنده:بانو.....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا با حاج خانمـ ب سمت آزمایشگاه راه افتادیم گفتن که جواب آزمایشا فردا صبح آمده است بعداز گرفتن جواب آزمایش راهی خرید حلقه شدیم دوتا رینگ ساده عاشق سادگیشون بودم با بنیاد شهید هماهنگ شد که سفره عقدمون کنار مزار بابا باشه سید تمام اصرارش این بود یه عالم خطبه عقدمون بخونه برای همین به وسیله سیدمحمد (پسرعمو سیدمجتبی) تونستیم برای ولادت قمر بنی هاشم با حجت الاسلام علم الهدی از علما مشهد هماهنگ کنیم بالاخره روز عقد رسید استرس داشتم یا هیجانم زیاد بود خودمم نمیدونم😁ولی ضربان قلبم خیلی زیاد بود باورم نمیشد قراره منو سید بشیم همسفر بهشت😇 مطهره و محدثه و زینب و حنانه گوشه های تورم گرفتن فرحنازم در حال قند سابیدن سید قران رو سمتم گرفت بوسیدمش و بازش کردم سوری نور اومدم همزمان چشممون به ایه افتاد : (مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک) لبخندی از روی عشق نثار هم کردیم عروس رفته گل محمدی بیاره وااای خدایا 😍 عروس رفته گلاب محمدی بیاره و بالاخره بار آخر و صدای لرزون خودمو کنترل کردم و اروم کلمات رو به زبون اوردم : بااستعانت ازآقا امام زمان و با اجازه پدرم و برادرم بله صدای صلوات کل محوطه رو پر کرد اشک تو چشمای مادرم حلقه زد بعداز خونده شدن خطبه سیدمجتبی دستمو تو دستش گرفت و حلقه دستم کرد اولین بار برخود چه شیرین و خجول شد بعداز عقد زن عموی آقاسید بهم نزدیک شد و گفت رقیه جان این دوست محدثه قصد ازدواج داره برای سید محمد میخام محدثه خیلی دوست داشت همسرش طلبه باشه آره زن عمو قصد ازدواج داره انقدرم دختر خوبیه زن عمو : پس شماره خونشون بده بله حتما خندم گرفته بود ظاهرا عقد ما باعث شد این محدثه هم مزدوج شه😅 سید گفت بریم تپه نورالشهدا باهمون لباسا راهی تپه نورالشهدا شدیم شهدا من آغوش پدرم ندیدم همسرمو خودتون حفظ کنید حالم حال عجیبی بود با حضرت دلبر در مرکز دلبری 😍 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃❤️ #سلام_مولای_من درد فراق، ساده مداوا نمیشود باید به هم رسید، و الّا نمیشود از شنبه بسته است به جمعه دخیل اشک تا تو نیایی این گره کور وا نمیشود #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐
مردان خدا پرده انڪار دریدند ... یعنی همہ جا ، غیر خدا هیچ∅ندیدند ... سلام ...🌷 روزتون متبرڪ بہ نگاه پُر مهرشهدا ...
❣وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنمکه حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود😂، برای همین گفتم: « من آدم عصبی هستم😓، بد اخلاقم، صبرم کمه، امکان داره اذیت بشی،» حمید انگار متوجه قصد من از این حرفها شده بود گفت: «شما هر چقدر هم عصبانی بشی من ارومم🙂، خیلی هم صبورم، بعید میدونم با این چیزا جوش بیارم.» گفتم : « اگه یه روزی برم سر کار یا برم دانشگاه خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی🙁؟» گفت: «اشکالی نداره، زن مثل گل میمونه، حساسه😌، شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی من مدارا میکنم!» شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی🌹
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 💢اگر کارد به استخوانت رسیده‌ ! ✍مرحوم علامه مجلسی نقل می کند: فردی به نام ابوالوفای شیرازی در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد. ایشان متوسل به حضرات اهل بیت (ع) می شود. شب در عالم رؤیا، حضرت پیامبر اکرم (ص) را زیارت می کند .حضرت می فرمایند: اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید، یوسف زهرای اطهر، فرزندم را صدا بزن و بگو: ❤️《یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ"الغَوثَ اَدرِکني》❤️ ❤️(مهدی جان؛ من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس.) ❤️ ابوالوفا می گوید: من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند. وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟گفتم: به منجی عالم بشریت، به فریاد درماندگان و بیچارگان. ✨سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند: "اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم" بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد .
سید ابراهیـم میگفت دفعه اول ڪه به سوریه اعزام شدم در عملیات تدمر خمپاره درست خورد ڪنار من ولی من چیزیم نشد😞 گفتم شاید مشڪل مالی دارم خدا نخواسته شهید بشم. آمدم ایران🚶 و مباحث مالے خودم را حل ڪردم. دفعه دوم ڪه رفتم سوریه، باز خمپاره خورد ڪنار من و به من چیزی نشد😒. گفتم شاید وابستگے به خانواده و بچه هاست ڪه نمیذاره شهید بشم. آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم.😔 و برای بار سوم ڪه به سوریه اعزام شدم در عملیاتی ترکش خوردم و مجروح شدم ولی شهید نشدم.😫 به ایران ڪه آمدم نزد عارفی رفتم و از او مشڪلم را پرسیدم. ایشان گفتند: من ڪان لله كان الله له تو برای خدا به جبهه نمے روی برای می روی☝️ نیتت را درست ڪن خدا تو را قبول میکند. . پدرش مے گفت: این دفعه آخر مصطفے (سيدابراهيم) عجیب بال و پردرآورده بود دیگر زمینے نبود؛ رفت و به آرزويش رسيد...🕊 شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده🌹