9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید آسمانی من 💛
حتی محبوبیت های تو بر دل خدا هم نشست و تو را برای خود خواست 😍
ای دلربای من. چه چیزی در تو نهفته است که تا اسمت را میشنوم تپش قلبم تندتر از همیشه میزند؟ 💗
ای عزیزتراز جانم. زندگیت را که خلاصه میکنم میبینم خداوند حق داشته است تو را برای خود بخواهد 🙃
شجاعتت همچون علی 💪🏻
مرامت همچون عباس ✌️🏻
عاشقیت همچون حسین 🧡
بی قراریت همچون حسن 💔
طرز صحبتت همانند سجاد 🌸
دلبریت همانند مهدی 🦋
تو از همان اول هم تعلقی به دنیا نداشتی 😊 شهیدانه پا در دنیا نهادی، شهیدانه زیستی و درآخر شهیدانه رفتی 🕊
شهادت مبارک بهترین رفیق من 🖤
#سالروز_شهادت 💔
#شهید_حسین_ولایتی_فر 💛
#شادی_روحش_صلوات 🌿
☀️#دختران_آفتاب☀️
🔶فصل چهاردهم
فاطمه رو به عاطفه ادامه داد:
- در ضمن اين سرپرستي از هر مردي بر هر زني نيست. همين طور كه مرد نمي تونه چنين قيومتي رو در مورد مادرش داشته باشه. پس برادرت حق دستور دادن به تو رو نداره اون اگه بخواد به مضمون اين آيه عمل كنه ميتونه مشكلات فردي و اجتماعي تو رو حل كنه و توي مسائل اجتماعي هم از تو پشتيباني كنه تا كسي مزاحم نشه!
راحله بالاخره فرصت پيدا كرد حرفش را بزند:
- صبر كن ببينم! حالا در مورد خانواده حرفهايت قبول، ولي در حوزه اجتماعي چرا زنها نمي تونن خودشون وجامعه رو اداره كنن؟ چرا نمي تونن قاضي بشن، رهبر بشن؟
فاطمه نفس عميقي كشيد و نگاهي به ساعتش كرد:
- ببين الان ساعت يازده است، من بايد برم.
- بايد بري؟ كجا؟
راحله معترض بود! فاطمه از جايش بلند شد:
- من قراره كه تا پيش از ظهر يه تلفن به تهران بزنم. از طرف ديگه هم بايد با عاطفه بريم بلوز بخريم، و گرنه عاطفه تا آخر اردو دمار از روزگار هممون در مياره!
- ولي ما هنوز كلي حرف داريم، بحث داريم. هنوز كلي سوال داريم. جواب اين سوالها چي ميشه؟
فاطمه چادرش رو بر داشت.
- اين سوالها چيزهايي نيست كه با همين دو-سه دقيقه حرف وبحث بهش جواب بديم.
- پس چه كار كنيم؟ همين طور رهاشون كنيم به امان خدا؟!
- نه! من پيشنهاد ميكنم همين جابحث رو تمامش كنيم و عوضش قرار بذاريم تا يه وقت ديگه حرف هامون رو ادامه بديم. به نظر من ساعت ۵ بعد از ظهر امروز بد نيست!
راحله سعي كرد حالت بي تفاوت به خودش بگيرد، دستهايش را با حالتي از نا چاري، از هم باز كرد.
- باشه فاطمه جون! ميخواي بري، برو! برو به كا رهات برس. ولي بي خودي خودت رو به زحمت نينداز! ما تو قع نداريم كه تو حتما به اين سوالها و اشكالها جواب بدي! خب البته توقعي هم نيست! بالاخره بعضي مسائله كه از دست ما كاري براي حلشون بر نمي آد!
فاطمه رفت سمت در:
- منم ادعايي ندارم! ولي ان شاءاله بعد از ظهر ساعت ۵ اين جا آماده ام.
فاطمه در دهانه در برگشت طرف من...
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٦١
- تو با ما نمي آيي مريم جون؟ نكنه ميترسي ما سليقه ات رو بفهميم؟!
