eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
285 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
58 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمٺـ بیستـ و چهارم: اول: مامان_باید برای کاری بری تهران... من_چی؟؟؟تهران!!!! -آره... -نه...نه...نه نه تهران نه!! -علی بس کن...چرا؟؟ -مامان تو که درکم میکنی! -علی یک ساله از اون قضیه گذشته تا الان مطمئن باش که زهرا ازدواج کرده... آب دهنمو محکم قورت دادم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم قدم برداشتم رفتم سمت در خونه دستمو گرفتم روی دستگیره ی در نگاهم به دستگیره گره خورد... روکردم به مامان... چشماش دنبال رفتن من بود... روبهش گفتم: -بهم فرصت بده فکر کنم... بعد هم رفتم بیرون و درو محکم پشت سرم بستم... عصابم بهم ریخته بود.درسته خیلی دلم براش تنگ شده بود اما از طرفی دلم نمیخواست که باهاش روبه رو شم... نمیخواستم ببینمش...شاید اون ازدواج کرده باشه...شاید منو فراموش کرده باشه...شاید هیچوقت دوستم نداشته باشه...من باید این عشق رو درون خودم بکشم... قدم میزدم...قدم میزدم با خاطره های دوران بچگیمون...کی فکرشو میکرد که اوضاع انقد بهم ریخته بشه که من خودمو از زهرا دور کنم... نیم ساعتی گذشت... گوشیمو از جیب سمت راستم بیرون آوردم نفسمو نگه داشتم و بعد از چند ثانیه رها کردم...قفل گوشیمو باز کردم...شماره رو گرفتم و بعد از چند تا بوق صدای زنانه ای گفت: -بله؟؟؟ من_قبوله...میرم تهران... بعد هم بدون هیچ صحبتی تلفن رو قطع کردم و برگشتم سمت خونه... هنوز هم برای رفتن به تهران دو دل بودم ولی باید شانس آخرمو امتحان می کردم...توی ذهنم پر از سوال بود... اگر زهرا ازدواج کرده باشه چی... اگر تموم تصور من از دوست داشتن اون غلط باشه چی... نه زهرا دوستم نداره... ولی اگر دوستم نداشت از رفتنم گریه نمی کرد... نمیدونم نمیدونم... وارد خونه شدم مامان توی حیاط مشغول پهن کردن رخت ها روی طناب بود...تا منو دید اومد طرفم و گفت: -علی؟؟؟ من فقط نگاهش کردم... بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -چمدونم کجاست...؟ ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسٺـ بیستـ و پنجم: اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن... چمدون ها روی زمین بود. از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم... رفتم سمت تاکسی ها... دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره... گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن... دایی رضا!!! ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران... با بی میلی جواب دادم: -بله؟ -علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟ -سلام دایی جان!این چه حرفیه... -خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت! -نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم... داد زد و گفت: -این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی... بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم... راننده تاکسی زد روی شونم: -دادش کجا میری؟ -نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم: -تا سه راه چقد میبری؟؟ رفت سمت ماشین سوار شد و گفت: -بیا با انصاف میبرم. رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم... به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون... نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم... زندایی آیفن رو برداشت و گفت: -کیه؟؟ -سلام زندایی... -سلام علی جان بفرما بالا... درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا... دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال... اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت: -سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟ خندیدم و گفتم: -دایی این چه حرفیه نگو... زندایی_ رضا جان انقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه... بعد هم رو کرد بهم و گفت: -بیا علی جان...بیا داخل... رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق... نشستم پشت پنجره... سرمو گذاشتم بین دوتا دستم... تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!! فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد... باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته میفته... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝
رمـــــــان به قلم⇦⇦ ❣❣ قسمت بیستـ و ششم: اول: راوی : زهرا❣ زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!! مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو... زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم: -پس کجایی تو!! بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم: -مامان من دارم میرم کاری نداری؟ -نه عزیزم زود برگرد... -چشم. درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت: هانیه_چیه؟؟؟ من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن... -تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ... رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه... خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم: -آقا ببخشید... برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم: -آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟ نزدیک تر شدو گفت: -کدوم آدرس؟؟؟ یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود... نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم... بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش... یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ بامــــاهمـــراه باشید
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمٺـ بیستـ و هشتم: اول: گوشیم هم چنان خاموش بود... مطمئنم که تاحالا هانیه چند بار زنگ زده و نگران شده که چرا باهاش بدحرف زدم!! علی یک متری دور از من اما در راستای من قدم برمی داشت...تا برسیم خونه کلمه ای بینمون ردو بدل نشد... بیشتر شاید از خجالت بود و شاید هم از اتفاقی امروز افتاده بود شوکه بودیم...حدود چهل و پنج دقیقه ی بعد رسیدیم خونه... سر کوچه که رسیدیم علی سکوتو شکست و گفت: -بفرمایین...من دیگه بیشتر از این مزاحم نمی شم اما اینجا می ایستم تا بفرمایین داخل... یکم نگاهش کردم و گفتم: -ممنونم... قدم برداشتم و با هرقدم برمی گشتم و نگاهش می کردم... بعد از سه چهار قدم...یک دفعه یه صدای آشنا گفت: -زهرای ورپریده!!!! یک دفعه سرجام خشک شدم... یواش یواش برگشتم دیدم مادربزرگ پشتمه!!! به پته پته افتادم و گفتم: -إ إ....إ...سلام...سلام مادر جون.. اینجا چی کار میکنی... علی که رنگش پریده بود سرشو انداخته بود پایین... مادربزرگ_به به...آقا علی اینورا!ببینم قضیه چیه؟؟ها؟؟ -مادر جون توروخدا زشته توکوچه بیایین بریم خونه توضیح میدم براتون... -نه...من از اینجا تکون نمیخورم... بعد اومد طرفم و یواش گفت: -این پسره اینجا چیکار میکنه؟؟؟ منم لبمو گاز گرفتم و یواش گفتم: -مادرجون زشته بخدا بیایین بریم توضیح میدم... مادربزرگ به علی نزدیک تر شد و گفت: -اگر میخوای من بیام خونه باید علی آقاهم باهامون بیاد...تابرام قشنگ تر توضیح بدین... نفس عمیقی کشیدم خندمو کنترل کردم تو دلم گفتم: +مادربزرگ هنوزم مثل سال پیش نقشه می ریزه مارو به هم نزدیک کنه... علی که داشت از خجالت آب می شد...گفت: -إم...نه نه...من باید برم جایی دیرم شده... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ بامــــاهمـــراه باشــید
