🌹اول نیت کنید بعد انتخاب کنید🌹
♥️با باز کردن یکی از این کارت پستال ها رفیق شهید تون رو انتخاب کنید♥️
1⃣:🌸https://digipostal.ir/cdpyeku
2⃣:🌸 https://digipostal.ir/cezrjuy
3⃣:🌸https://digipostal.ir/c7xyhkp
4⃣:🌸 https://digipostal.ir/ci8mse0
5⃣:🌸https://digipostal.ir/cyhxo3x
6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q
6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q
7⃣:🌸 https://digipostal.ir/cpq96w8
8⃣:🌸https://digipostal.ir/c7gf1c8
9⃣:🌸https://digipostal.ir/ctft0ru
1⃣0⃣🌸https://digipostal.ir/crmy01v🌸
@alvane
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_چهل_وهفتم 🎬
ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرد آب بالا آورد. به دکتر شفاییان زنگ زدم.
گفت: "زود بیاریدش بیمارستان"
عقب ماشین نشستیم.
به راننده گفت: "یه لحظه صبر کنید "
سرش روی پام بود. گفت: "سرمو بگیر بالا"
خونه رو نگاه کرد.
گفت: "دو سه روز دیگه تو بر می گردی"
نشنیده گرفتم....
چشماش و بست.
چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: " رسیدیم؟ "
گفتم: "نه، چيزی نرفتیم "
گفت: "چقدر راه طولانی شده. بگو تندتر بره "
از بیمارستان نفرت داشت.
گاهی به زور می بردیمش دکتر.
به دکتر گفتم: «چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمیشه. یه سرم بزنید بریم خونه"
منوچهر گفت: "منو بستری کنید "
بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده.
توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرد که رو به قبله است.
تا خوابوندیمش رو تخت سیاه شد. من جا خوردم.
منوچهر تمام راه و توی خونه خودش رو نگه داشته بود.
باورم نمیشد آنقدر حالش بد باشه....
انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. شب آروم تر شد.
گفت: "خوابم میاد ولی انگار یه چیز تیز فرو میره تو قلبم"
صندلی رو کشیدم جلو.
دستم رو بالای سینش گرفتم و حمد خوندم تا خوابید.
《هیچ خاطره ی خوشی به ذهنش نمی آمد. هر چه با خودش کلنجار می رفت، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه، با هم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند، تفال دایی می آمد در دهانش...
منوچهر خندیده بود، گفته بود: "سه چهار روز دیگر صبر کنید "
نباید به این چیز ها فکر می کرد. خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه ....》
از خواب که بیدار شد، روی لباش خنده بود. ولی چشماش رمق نداشت....
گفت: "فرشته، وقت وداعه"
گفتم: "حرفش رو نزن"
گفت: "بذار خوابم رو بگم،
خودت بگو، اگه جای من بودی می موندی توی این دنیا؟"
روی تخت نشستم. دستش رو گرفتم...
گفت: "خواب دیدم ماه رمضونه و سفره ی افطار پهنه.
رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی شهدا دور سفره نشسته بودن.
بهشون حسرت می خوردم که یکی زد روی شونم.
حاج عبادیان بود. گفت: "بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمون رو منتظر گذاشتی"
بغلش کردم و گفتم: "منم خسته ام "
حاجی دست گذاشت روی سینم...
گفت: "با فرشته وداع کن.
بگو دل بکنه.
اون وقت میای پیش ما... ولی به زور نه "
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🌺 روز خودرا باخواندن زیارت نامه شهدا آغاز کنید
🕊زیارت نامه شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹
🌹شادی_روح_شهدا_صلوات
❁ ﷽ ❁
❂ براے #شهیـد شدن ..
هنـر لازم استــ !
هنـر بہ ← خـــدا رسیدن..
هنـر ڪشتن ← نَـفس..
هنـر ← تَهذیبــ ..
◈ تا هنـرمند نشویـم..
◈ شهیـــد نمے شویـم...