چيزي توي دلم غنج زد. انگار ملكه اليزابت از من دعوت كرده بود! "چي بهتر از اين؟ "
- چرا الان ميآم. صبر كن. ببينم مانتوام خشك شده يا نه!
از جايم بلند شدم. علطفه هم با سميه چانه ميزد. ميخواست او را هم بياورد. دويدم در حياط مانتو خشك شده بود. آوردمش بالا عاطفه، سميه را راضي كرده بود و رفته بودند پايين. * وقتي مانتويم را ميپوشيدم، حرفهاي راحله و ثريا و فهيمه را شنيدم. مثل هميشه شنونده خوبي بودم. ثريا ميگفت:
- بنده خدا با هر كلكي بود از زير جواب دادن به سوالها در رفت!
- بر خلاف انتظارم، راحله از فاطمه دفاع ميكرد:
- نه! اون هم تقصيري نداره. اين سوالها خيلي مشكله! و الا اون دختر با سواديه!
فهيمه هم تاكيد كرد:
- به نظر من تا اينجا رو خوب بحث كرد و جواب داد. ولي خودش هم فهميد كه اين سوالها جوابي ندارن براي همين هم چيزي رو بهانه كرد و رفت.
راحله متفكرانه و با نگراني جواب داد:
- به هر جهت بايد تا بعد از ظهر صبر كنيم! اون موقع معلوم ميشه كه چند مرده حلاجه! هر چند كه فكر نمي كنم..
ديگر معطل نكردم. از اتاق زدم بيرون. چنان با عجله ميرفتم كه نزديك بود از پلهها كله بزنم پايين. تقريبا ميان كوچه بود كه بهشان رسيدم! سميه و عاطفه چند قدم جلو تر بودند. فاطمه مرتب ميايستاد تا من بهشان برسم وقتي بهش رسيدم. ديدم ساكته به نظرمي آمد در فكر است. انتظار داشتم مثل هميشه سر صحبت را باز كند، احوالپرسي كند. ولي اين طور نبود. فكر كردم بد نيست اين بار من سر صحبت را باز كنم.
- چيه فاطمه؟ توي فكري! نكنه تو فكر برادر عاطفه اي؟!
چيزي نگفت! فكر كردم نشنيده است. خودم را آماده ميكردم چيز ديگري بگويم. گفت:
- حرفهايش منو ياد ( (علي) ) انداخت، برادرم!
حالا كه شروع كرده بوديم، بالاخره بايد يك جوري ادامه اش ميداديم. دلم ميخواست بيشتر حرف بزنيم.
- من كه برادر ندارم، تو كه داري بگو همه برادرها اين طوري ان؟
- اين دفعه خيلي زود جواب داد:
- نه! علي من كه اين طوري نيست! ماهه به خدا! اگه علي نبود من نصفي از لذتي رو كه حالا ميبرم، نمي بردم!
بغض گلو يش را گرفت! ( (به اين زودي؟! ) )
- تازه چها روزه نديديش، اين قدر دلت برايش تنگ شده؟ مگه چند سالشه،
هنوز بچه است؟!
به زور لبخند زد.
-آخه نمي دوني چه قدر دو ستش دارم؟ اون هم همين طور. خيلي منو دوست داره. هر دومون اين قدر همديگه رو دوست داشتيم كه حتي با همديگه به دنيا او مديم!
- پس دو قلويين؟!
با اشتياق گفت:
- آره!
ديگه احتياجي نبود سوالي بكنم. خودش با چنان اشتياقي برايم حرف ميزد كه يادم رفت اصلا براي چي سوال كرده ام.