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمٺــ بیستـ و هشتم: دوم: مادربزرگ_هیس...میخواستی توی این یک سال بری که دیرت نشه... خندم گرفته بود...علی هم ناچار شد با ما بیاد... رفتیم داخل خونه مادربزرگ رسید داخل و گفت: -مریم مهمون داریم... مامان که مادربزرگ و دید گفت: -سلام مادر توکه مهمون نیستی بیا داخل خوش اومدی... مادربزرگ اخم کردو گفت: -معلومه که من مهمون نیستم جمع کن مهمون اومده... مامان که تعجب کرده بود وقتی منو دید گفت: -زهرا؟؟؟مهمون کیه....؟؟ رنگم پرید گفتم: -چیزه ....مامان...عصبی نشیا...برات توضیح میدم... مادر بزرگ داد زد: -علی جان بیا مادر بیا داخل... مامان اخماش رفت توهم...من دستشو گرفتم چشمامو به نشونه ی التماس ریز کردم... مامان دستمو پس زد و رفت طرف در... علی یا الله گفت و اومد داخل... مامان جلوی در ایستاده بود و با اخم و تعجب علی رو نگاه میکرد... علی به یک متری مامان رسید سرشو انداخت پایین و گفت: -سلام... مامان نیش خندی زدو گفت: -سلام آقا...بفرما داخل...خوش اومدی... رفتم طرف مامان دستشو گرفتم و با التماس آروم بهش گفتم: -مامااااان... علی اومد داخل و مادربزرگ شروع کرد باهاش حرف زدن که کجا بودی و چی شدو خانوادت کجان من هم توی اتاق بودم... امیرحسین که مشغول بازی با گوشی بود اومد طرفم وگفت: -آبجی؟؟برم خفتش کنم! -إ امیر!!! بگیر بشین سرجات این چرتو پرتا چیه میگی یه وقت جلوش چیزی نگی آبروم بره... امیر با دستش هولم داد و گفت: -مارو باش میخواییم از آبجیمون حمایت کنیم... -توعه نیم وجبی نمی خواد از من حمایت کنی! مامان اومد تو اتاق دستشو گذاشت رو میز به من نگاه کرد... من هم با ترس نگاهش کردم... مامان_دیرم شد...دیرم شدت این بود؟؟؟؟؟؟ -نه...مامان به خدا....... -زهرا داری چی کار میکنی؟؟؟؟ بغضم شکست و گفتم: -مامان یه لحظه به من گوش کن...منو باور نداری... مامان دلش سوخت اومد کنارم نشست و گفت: -عزیز دلم...من هرچی میگم بخاطر خودته... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمتـ بیستـ و هشتم: سوم: اشکامو پاک کردم و گفتم: -من داشتم برای پروژه میرفتم پیش هانیه که آدرسو کم گردم خواستم از کسی بپرسم که با علی برخورد کردم بعد هم کلی باهم حرف زدیم و برام توضیح داد که چی شده بود که از تهران رفتن... مامان_چی شده بود؟؟ کل قضیه رو براش تعریف کردم... مامان آهی کشید و گفت: -حالا می خوای چیکار کنی؟؟ -نمیدونم... 🌸🌸🌸 حالا مادربزرگ هم از تمام قضیه ها خبر داشت... و حالا هر چهارتاییمون روبه روی هم نشسته بودیم... علی که بغض داشت...گفت: -من رو ببخشین شاید بهتر بود که زودتر میگفتم اما... مامان حرفشو قطع کردو گفت: -درکت میکنم نمیخواد دلیل بیاری... علی سرشو انداخت پایین...مادربزر گفت: -علی جان حرف دیگه ای نداری؟ علی_راستش... سکوت کوتاهی شدو بعد علی دوباره گفت: -راستش...میخواستم زندگیمو از نو شروع کنم این دفعه نمی خوام مثل دفعه ی پیش همه چیز رو تو دلم نگه دارم این دفعه از گفتن حرف هام ترسی ندارم...نمیدونم که باهام چه بر خوردی میشه اما میخوام برای اخرین بار شانس بزرگ زندگیمو امتحان کنم... من از اول بچگی به زهرا خانم علاقه داشتم... سرمو انداختم پایین...داشتم از خجالت آب می شدم... علی_خانم باقری من دخترتونو دوست دارم...اگر الان هم اومدم تهران جدای از کاری که داشتم بخاطر زندگی دوباره اومدم تهران...اگر...میخواستم بگم اگر... اگر میشه... مادربزرگ_اااای بابااا بگو دیگه... علی_اگر منو قابل بدونین به غلامی قبولم کنین... یک دفعه هفت رنگ عوض کردم مادربزرگ گفت: -باریکلا... مامان_خب...