#اللهم_ارزقنا_شهادت
#روزتون_شهدایی🌸🤚🏻✨
•
#عارفانہ
بزرگی گفت: وابسته به خدا شويد🙌🏻
پرسيدم: چطوری؟😕
گفت: چطوری وابسته به يه نفر ميشی؟🙂
گفتم: وقتی زياد باهاش حرف ميزنم زياد ميرم و ميامـ🙃
گفت: آفرين! زياد با خدا حرف بزن، زياد با خدا رفت و آمد کن.•{😍}•
✨| #عاشق_خداباش
🌱| #خداجانم
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای شهید غواصی که دختر دانشجو را از شیراز به اروند کشاند😔
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
معرفی شهید
طلبه شهید احمد مکیان
نام پدر: مجید
محل تولد: خوزستان آبادان
تاریخ تولد : 1373/7/15
تاریخ شهادت: 1395/3/18
محل شهادت: سوریه
محل دفن: قم
وصعبت تاهل: متاهل
«احمد مکیان» وصیت کَرد مرا غریبانه تشییع کنید
پیکر شهید «احمد مکیان» طلبه شهید مدافع حرم در پردیسان تشییع شد
مراسم تشییع پیکر احمد مکیان طلبه شهید مدافع در پردیسان قم برگزار شد
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_چهل_وهشتم🎬
اما من آمادگیشو نداشتم....
گفت: "اگه مصلحت باشه خدا خودش راضیت میکنه"
گفتم: "قرار ما این نبود"
گفت: "یه جاهایی دست ما نیست. منم نمی تونم دور از تو باشم"
گفت: "حالا میخوام حرفاي آخرو بزنم. شاید دیگه وقت نکنم. چیزي هست روي دلم سنگینی میکنه. باید بگم... تو هم باید صادقانه جواب بدی"
پشتش رو کرد ....
گفتم: "میخوای دوباره خواستگاری کنی؟ "
گفت: "نه، اینطوري هم من راحت ترم. هم تو"
دستم رو گرفت....
گفت: "دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی "
کسی جاي منوچهر رو بگیره؟! محال بود....
گفتم: "به نظر تو، درسته آدم با کسی زندگی کنه، اما روحش با کس دیگه ای باشه؟"
گفت: "نه"
گفتم: "پس براي منم امکان نداره دوباره ازدواج کنم"
صورتش رو برگردوند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا رو شکر کرد....
اونم قول داد صبر کنه...
گفت: "از خدا خواستم مرگم رو شهادت قرار بده، اما دلم میخواست وقتی برم که تو و بچه ها دچار مشکل نشید. الان میبینم علی براي خودش مردي
شده. یخیالم از بابت تو و هدي راحته..."
نفساش کوتاه شده بود. یکم راهش بردم. دست و صورتش رو شستم و نشوندمش و موهاش رو شونه زدم. توی آیینه نگاه کرد و به ریشاش که یکمی پر شده بودن و تک و توك سیاه بودن دست کشید. چند روز بود آنکادرشون نکرده بودم. تکیه داد به تخت و چشمهاش رو بست. غذا رو آوردن....
میز روکشیدم جلو....
گفت: "نه اون غذا رو بیار"
با دست اشاره میکرد به پنجره. من چیزی نميدیدم.
دستم رو گذاشتم روي شونه اش.
گفتم: "غذا اینجاست. کجا رو نشون میدی؟"
چشماشو باز کرد.
گفت: "اون غذا رو میگم. چه طور نمیبینی؟"
چیزایی میدید که نمیدیدم و حرفاشو نمیفهمیدم...
به غذا لب نزد....
دکتر شفاییان رو صدا زدم.
گفت: "نمیدونم چطور بگم، ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دووم نمیاره. ریه ي سمت چپش از کار افتاده. قلبش داره بزرگ میشه و ترکش داره فرو میره توي قلبش"
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
هم #بچه باشی
و هم خیلی چیزها را #درک
کنی ✔️
خیلی #سخت است!
خیلی ...😔
#محمد_امین_جان
فرزند شهید مدافع حرم
#شهید_علیرضا_بریری🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