- پدر و مادرمون ده سال بود بچه دار نمي شدن، ما رو هم از امام رضا گرفتن. از همون بچگي علاقه زيادي به هم داشتيم. مامانم ميگفت وقتي كوچك تر بوديم، همه كارها مون شبيه همديگه بوده. با هم گشنه مون ميشده، با هم مريض ميشديم، با هم ميخوابيديم، گريه ميكرديم. خلاصه اين كه با هم بو ديم ديگه. بعدا هم همين طور! حتي وقتي بزرگ تر شديم! يادمه وقتي ۵ ساله بو ديم، هميشه درد دلها مون پيش همديگه بود. صندوق كوچكي هم داشتيم كه خرت و پرتهاي با ارزشمون رو ميگذاشتيم اون جا. آلبالو خشكه، آب نبات، تفنگهاي علي، عروسكهاي من! حتي بعدها كه مدرسه رفتيم و براي همديگه نامه مينوشتيم، نامهها مون رو ميذاشتيم توي اون صندوق. اون صندوق شده بود محرم اسرار ما. به خصوص وقتي با هم قهر ميكرديم و ميخواستيم با همديگه حرف نزنيم.
حرف هامون رو روي كاغذ مينوشتيم و ميگذاشتيم توي صندوق تا اون يكي ببينه.
- همين طور كه فاطمه حرف ميزد، من حواسم به سميه و عا طفه هم بود. ميخواستم همديگر را گم نكنيم. فا طمه بدون اين كه به كسي يا چيزي توجه كند، حرف ميزد.
- او لين بار كه قهر كرديم، شش سالمون بود. آقا جون، شبهاي جمعه، نيمههاي شب ميرفت دعاي كميل. يه بار علي از آقا جون خواست كه اون رو هم ببره. قبل از اين كه بابا بخواد جواب بده، منم خواهش كردم كه من رو هم ببره. آقا جون گفت هر دو رو نمي تونه ببره. فقط يكي مون! آخه با موتور ميرفت. علي از دست من ناراحت شد و قهر كرد. نصف روز صبر كردم. فايده اي نداشت! علي قهر بود و حرفي نمي زد. رفتم پيش اقا جون و گفتم كه علي رو ببره دعاي كميل. آقا جون هم خوشش اومد و قول داد كه هر دومون رو ببره. قبل از اين كه خبر به گو ش علي برسه، خانجون اومد پيش من و گفت حالا كه نمي تونين هر دو تون برين دعاي كميل، خوبه كار ديگه اي پيدا كنين كه هر دو با هم بتو نين انجام بدين. گفتم مثلا چه كاري؟
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔹فرازی از وصیت نامه ی
شهید مدافع حرم
🌷#مصطفی_شیخ_الاسلامی🌷
『°شُہَداییمـــ😍°』🥀
عشق است
اینڪہ یڪ نفر
آغاز می کند...
هر روز صبح را
بہ هـوای
سلام بر شما ...
#سلام _بر_شهدا✋
#سلام_بر_مردان_بی_ادعا
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔶فصل پانزدهم
🔸قسمت٦٢
- گفت كه مثلا قرآن حفظ كنيد. اون شب تا نيمههاي شب با هم حرف زديم تا بيدار بمو نيم و با آقا جون بريم. چون آقا جون گفته بود فقط يه دفعه صدا مون ميكنه. از شب بعدش هم برنامه حفظ قرآن رو شروع كرديم. شبها آقا جون يه سوره كوچيك رو چند بار ميخوند تا ما حفظ بشيم. بعد هم كه حفظ ميشديم، براي همديگه سوره هامون رو ميخونديم. بعدها تو درسها مون هم با همديگه بوديم. با هم درس ميخونديم، با هم شاگرد اول ميشديم، با هم جا يزه ميگرفتيم. حتي راهنمايي كه بوديم با هم مقاله مينوشتيم. مقالههاي زيادي نوشتيم. يه روز علي ميبرد توي مدرسه شون ميخوند، يه روز من ميبردم ميخوندم. توي خونه هم يه بند اون ميخوند، يه بند من! حتي يه دفعه مقالمون توي مسابقات مدارس تهران اول شد. اون وقت هر دو مون رو بردن راديو. اون جا با همديگه اون مقاله رو يه طور مشترك اجرا كرديم. در باره شهادت بود و ما تازه سوم راهنمايي بوديم.
