رفیقان راه سعادت...
از قافله های شهدا جاماندیم
رفتند رفیقان و چه تنها ماندیم
افسوس که در زمانه دلتنگی
مجروح شدیم اسیر دنیا ماندیم
#شهید_اصغر_پاشاپور
#شهید_محمد_پورهنگ
#شهید_علی_امرائی
#شبتون_شهدایی🌷
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_سی_وهفتم🎬
《فرشته هم نمی توانست ببخشد...
هر چيزی که منوچهر را می آزرد، او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند...
چقدر بهش گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید...
هیچ نگفت اما فرشته توقع داشت روز جانباز از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست...
چه قدر منتظر مانده بود....
همه جا را جارو کشیده بود، پله ها را شسته بود. دستمال کشیده بود، میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود.
فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده.....
نمی خواست بشنود "کاش ما همه رفته بودیم."
نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که زیادی است...
نمی خواست بشنود «ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم."》
همه ی ناراحتیش می شد یه حلقه اشک توی چشمش و سکوت می کرد.
من اما وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم، اعتراض کنم، داد بزنم توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید....
چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه....
منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد،💉 تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت: "بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم."
این درد ها رو می کشید اما توقع نداشت از یه دوست بشنوه "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم."
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
💢شهادت 3 مرزبان در درگیری با اشرارمسلح در سردشت
🔹در درگیری مسلحانه مرزبانان هنگ مرزی سردشت با اشرار مسلح ۳ نفر از مرزبانانمان به شهادت رسیدند.
🔹مرزبانان هنگ مرزی سردشت حین کنترل پایش نوار مرزی با اشرار مسلح درگیر شدند که چند نفر از اشرار به هلاکت رسیدند.
🔹در این درگیری مسلحانه، متاسفانه 3 نفر از مرزبانانمان به فیض والای شهادت نائل آمدند.
🔹💢اسامی شهدا هنگ مرزی سردشت اعلام شد
🔹استوار #تقی_بهره_ور
🔹 گروهبانیکم #هادی_عبدی
🔹 سرباز #علیرضا_اسلام_دوس
یاد شهدا با صلوات 🌹
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_سی_و_هشتم🎬
منوچهر دوست نداشت ناله کنه، راضی میشد به مرفین زدن. و من دلم می گرفت این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست جبهه کجاست و جنگ یعنی چی....
دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟
ما دو سال تو خونه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم.
از طرف نیروی زمینی یه طبقه رو بهمون دادن.
ماشین رو فروختیم، یه وام از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم.
دور و برمون پر از تپه و بیابون بود...
هوای تمیزی داشت...
منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد...
بعدظهرا با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی.
یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم.
با یه کتری و قوری کوچیک و یه قمقمه.
دوتایی می رفتیم پارك قیطریه...
مثل دوران نامزدی......
بعضی شبا چهارتایی می رفتیم پارك قیطریه برای علی و هدی دوچرخه خریده بود.
پشت دوچرخه ی هدی رو می گرفت و آهسته می برد و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت.
اگه حالش بد می شد می موندیم چیکار کنیم...
زمستونای سردی داشت....آنقدر که گازوییل یخ می زد. سختمون بود.
پدرم خونه ای داشت که رو به
راهش کردیم و اومدیم یه طبقش نشستیم.
فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم اون خونه....
منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه. زیاد می رفت اون بالا...
《دستهایش را دور دست منوچهر که دوربین را جلوی چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کرد...
گفت: من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا بروییم پایین.
نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد.
منوچهر گفت: "دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم."
فرشته شانه هایش را بالا انداخت؛ "همچین دوربینی وجود ندارد! "
منوچهر گفت: "چرا هست. باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است."
فرشته دستش را کشید و مثل بچه های بهانه گیر گفت: "من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم اینجا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین"
منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت و دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت: "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا. من آن بالا هستم."》
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
استادپناهیان✨
•|هرکے آرزو داشتہ باشہ
خیلے خدمت کنہ،
شهید میشہ...
یہ گوشہ دلت پا بده؛
شهدا بغلت کردند.
ما بہ چشم دیدیم اینارو ؛
از این شهدا مدد بگیرید
+مدد گرفتن از #شهدا رسم بزرگے است.💛
شبتون شهدایی❤️
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
بی تو ،
گاهی برای خنده
دلمان تنگ میشود ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#دفاع_مقدس
یاد شهدا با صلوات🌹