باید با پدرش صحبت کنم... مادربزرگ_پدرش میذاره...مبارکه پسرم به پای هم پیر شین... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمـــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمٺـ بیستـ و هشتم: چهارم: مامان_بهتره که به اتفاق خانواده بیایین... علی_بله حتما... بعد از چند دقیقه سکوت علی بلند شدو گفت: -من رفع زحمت میکنم... معلوم بود خوشحاله اما خیلی خجالت کشیده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ساعت حدود ده شب بود... بارون شدیدی میبارید پنجره رو کاملا خیس کرده بود... چای دم کردم و نشستم پشت پنجره...عمیق توی فکر بودم... یعنی اون فال حقیقیت داشته... +آخ خدایا چقدر کفر گفتم! ولی چطور هانیه تونسته با من این کارو کنه... توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد... پشت خطم...هانیه... چند ثانیه ای منتظر موندم و بعد برداشتم... من_بله؟ هانیه_زهرا اصلا معلوم هست چیکار میکنی؟؟از صبح کجایی چرا گوشیت خاموشه...یعنی چی که به من گفتی دیگه بهت زنگ نزنم؟؟؟ -اولا یواش تر صحبت کن پرده گوشم پاره شد...دوما بهت مگه نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟؟؟ -ساکت شو تموم برنامه هامو خراب کردی...اسمتو از پروژه خط میزنم... -ممنون میشم این کارو کنی...لطفا کلا منو از زندگیت خط بزن... -زهرا حالت خوبه؟؟داری یکم چرت میگی!! -تاحالا تا این اندازه خوب نبودم! -میشه درست تر حرف بزنی؟؟ -میگم...چه خبر از همسر علی؟ چند لحظه ساکت موند و بعد گفت: -همسر علی کیه؟؟چی میگی! -علی صبوری! -من چمیدونم...به تو چه ربطی داره؟ -مگه به تو ربط داره؟؟ -خداحافظ بابا. گوشیو قطع کرد مثل همیشه طلبکار بود... رفتم توی پیام هام بهش پیام دادم: +ببین میخوام خیلی مستقیم برم سر اصل مطلب...من همه چیز رو میدونم...تو باعث جدایی منو علی از اول شدی...میدونم که قضیه ی ازدواج علی دروغه...برات متاسفم...یاعلی... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمٺـ بیستـ و نهم: دوم: گوشیم هم چنان سایلنت بود...میلی به چک کردنش نداشتم... حوصله ی دوباره حرفای بی خود هانیه رو نداشتم... امیرحسین هنوز هم توی اتاقش خواب بود...از آشپز خونه یه لیوان آب یخ برداشتم در اتاقشو یواش باز کردم...رفتم بالا سرش و ریختم توی یقش یک دفعه مثل برق از جا پرید!!!! امیرحسین_چیکار میکنی؟؟؟؟؟ زدم زیر خنده اونم که تازه از خواب پاشده بود عصبی بود از کارم یه دادی زد و پتو رو کشید روی سرش...منم پتو رو از روش برداشتم و گفتم: -پاشوووو آبجیت داره عروس میشه! یهو غیرتی شد بلند شد گفت: -چه غلطا؟با اجازه ی کی؟ -اوووو توعه نیم وجبی واسه من تعیین تکلیف نکنا!!! با اخم داشت نگاهم می کرد که یک دفعه با متکا رفتم توی صورتش اون می زد و من می زدم داشتیم میخندیدیم که یک دفعه مامان صدام کرد: -زهرا؟؟؟ -بله مامان؟؟؟ -بیا تلفن کارت داره!!! از جام بلند شدم با سرعت رفتم بیرون از اتاقش و گفتم: -کیه؟؟؟؟ -دوستته... اخمام رفت تو هم و گفتم: -دوستم؟؟؟ -آره میگه اسمش هانیه س... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمٺـ بیستـ و نهم: سوم: نفس عمیقی کشیدم شماره ی خونمونو از کجا آورده!!!! با نگرانی رفتم طرف تلفن امیرحسین پشتم اومد نشستم روی زمین کنارم نشست تلفونو براشتم و گفتم: -بله؟؟؟ هانیه با مکث ادامه داد... -چرا گوشیتو جواب نمیدی؟؟؟ -چی از جونم میخوای؟؟یه بار بهت گفت دیگه دور منو خط بکش... -نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم... تلفن رو قطع کرد... صدای بوق تلفن با صدای تپش قلب من یکی شد... تلفونو گذاشتم سرجاش... امیرحسین_آبجی چی شد؟؟؟ -هیچی امیر...بزار یکم تنها باشم... رفتم حیاط...