چه قدر رابطه آنها با چيزي كه عاطفه از خودش و مسعود ميگفت، فرق داشت. چقدر قشنگ بود، گفتم:
-پس برادرت ( (قوام) ) نبود؟
- نگاه متعجبي به من كرد. مثل اين كه متوجه سوالم نشده بود. چند بار پلك هايش به هم خورد. نگاهش جور خاصي شد. انگار چيز عجيبي شنيده باشد وبعد دوباره همه چيز عادي شد، نگاهش هم! گفت:
- چرا! ولي نه اون طوري كه عاطفه ميگفت. جور خاصي بود. بيشتر محبت بود. دل نگراني، چه طوري بگم؟!... بذار تا خاطره اي رو برات بگم. سوم دبستان كه بوديم، آقا جون يه كاپشن براي علي خريد. از مدرسه كه اومدم بيرون، علي رو ديدم. جلوي در مدرسه ايستاده بود. زير بارون. منو كه ديد كاپشنش رو در آورد. خواستم قبول نكنم، ولي نذاشت. ميگفت از مدرسه خودشون به خا طر من اومده آنجا و منتظر من ايستاده. ميگفت اگر سرما بخورم، خودش رو نمي بخشه. از اين همه محبتش گريهام گرفت. كاپشنش رو پوشيدم و رفتيم خانه. زير رگباري كه مثل سنگ بر سر من ميخورد. از خودم خجالت ميكشيدم. تابرسيم خانه، علي كاملا خيس شده بود. خيس خيس! چنان به سختي سرما خورد كه تا سه روز تب شديدي داشت. من هم همين طور. اما من به خاطر محبتش! علي كه خوب شد، من هم خوب شدم. آقا جون و مامان خيلي تعجب كرده بودن. روز سوم آقا جون يه كاپشن نو هم براي من خريد.
آره! علي اين طوري بود. بعدها هم كه بزرگتر شديم، همين طور ماند. راههاي دوري كه ميخواستيم برم، ميگفت كارم را بگم تا اون بره. اگر هم حتما خودم بايد ميرفتم، دنبالم مياومد. البته نه به زور. نه طوري كه به من بر بخوره. بهانه اي جور ميكرد و سعي ميكرد همراهم بياد. قواميت مورد نظر اسلام هم يعني اين براي همين بود كه هيچ وقت از اين كه با من باشه نا راحت نبودم. خوشحال هم ميشدم. احساس امنيت ميكردم. احساس ميكردم در اين دنيا من بيشتر از همه كس براي اون ارزش دارم. ولي اين طوري نبود!
حالا اين من بودم كه به فاطمه حسوديام شده بود، به خاطر داشتن چنين برادر خوبي. چنين پشت و پناه گرمي. واقعا چنين برادري كه بنشينم و برايش حرف بزنم و درد دل كنم. گريه كنم، مرا دلداري بدهد به من اطمينان بدهد كه هيچ وقت تنها يم نمي گذارد. حتي اگر پدرو مادر هم از همديگر جدا بشوند. ( (حتي اگر اونها هم ما رو تنها بذارن، من تو رو تنها نمي ذارم خواهر! هميشه كنارت هستم. تا هر وقت كه تو بخواي. هر وقت كاري از دست من بر مياومد، فقط كافيه لب تركني) )! حتما يك چنين برادري ميتوانست مرا راهنمايي كند كه چرا مادرمان ميخواهد به خاطر شغلش، به خاطر پيشرفتش ما را رها كند و برود؟ چرا پدرمان حاضر نيست فقط سه ماه مرخصي بگيرد تا همراه مادر برويم و خانواده مان از هم نپاشد؟ چرا من نبايد كسي را داشته باشم كه برايش درد دل كنم و او مرا راهنمايي كند؟ آخرچرا؟... چرا؟...
