eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
285 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
58 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
مے گویند : سرِ دوراهي گناه و ثواب به حُبّ فكر كن؛ به نگاه امام زمانت فكر كن ... ببين مي تواني از گناه بگذري؟! از گناه كه گذشتي ، از جانت هم مي گذری... رفےق شهیدم ! ادعای شهادت دارم ولی دست دلم مے لرزد سر دو راهے گناه و ثواب حلال و حرام..... سنگینی نگاه تو را لازمم به وقت ماندن سر دو راهی ڪه یادآورم باشد شاهد بودن شهید را..... 💢ارسالی از خواهر شهید 🕊🌷🕊
🍃در ایام ، بخاطر بارداری و شیردهی روزه نمیگرفتم. ولی چون میدونستم علیــــرضا بدون من سحری نمیخوره بیدار میشدم و باهاش همراهی میکردم❤️ و خیالم راحت بود که بدون سحری روزه نگرفته. فصل پاییز و زمستان که روزه های قضامو میگرفتم، با اینکه علیــــرضا حتی یک روزه قضا هم نداشت☝️،ولی بخاطر من سحرها بیدار میشد و روزه مستحبی میگرفت☺️..گفت: میخوام تنها نباشی و سحریتو بخوری.تو بخاطر من سحرهای ماه رمضان بیدار شدی و همراهی کردی،من هم باید جبران کنم.. 🍃مرد باوفا و بهشتی من ، محبت هایم را هیــــچوقت فراموش نمیکرد و همیشه در صدد جبــــران آنها بر می آمد ..در چشم هایش رد آسمان، رد خدا بود...از "من" گذشت تا به "ما" رسید .و عشقمان ابدی شد.❤️ شهید مدافع حرم علیرضانوری🌹
🔴شهادت ۲ مامور انتظامی در شهرستان سرباز سیستان وبلوچستان دو تن از ماموران نیروی انتظامی سیستان وبلوچستان در شهرستان سرباز در درگیری با اشرار مسلح به شهادت رسیدند. به نقل از ستاد انتظامی سیستان و بلوچستان بامداد امروز یک درگیری مسلحانه در یکی از روستاهای بخش کلات شهرستان سرباز سیستان و بلوچستان رخ داد. ‌در این درگیری مسلحانه آرمان ارباب و مسعود شهرکی از کارکنان پلیس آگاهی شهرستان سرباز به درج رفیع شهادت نائل آمدند.🌷
4_386551811168796894.mp3
10M
🎤حاج یه عده مادرای پهلـوون ،🍃 شهید🥀 میدن... جوون،جوون،جوون...😔 غریب میرن،میان چه بی نشون😔 تقدیم به
🕌 وداع جمعه آخر ماه رمضان 🌷 از جابر بن عبد اللّه انصارى منقول است كه گفت: رفتم به خدمت حضرت رسول اکرم (صلّى اللّه عليه و آله) در جمعه آخر ماه رمضان ، چون نظر آن حضرت بر من افتاد فرمود : ✨ اين آخرين جمعه‌اى است از ماه مبارك رمضان پس آن را وداع كن و بگو: «اللّهمّ لا تجعله آخر العهد من صيامنا إيّاه فإن جعلته فاجعلني مرحوما و لا تجعلني محروما» زيرا ؛ هركه اين دعا را در اين روز بخواند به يكى از دو نيكو ظفر مى‌يابد ؛ 👌 يا به رسيدن ماه رمضان آينده يا به آمرزش خدا و رحمت بى‌انتها. 📖 اقبال الاعمال، ص 243.
🕊🕊 مقام معظم رهبری: نگذارید قضیّه‌ى فلسطین و قدس شریف ومسئله‌ى مسجدالاقصى به دست فراموشى سپرده بشود؛ آنها [ سرویس‌هاى جاسوسى آمریکا و انگلیس و رژیم صهیونیستى ] این را می‌خواهند
💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 📚 🎬 ظهر فردا دیگه نمی تونست بشینه... گفت: "میرم حرم" خلوت می خواست که خودش رو خالی کنه. مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز اومدن. وقتی میخواستن برگردن، منوچهر منو همراهشون فرستاد تهران.... قرار بود لشگر بره غرب... نمیتونست دو ماه به ما سر بزنه، اما دیگه نمی تونستم بمونم... بعد از اون دو ماه، برگشتم جنوب. رفتیم دزفول. اما زیاد نموندیم.... حالم بد بود.... دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز رو جمع کردیم و اومدیم ... 《هوس هندوانه کرد... وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی میکرد و هوسش را گفت. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمیفروخت... بار را براي جایی میبرد. آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید... فرشته گفت"اوه،تا خانه صبر کنم؟! همین حالا بخوریم." ولی چاقو نداشتند...! منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد. سرش را تکان داد و گفت (چه دختر ناز پرورده اي بشود... ! هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد!!)》 اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوري و توداري منوچهره. هرچه قدر از نظر ظاهر شبیهشه اخلاقش هم به اون رفته... هدي فروردین به دنیا اومد. منوچهر روي پا بند نبود. تو بیمارستان همه فکر میکردن ما ده پونزده ساله ازدواج کردیم و بچه دار نشدیم. دوتا سینی بزرگ قنادي شیرینی گرفت و همه ی بیمارستان رو شیرینی داد.... یه سبد گل میخک قرمز آورد... انقدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمیومد...! هدي تپل بود و سبزه..! سفت میبوسیدش. وقتی خونه بود، باعلی کشتی می گرفت، با هدي آب بازی میکرد. براشون اسباب بازی میخرید... هدي یه کمد عروسک داشت.. میگفت (دلم طاقت نمیاره شاید بعد، خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک می شه که قشنگ بچه ها رو بوسیدم، بغل گرفتم، باهاشون بازي کردم.) ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 📚 🎬 دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت: ( اگه یه تلنگر بزنی شاید خودت یادت بره ولی بچه ها توی ذهنشون میمونه برای همیشه...) باهاشون مثل آدم بزرگ حرف میزد. وقتی میخواست غذاشونو بده، میپرسید میخوان بخورن؟