نشستم کنار باغچه... معنی حرف هانیه یعنی چی... +نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم... چرا...چرا این قضیه انقدر کش پیدا کرده دلیل کار هانیه برای دشمنی با من چیه...دوست داشتن؟؟؟!!! خدا به خیر کنه... مامان که حالمو دید اومد توی حیاط نشست کنارم... مامان_چیزی نگرانت کرده؟؟؟ -هانیه نگرانم کرده مامان...میترسم با زندگیم بازی کنه...اون دیوونس یه بیماره...!!! مامان بغلم کردو گفت: -عزیزم هیچ چیز نمیتونه عشقی که شما از بچگی به هم داشتین رو از بین ببره... -نه مامان میترسم بلایی سر من یا علی بیاره... -نه عزیزم این حرفو نزن...بهش فکر نکن حالاهم بلند شو یکم این گلدون هارو جابه جاکنیم تا فردا شب که مهمون میاد حیاطمون قشنگ تر باشه...بلند شو... با بی حوصلگی بلند شدم شروع به جابه جا کردن و آب دادن گل ها شدم فکرم درگیر بود خیلی...امیدوارم که هیچ مشکلی پیش نیاد... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمتـ ســـــــــــــــی ام: اول: صبح حدود ساعت نه از خواب پاشدم کمرم خیلی درد میکرد دیروز با مامان تموم حیاط رو جارو کردیم و شستیم کلی گلدون هارو هم جابه جا کردیم حسابی خوشگلشون کردیم... بدنم یکم درد میکرد ولی چندانی نبود که منو از پا بندازه... از روی تخت بلند شدم داداش هنوز خواب بود... مامان توی آشپز خونه مشغول صبحونه آماده کردن بود... رفتم کنارش و گفتم: -سلام مامانم... -سلام عزیزم صبح بخیر...حسابی خوابالویی ها برو دستو صورتتو بشور بیا صبحانه.امروز روز پر کاریه... -چشم! دستو صورتمو شستم و بعد از مسواک زدن رفتم پیش مامان و مشغول صبحانه خوردن شدیم... مامان رو به من گفت: -دخترم؟؟ -جونم؟ -بیست و چهار ساله که پیشمی و بزرگت کردم و همیشه آرزوی خوشبختیت رو داشتم امشب شبیه که تو میشی برای یه نفر دیگه... ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -ماماااان؟؟؟!!این چه حرفیه من هرجا برم بازم دختر خنگ خودتم... بعد دوتاییمون خندیدیم... من_مامان راستی امروز با نیلوفر میخواییم بریم خرید... -کی برمیگردی؟ -زود میام طول نمیکشه بعد میام کمکت نیلوفرم گفت میاد امروز اینجا... -بگو بیاد قدمش رو چشم... بعد از خوردن صبحونه سفره رو جمع کردیم و آماده شدم تا نیلوفر زنگ بزنه... حدود ساعت دهونیم زنگ زد...جلوی در بود... از مامان خداحافظی کردم و رفتم: من_سلام خواهری... نیلوفر_سلام عروس خانم! خندیدم و گفتم: -حالا بزار عروس بشم بعد... راه افتادیم و راهی بازار شدیم... نیلوفر ادامه داد: -خب حالا عروس خانم چی میخواد بپوشه امشب؟؟؟ -نمیدونم یه لباس شیک و خوشگل که در خورد یه عروس خوشگل باشه... -اوووو خب حالا چقدم خودشو تحویل میگیره!!! خندیدم و بعد از چند لحظه گفتم: -نیلوفر؟؟؟؟ -جونم؟؟؟ -یادته پارسال روز تولدم بهت گفتم علی رفته و.... -خب؟؟ -یادته بهت گفتم که چند روز قبلش توی پارک یه فال خریدم برام در اومد که به مرادت میرسی فقط صبر داشته باش؟؟؟؟ نیلوفر لبخندی زدو گفت: -آره عزیزم... -نیلوفر میدونی روز تولدم چه آرزویی کردم؟؟؟ -چه آرزویی؟؟؟ -آرزو کردم که اون فال حقیقت داشته باشه هرچند دیر... -دیدی حالا به هم رسیدین... لبخند تلخی زدم و با بغض گفتم: -نیلو... -چی شده؟؟؟ -دیروز هانیه زنگ زد خونمون... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمٺـ ســــــــــی ام: دوم: من_دیروز هانیه زنگ زد خونمون... چشماش گرد شدو گفت: -هانیه؟؟؟شماره خونتونو از کجا آورده؟؟؟ بغضم و قورت دادم و گفتم: -نمیدونم نیلو...ولی خیلی فکرم درگیره میترسم... -عزیزم نترس هیچ کاری نمیتونه کنه کابوس های تو تموم شده امشب شب خواستگاریته... -نیلو.. نیلو...نیلووو.. -چیه؟؟؟ -امشب تازه آغاز بدبختی های منه... -این چه حرفیه؟؟؟ -نیلوفر حسودی و احساس خراب کردن زندگی من توسط هانیه از امشب بیشتر میشه... -چرا اینو میگی...وقتی ازدواج کنید دیگه چیزی نمیتونه جداتون کنه... -نیلوفر...مرگ میتونه مارو از هم جدا کنه... -ساکت شو زهرا این چرتوپرتا چیه میگی آدم اول زندگیش از مرگ حرف میزنه؟؟؟ بغض کردم و گفتم: -دیروز وقتی به هانیه گفتم دور منو خط بکش به طور غیر منتظره ای گفت من روتو خط میکشم... نیلوفر سکوت کرد اشک توی چشماش جمع شد و ساکت موند و بعد از چند دقیقه گفت: -زهرا...من کنارتم نترس...حالا هم فراموش کن ناسلامتی اومدیم واسه عروسی لباس بخریم نه عزا !!! خندیدم...دیگه رسیده بودیم مقصد...داخل شدیم و کلی گشتیم جلوی یه مغازه لباس فروشی ایستادیم... نیلوفر چشمش خورد به یه لباس منو صدا کرد و گفت: -زهرا زهرا بدو بیا اینجا... -جونم؟؟؟ -وایسا کنارش ببینم! ایستادم... نیلوفر_واووو عجب عروسی بشی امشب همینو میخریم... یه لباس سفید که روش پر از نگین بود و یکمی هم کار شده...خیلی قشنگ بود... من_عالیه... خلاصه کلی خرید کردیم از لباس و شلوارو روسری گرفته تا دست بندو وسایل های دیگه... خیلی روز قشنگی بود کلی خندیدیم... بعدش هم برای ناهار رفتیم یه پیتزا فروشی و کلی سیر شدیم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که رسیدیم خونه... من_سلام مامانم مامان_سلام دختر کجایی تو ناسلامتی عروسی... نیلو_سلام خاله! مامان_سلام عزیزم خوش اومدی... با نیلو رفتیم اتاق و مشغول آماده کردن وسایل و مرتب کردن اتاق شدیم... امیرحسین هم که امون از من و نیلوفر بریده بود یک سره تو ی اتاق من بود... خلاصه کلی خندیدیم ساعت حدود هشت شب بود که نیلوفر از ما خداحافظی کرد و رفت خونه... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمتـ ســــــــــی ام: چهارم: مادربزرگ اومد داخل و همگی شروع به سلام و علیک کردن... وخلاصه همگی دور هم نشستن... بعد از چند دقیقه ای یکم سکوت شد...مادربزرگ سکوتو شکست و گفت: -وای گلوم خشک شد!!!پس این چای چی شد؟؟؟ داشتم آب میخوردم که با این جمله ی مادربزرگ پرید تو گلوم و شروع کردم به سلفه کردن!!! مادربزرگ_چی شد مادر؟؟؟ بلند شدم دستمو کشیدم روی صورتم نفس عمیقی کشیدم و بدون جواب سینی چای رو برداشتم و رفتم داخل پذیرایی... مادربزرگ_آخیش خوب شد چای رو آوردی زهرا جون... اول مادربزرگ و بعد پدر علی و بعد پدر خودم مادر علی و بعد مادر خودم بعد هم سینی رو روبه روی علی گرفتم نگاهی کرد چای رو برداشت و گفت: -ممنونم... -نوش جان... بعد هم سینی رو گرفتم روبه روی امیر حسین... یه لیوان چای آخر هم برداشتم و نشستم پیش مامان بعد از کمی صحبت بابا گفت: -خب دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب... مادربزرگ با عینک ته استکانیش فقط تماشا می کرد... آقامجید_این علی آقای ما...خیلی وقته که خاطر دختر شمارو میخواد امشب اینجا جمع شدیم که با اجازه ی خانم بزرگ و اقامصطفی و مریم خانم و ان شاءالله خود زهرا خانم و این اقا پسر گل(امیرحسین)دست این دو گل رو بزاریم تو دست هم... بابا_ما که مخالفتی نداریم همگی راضی هستن... مادربزرگ_علف هم به دهن بزی شیرین اومده... همگی زدیم زیر خنده... مامان_پس مبارکه... همگی گفتن مبارکه... بابا_بفرمایین دهنتونو شیرین کنید... شب خوبی بود همه چیز طبق سنت پیش رفت... مهریه و... خلاصه منو علی به هم رسیدیم... قرار شد دوروز بعد نامزد کنیم و ان شاءالله عقدمون بیفته یک ماه دیگه...امیرحسین این وسط خیلی آتیش سوزوند و به علی گوش زد کرد نمیدونم چی میگفت ولی علی هی میخندید و میگفت چشم... مادربزرگ هم تا وقت رفتن خانواده علی مارو خندوند... خلاصه شب قشنگی برای همه ی ما شد...و منو علی برای هم شدیم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