eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
285 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
58 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
آدمهای بزرگ انسان را بزرگ میکند . و دوست داشتن آدمهای نورانی به انسان نورانیت میدهد . اثر وضعی ، آنقدر زیاد است که آدم باید مراقب باشد مبادا به افراد علاقه پیدا کند. چه دوستی بهتراز ⁉️ رفیقت که شهدایی باشد ... 🌼✨ 🥀یافاطمه زَهرا سَلام الله🌹💖
اینجاســـت... ڪہ با باید گفت: عصـــاے دست بابا شد!! من خاڪ شوم! پاے پدر شهید را مے بوسم...✨
🌹 چهـل شب با هـم عاشورا خوندیم.😇 گاهـے می رفتیم بالای پشت بوم می خوندیم. دراز می کشید و سرش رو میذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام رو می گفتم.😊 انگشتامو می بوسید و تشکر می کرد.😍 همه ی حواسـم به منوچهر بود. نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو. همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه.😔 اون توے دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر.😞 برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه، همین موقع هاست....😭 کناره گیر شده بود و کم حرف.😣💚 🌸
°| 🌸اینها و خیلی های دیگه خوشگلی و جوونی شون رو فدای خدا و اهل بیت کردند تو عمر و جوونیت رو‌ فدای چی می کنی؟؟!! لایک های بی ارزش و‌چشم های ناپاک به قیمت شکستن‌ قلب امام زمانت؟ و به گناه انداختن اینهمه دختر و پسر جوون؟ ؟؟؟ ؟ 🥀بِدَمِ المَظلوم،عَجِّل الفَرَجَ المَظلوم🥀 |•❀ •🌴• وقلبڪ فی‌قلبـی‌یاشهید...♥️ قشنگہ‌نہ؟ قلب‌یہ‌شهیدتوقلبت‌باشہ... باهاش‌یڪی‌شی اونقدررفیق واونقدرعاشق واونقدرشبیہ... :))🌱 |•-------------------•♡•------------------•| |•❀•|
از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابه‌لای صف های نماز می‌آمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت: 🔹«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا..... 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
میگفت: دلت که گرفت، *قرآن* بردار؛ بسم الله بگو...صفحه اش روبازکن...بگو ✨خدایایه کم باهام حرف بزن،آروم بشم...❗ فقط تومیتونی آرومم کنی به خداکه وصل شوی آرامش وجودت رامیگیرد😍 نه به راحتی می رنجی ونه به آسانی می رنجانی...) *آرامش سهم دلهایست که به سَمت خداست🌱 🌻گاهی نصف غُصه هامون بخاطراینکه باورنداریم اگرخُدابخـوادیه چیزی بشه عَالَمَم نخوان نمیشه....) واگه خدانخـواد مَحاله بشه...) پس غصه چیومیخوریم...❓
بهـ‌قول‌شهید‌ابراهیمـ‌هادۍ‌ : هرڪس‌ظرفیٺ‌مشهور‌شدن‌و‌نداره از‌مشهورشدݧ‌مهمـ‌تر‌اینه‌کہ‌ آد‌مـ‌بشیم. . .!:) -- 🍃 .
☀️ ☀️ 🔶فصل دوازدهم 🔸قسمت٥٣ ولي پسره لجباز و يه دنده باز هم نگفته بود كه داداشمه! وقت و بي وقت پيدايش مي‌شد. هر جا مي‌رفتم مواظبم بود. البته بگم ها! منم خيلي ناراضي نبودم. اين طوري بيشتر احساس امنيت مي‌كردم. هيچ وقت نمي ذاشت تنها از خونه بيرون برم. هر جا مي‌خواستم برم، باهام مي‌آمد. اگر هم نبود بايد صبر مي‌كردم تا مي‌اومد. هيچ كس ديگه رو هم قبول نداشت. حتماً بايد خودش باشه. امان از روزي كه جرئت مي‌كردم و تنها مي‌رفتم. شلوغ بازي در مي‌آورد كه اون سرش ناپيدا بود. مي‌گفتم « آخه از كي مي‌ترسي؟ » مي‌گفت « از مردم ». مي‌گفتم « بابا جون مردم هم مثل خودمونن. ما هم جزو مردميم » مي‌گفت « نه! آبجي هنوز اين مردم نامرد رو نشناختي. مثل گرگ مي‌مونن. به اين قيافه آرومشون نگاه نكن. اداي ميش رو درميارن. تنها گيرت بيارن، كارت تمومه. » خلاصه اومدنش يه جور بود. نيومدنش يه جور ديگه! وقتي هم كه باهام بود، امان از موقعي كه كسي جرئت مي‌كرد به ما چپ نگاه كنه! مي‌خواست چشمهايش رو دربياره. گفتم: -خب! حالا از چي مي‌ترسي؟ حالا كه اين جا نيست! نگاهي به سمت پنجره كرد، نگران بود! -كي گفته كه نيست، تو چه مي‌دوني؟ -اين جاست؟! وحشت كردم. نگاه ديگري به پنجره كرد. صدايش را پايين آورد. مثل اين كه مي‌ترسيد كسي صدايش را بشنود. -مطمئن نيستم! فكر كنم اين جا باشه. از همين جا هم احساسش مي‌كنم. خيالم راحت شد. « اين عاطفه هم چه قدر ترسوست! » - اوه! فقط فكر مي‌كني؟ برو ببينم بابا تو هم بي خودي برادرت رو « لولو» كردي. - نه! يواش! صدايت رو بياور پايين. ديدمش! دوباره وحشت كردم. « اگه واقعاً اين جا باشه چي؟ مي‌گه اون رو ديده! » - ديديش؟! كي؟ كجا؟ چه طوري؟ پوزخند زد: - حالا تو چرا مي‌ترسي؟! چرا هول كردي؟ - من! نه! چرا سر حرف رو برمي گردوني! بگو ببينم كجاست؟ - ديروز عصر كه زنگ زدم، مامانم گفت قراره مسعود بياد مشهد. آدرس رو هم قبلاً از من گرفته بود. - خب حالا كه اومده؟! - مطمئن نيستم. امروز صبح كه از پنجره‌هاي رو به خيابان پايين رو نگاه مي‌كردم، يه لحظه يكي رو ديدم شبيه اون. فكر كنم خودش بود! - هنوز هم هست؟ - نمي دونم؟ بايد دوباره برم نگا ه كنم. شايد باشه. عاطفه كه بلند شد رفت، نفس راحتي كشيدم! « آخيش! چه قدر مرا ترساند. ولي نكنه حرفهايش راست باشه؟ اگر اين جا باشد چه؟ » عاطفه آمد نشست. پرسيدم - چي شده؟ بود؟ - نه، فعلاً كه نبود! ممكنه جايي قايم شده باشه، يا رفته باشه و برگرده. - حالا چي شده؟ چي مي‌خواي؟ دوباره اطرافش را پاييد. - مي‌خوام برم بلوز مشكي بخرم. دانشگاه كه نداشتم، اوني رو هم كه اصفهان دارم، برام كوچك شده. مامانم ديروز گفت يكي از همين جا بخرم. « اين همه جنجال فقط براي همين بود! » - برو بخر ديگه! -تنها؟! « تنها » را چنان گفت كه انگار به او گفتند برو تو دل شير! - اگه مي‌خواستم تنها برم كه سراغ شماها نمي اومدم. - ولي عاطفه جان چطوري بهت بگم؟! شرمنده ام! مانتوم رو شستم، هنوز خيسه! عصباني شد. مثل بمب منفجر شد. - مسخره كردي؟ يه ساعت آدم رو سين جيم مي‌كني، از زير زبون آدم حرف مي‌كشي، بعد هم آدمو ميذاري سركار. آره ارواح عمه ات! من خودم عالم و آدم رو مي‌ذارم سر كار، حالا تو منو بازي مي‌دي. سعي كردم آهسته صحبت كنم. - خيلي خوب! مي گي چي كار كنم؟ - زودتر مي‌گفتي ما اين قدر آبروي خودمون رو نمي برديم! - چه مي‌دونستم باهام چه كار داري؟ حالا هم طوري نشده. با يكي ديگه برو. - تو كه ديدي من سراغ همه رفتم، همه شون گفتند « نه»! بي محابا و بلند حرف مي‌زد. انگار نه انگار كه اتاق پر بود. - راحله خانوم كامپيوتره ديروز تا حالا با عالم و آدم قهره. انگار تقصير ماست كه اون زن خلق شده! فقط داره كتاب مي‌خونه! راحله از زير چشم نگاهي به عاطفه كرد، عاطفه متوجه نشد. شايد هم متوجه شد و به روي خودش نياورد. - فهيمه خانم هم كه مثل هميشه خسته ان. بيرون هم شلوغه، گرمه، پر از دوده، چه مي‌دونم، سر و صداست كامپيوتر كلافه مي‌شن. سميه هم كه ديشب حرم بوده، خوابيده! فاطمه هم رفته پايين چه مي‌دونم عزاي من رو بگيره. ثريا خانم رو هم كه مي‌بيني ديگه! دارن ورزش مي‌كنن. مي‌خوان هيكلشون خوش فرم بشه تا تحويلشون بگيرن! تو هم كه يه جور ديگه بهونه مي‌آري! به شما هم مي‌گن رفيق! اَه! اين را گفت و برگشت. فاطمه را كه ديد يكهو آرام شد. فاطمه در دهانه در ايستاده بود، يك سيني پر از ميوه هم دستش بود. با نگاه خيره اي عاطفه را مي‌پاييد! ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☀️ ☀️ 🔸قسمت٥٤ عاطفه عوض شد. از اين رو به آن رو. همان شد كه بود، عاطفه قبلي. با زباني كه مرتب لحنش عوض مي‌شد. مثل لهجه اش. - به! فاطمه جون! عزيز دلم، معلومه كجايي؟ وبعد دستهايش را به حالت شعر خواني از هم باز كرد: تو كجايي تا شوم من چاكرت چارٌقت دوزم، كنم شانه سرت دستكت مالم، بمالم پايكت وقت خواب آيد برويم جايكت. فاطمه كفشهايش را در آورد. سيني را گذاشت روي دستهاي عاطفه. - براي همين بود كه داشتي با همه دعوا مي‌كردي؟ - نه بابا دعوا نبود كه! بازي مي‌كرديم. فاطمه چادرش را جمع كرد: - پس اين هم تنقلات بازي تون. اين زردآلو و گيلاس‌ها رو هم بگير جلوئي بچه ها. هسته هاش رو هم پخش و پلا نكنين. تو دستتون جمع كنين تا عاطفه دوباره ازتون بگيره! - عاطفه در حالي كه سيني را گرفته بود جلوي صورت راحله، صورتش را به طرف فاطمه برگرداند: - نه، لباسهايت رو نمي خواد عوض كني. همين لباسها هم خوبه. راحله ميوه برنداشت. زير لب تشكري كرد و دوباره خودش را به كتاب مشغول كرد. فاطمه در حالي كه چادرش را آويزان مي‌كرد، گفت: - ديگه چي شده؟ من رو كجا مي‌خواي بكشوني؟ -جاي مهمي نيست! فقط يه بلوز مشكي بخريم و بيايم. ثريا همان طور كه با سه شماره دولا و راست ميشد، غر زد: -دست بردار ديگه عاطفه. اين مسخره بازي‌ها چيه در آوردي؟ خوبه نمي خواي ماشين معامله كني. يه بلوز مي‌خواي. برو بخر، بيا ديگه. چرا مزاحم مردم مي‌شي؟ عاطفه همان طور كه سيني را از جلوي فهيمه مي‌برد طرف سميه، تنه اي هم به ثريا زد: - تو بگير بخواب ديگه! ثريا تازه خم شده بود. نتوانست خودش را كنترل كند. افتاد روي زمين. طاقباز! باز هم از رو نرفت. پاهايش را بالا آورد و توي هوا ركاب زد. خنديد: -چيه؟ عرضه نداري از يه مرد بلوز بخري، اون وقت براي ما قيافه مي‌گيري؟ - نمي دونم با اين كارها مي‌خواد چي رو ثابت كنه؟ ضعيف بودنش رو؟! راحله موقع گفتن اين جمله حتي سرش را هم بلند نكرده بود. عاطفه همان طور كه جلوي من خم مي‌شد تا ميوه بردارم، گفت: - من نمي خوام اداي مردها رو در بيارم. مي‌خوام خودم باشم. خانم عاطفه صبوري! ثريا نرمشش را عوض كرد: -اون وقت اين عاطفه خانم صبوري چرا نمي تونن گليم خودشون رو از آب بكشن بيرون؟ عاطفه سيني را جلو ي فاطمه گذاشت روي زمين و برگشت طرف ثريا: - براي اينكه...... راحله با عصبانيت حرفهاي عاطفه را قطع كرد. كتاب را به شدت بست و انداخت روي زمين. نگاه خيره اش را دوخت به فاطمه. - مي‌بيني فاطمه خانم! بيا تحويل بگير! اين هم نتيجه و محصول نظريات و برداشت ما‌ها از مفهوم زن! يه دختر ۲۰ ساله تحصيلكرده كه از مردها مي‌ترسه. راحله يكهو فروكش كرد. مثل زلزله اي كه زود مي‌آيد و زودتمام مي‌شود. شايد بخاطر خونسردي و آرامش فاطمه بود. چند تا گيلاس از توي سيني برداشته بود و در ميان مشتش گرفته بود. نگاه راحله هنوز آرام نشده بود. خيره و پر قدرت فاطمه را نگاه مي‌كرد. انگار مي‌خواست با نگاهش او را هيپنوتيزم كند. چند لحظه مكث كرد. صدايش آرام تر و فرو خورده تر شده بود: - خب فاطمه! تو كه ادعا كردي برداشت و نگاه غرب به هويت زن اشتباه بوده، گفتي به همين دليل هم زن در غرب هنوز هم مظلومه، تو كه به خاطر ظلم به زن از غرب ادعاي طلبكاري كردي، مي‌توني بگي خود ما چه گلي به سر زن زديم؟ چه هويت و كرامتي بهش داديم؟ اصلاً برداشت و نگاه شما به هويت و شخصيت زن چيه؟ فاطمه چند لحظه مكث كرد. انگار داشت روي سوالهاي راحله فكر مي‌كرد: - سوال‌ها ي خوبيه. شايد جزو مهمترين سوال‌هاي زندگي ما هم باشه! ولي حالا وقتش نيست. چون بچه‌ها دارن ميوه مي‌خورن و هم من مي‌خوام با عاطفه برم تا يه بلوز مشكي بخره. راحله مشكوك شد: - طفره مي‌ري؟ عاطفه چادرش را كه برداشته بود، دوباره گذاشت سر جايش !نه فاطمه جان.بلوز من ديرنميشه! ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید علیرضا کریمی معروف به مسافر کربلا بچه هیئتی ها کربلا می خوان میان پیش علیرضا