سر صبر پا به پاشون راه میرفت و غذا رو قاشق قاشق🍴 میذاشت دهنشون... از وقتی هدی به دنیا اومد دیگه نرفتیم منطقه. علی همون سال رفت مدرسه... عملیات کربلای پنج، حاج عبادیان هم شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودن، مثل مرید و مراد. وقتی میخواست قربون صدقه ی حاجی بره میگفت (قربون بابات برم.)! منوچهر بعد از اون شکسته شد... تا آخرین روزم که ميپرسیدی: (سخت ترین روز دوران جنگ برات چه روزی بود؟) میگفت: روز شهادت حاج عبادیان... راه می رفت و اشک میریخت و آه میکشید.. دلش نمی خواست بره منطقه و جای خالی حاجی رو ببینه... منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بدجور شیمیایی شد. تنش تاول میزد و از چشم هاش آب میومد، اما چون با گرهایی که میکرد همراه شده بود نمیفهمیدم... شهادت های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما میرسه و موشک بارون تهران افسرده ام کرده بود... مینشستم یه گوشه، نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کار میرفت... منوچهر نبود.... تلفنی📞 بهش گفتم میترسم.. گفت: اینم یه مبارزست. فکر کردی من نمیترسم؟ منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یه قهرمان🏅 بود. گفت: آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه؛ زندگی رو هم دوست داره. همین باعث ترس میشه. فقط چیزی که هست؛ ما دلمون رو میسپاریم به خدا... حرف هاش انقدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم برم خونه ی خودمون... دو سه روز بعد دوباره زنگ☎️ زد.. گفت: فرشته، با بچه ها برید جاهایی که موشک زدن رو ببینید . چرا باید این کار رو میکردم؟! گفت:برای اینکه ببینید چقدر آدم خود خواهه...   دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم... نه اینکه ناراحت شده باشم، خجالت میکشیدم از خودم... با علی و هدی رفتیم جایی رو که تازه موشک زده بودن. یه عده نشسته بودن روي خاكا... یه بچه مادرش رو صدا می زد که زیر آوار مونده بود، اما کمی اونطرفتر، مردم سبزه می خریدن و تنگ ماهی دستشون بود... انگار هیچ غمی نبود... من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدما باشم. نه غرق در شادي خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خود خواهیه. منوچهر میخواست اینو به من بگه... همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من رو به خودم می آورد.. ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖
💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 📚 🎬 منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد. زیاد میومد تهران و می موند. وقتی تهران بود صبحا می رفت پادگان و شب میومد... 《نگاهش کرد... آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روز ها بیشتر عادت کرده بود به بودنش. وقتی میخواست برود منطقه، دلش پر از غم میشد. انگار تحملش کم شده باشد. منوچهر سجاده اش را پهن کرد. دلش میخواست در نماز ها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد! چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت. به (حی علی خیر العمل) که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش!! منوچهر (لا اله الا االله)گفت و مکث کرد...! گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد: عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟ میگوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان می شوی؟ فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت:به نظر خودم که بهترین کار را می کنم...!!!》 شاید شش ماه اول ازدواجمون که منوچهر رفت جبهه برام راحت تر گذشت، ولی از سال شصت و شیش دیگه طاقت نداشتم. هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم. دلم میخواست هر روز جمعه باشه و بمون خونه. جنگ که تموم شد، گاهی برای پاکسازی و مرزداری میرفت منطقه. هربار که میومد لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمیتونست بخوره... میگفت: "دل و رودم رو میسوزونه." همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمیدونستیم شیمیایی چیه و چه عوارضی داره... دکترا هم تشخیص نمیداد. هر دفعه می بردیمش بیمارستان، یه سرم میزدن و دو روز استراحت میدادن و میومدیم خونه... اون سالها فشار اقتصادی زیاد بود. منوچهر یه پیکان خرید که بعد ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست. ترافیک و سر و صدا اذیتش میکرد. پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی داشت. بعد ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت. نمیدونستم، وقتی فهمیدم، بهش توپیدم که چرا این کار رو میکنی؟ گفت: "تا حالا هر چی خجالت شماها رو کشیدم بسه... پرسیدم: "معذب نیستی؟" گفت: "نه، برای خونوادم کار میکنم." ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 ➖اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂
🌹🍃 💛 این ماه تو را مےخواهم 🌾وسط زمزمہ و آه تورا مےخواهم 💛شهرمان پرشده ازظلم ڪجایے آقا 🌾شده بغضم غم جانڪاه تورا مےخواهم 💔 🌷
YEKNET.IR - vahed 1 - fatemie avval 98.10.16 - javad moghaddam.mp3
9.71M
احساسی (عج) 🍃بی تو پاییزی و سرده 🍃حال و روز این دقایق 🎤 👌فوق زیبا 💔 🌷