- آهاي شما دو تا! معلومه چتونه؟ كجايين؟ اين جايين يا تو آسمونها! روي ابرها قدم ميزنين يا تو پياده رو؟
عاطفه بود. بر افروخته و عصباني كه اصلا بهش نمي آمد. هر چه قدر هم زور بزند، نمي تواند عصباني شود، يا اين كه قيافه اي بگيرد كه كسي ازش حساب ببرد. حتي وقتي هم كه عصباني بود، از او خندهام ميگرفت. او هم مثل اين كه قصد نداشت كوتاه بيايد.
- خاله جون! اين جا مشهده! از آسمون بيايين پايين! بيايين كنار ما تا با هم قدم بزنيم!
فاطمه لبخندي زد تا عاطفه هم آرام شود. ميان اين همه جمعيت توي پياده رو اصلا درست نبود كه عاطفه به اين بلندي حرف بزند. خودش هم فهميد وآرام تر شد.
- ا! به جون خودم، به قرآن مجيد كلي وقته داريم صدا تون ميكنيم. من و سميه اون مغازه لباس فروشي رو پيدا كرديم، ولي هر چه شما عليا مخدرات رو صدا زديم، اصلا انگار نه انگار! حضرات خواب تشريف داشتن...
فاطمه سخنراني عا طفه را قطع كرد:...
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٦٣
فا طمه سخنراني عاطفه را قطع كرد:
- حالا چرا اين قدر جوشم ي زني؟ خب مگه اون مغازه رو پيدا نكردين؟ عوض سخنراني كردن بيا تا بريم يه بلوز مشكي بخريم ديگه.
عاطفه چشمكي زد و خنديد، امان از اين عاطفه!
- اين يعني عذر خواهي ديگه! باشه! باشه! خواهش ميكنم، عيبي نداره! ما بزرگوارتر از اين حرفها ييم خاله خانم. اين دفعه رو هم ميبخشيم. ولي دفعه آخرتون باشه.
فاطمه اخطار كرد:
- مياي بريم يا ما بريم مخابرات؟ ببين چهار قدم بالا تره ها. اوناهاش!
راست ميگفت، مخابرات فقط كمي جلوتر بود. عاطفه كه ديد تهديد جدي است، كوتاه آمد.
- باشه عزيز دلم! اين كه عصباني شدن نداره. اول ميريم لباس ميخريم، بعد، تلفن هم چشم!
عاطفه كمي تحمل كرد. وقتي چشم غره سميه و بي قراري فاطمه را ديد، بالاخره يكي از بلوزها را انتخاب كرد. چانه هم نزد. يعني فاطمه نگذا شت چانه بزند. ميگفت دير شده است. وقت نماز ميشود و او هنوز تلفن نزده! شايد هم خوشش نمي آمد كه عاطفه بر سر قيمت لبا س با فرو شنده جوان مغازه بحث كند. بلوز را خريديم و رفتيم مخابرات، برگشت طرف ما.
- شماها نمي خواين به خونه تون تلفن بزنين بچه ها؟ تو چي مريم جون؟! انگار ديروز هم تلفن نزدي.
دلم هري ريخت پايين!
- چرا! چرا! ميزنم. ولي فكر نكنم
الان كسي خونه با شه!
كمي بعد نوبت فاطمه شد. از همان جا هم كه ايستاده بودم، ميديدم كه م
مي خندد. حتما با علي جا نش حرف ميزد. خوش به حالش! كاش مادر حاضر ميشد باز هم بچه دار شود. ميگفت حاملگي و بچه داري مكافات دارد و او را از كارش باز ميکند، نقشه هايش را از دست ميدهد. و گرنه شايد من هم الان يك برادر داشتم. شايد هم شانس من او مثل برادر عاطفه با اين همه شيطنتش چقدر از او ميترسيد. تلفن فاطمه تمام شد. بيرون كه رفتيم دوباره ياد فاطمه و برادرش افتادم.
- ميگم فاطمه اون موقع كه تو از كمالات يكسان زن و مرد حرف ميزدي، حواست به خودت وبرادرت هم بود،
- نه؟ چه طور؟!
بر خلاف هميشه كه مو قع حرف زدن بهم نگاه ميكرد، اين بار سرش را پايين انداخت. نگاهش به جايي روي زمين بود. مثلا نوك كفشهايش. انگار عمدا نگاهش را از من ميدزديد. شايد در نگاهش چيزي بود كه ميخواست از من پنهان كند.
- آخه اين طوري كه خودت ميگفتي، تو و برادرت در همه چيز با همديگه يكسان بودين. راهتون يكي بوده!
سرش را بلند كرد. باز هم نگاهش را نديدم. چشمهايش به جاي ديگري بود. آن روبرو. جايي در دور واطراف آن گنبد طلايي. همان جا كه كبو ترها دورش طواف ميكردند.
- نه! چيزي كه من گفتم نظر اسلام بود. نه تجربه خودم! چون در تجربه خودمون، بعدها مسئله اي پيش اومد كه علي از من جلو افتاد!
دوباره ته رنگي از بغض گلويش را گرفت. صدايش را خش زد. چيزي دلم راچنگ زد. دلم نمي خواست ناراحتش كنم. ولي يك حسي نمي گذاشت. دلم ميخواست بدانم برادرش چگونه از او پيش افتاد.
- چه طور مگه؟ چيزي شد؟
شانه هايش را بالا انداخت ونگاهش را روي زمين.
- نمي دونم چي پيش اومد؟ البته خيلي هم غير عادي نبود. مدتها بود كه ميدونستم چنين چيزي پيش ميآد. در حقيقت انتظارش رو ميكشيدم. يه روز اومد دم دبيرستانمون. تعطيل كه شديم، ديدمش. جلوي در دبيرستان بود. پشت به در. رويش به ديوار بود و وانمود ميكرد اطلاعيه ای رو كه رو ديواره ميخونه. جايي ايستاده بود كه من ببينمش. ديدمش. رفتم جلو! تعجب كردم. هيچ وقت نديده بودم بيادجلوي دبيرستان ما. شايد كار مهمي پيش اومده بود! گفتم:
( (چيزي شده؟! ) )
گفت: ( (اومدم دنبالت تا با هم بريم اون دوره تفسير الميزان رو برات بخرم! ) )
گفتم: ( (همين الان؟! ولي من الان پول ندارم. بايد چند هفته ديگه صبر كنم تا پولم به اندازه قيمت اون بشه. ) )
گفت: ( (مهم نيست. من خودم پولش رو ميدم. ) )
گفتم: ( (ولي تو خودت پول هات رو لازم داري. مگه نمي خواستي جمع كني كه باهاش مو تور بخري؟! ) )
گفت: ( (حالا فعلا خرجهاي واجب تر هست! موتور دير نمي شه. ) )
اصلا سر در نمي آوردم، چرا اين قدرعجله ميكنه؟ چرا اومده دم دبيرستان؟ فكر كردم شايد اتفاقي پيش اومده، چيزي شده؟ شايد هم ميخواد چيزي بهم بگه و ميخواد آقا جون و خانجون نفهمن. تفسير رو خريديم. برگشتيم طرف خونه. هر دو مون ساكت بوديم.
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
داشتیم پیڪر شـــــهدامون رو با
کشته های بعثی تبادل میڪردیم
که ژنـرال «حسـن الدوری» رییس
ڪمیته رفات ارتش عـراق گفت :
«چند تا شهید هم ماپیداڪردیم،
تحویلتون میدیم تا به فهرستتون
اضافه کنید.»
یکی ازشهدایی که عراقی ها پیدا
ڪردند پلاڪ نداشت .
سـردار باقر زاده پرسـید: ازڪجا
میدونید این شــــهید ایـرانـــیه؟
این ڪــــه هیچ مـدرڪی نداره!
ژنرال بعثی گفت : با این شـــهید
یه پارچه قرمز رنگ پیدا ڪردیم
ڪه روش نوشته بود:
« #یاحســـین_شـــهیـد»
فـهمـیدیم ایــرانــیه...
#لبیڪ_یا_حســـین
#ســـلام_بر_محـرم