چگونه امام زمانی شویم؟
قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج) 🕯👣
¹ قدم اول: نماز اول وقت
² قدم دوم: احترام به پدرومادر👫
³ قدم سوم: قرائت دعای عهد
⁴ قدم چهارم:صبر در تمام امور🖇
⁵ قدم پنجم: وفای به عهد با امام زمان(عج)
⁶ قدم ششم: قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی📖
⁷ قدم هفتم: جلوگیری از پرخوری و پرخوابی
⁸ قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه💵
⁹ قدم نهم: غیبت نکردن
¹⁰قدم دهم: فرو بردن خشم 🔥
¹¹ قدم یازدهم: ترک حسادت
¹²قدم دوازدهم: ترک دروغ
¹³ قدم سیزدهم: ڪنترل چشم👀
¹⁴ قدم چهاردهم: دائم الوضو بودن 💕
🌺🌹🌸🌹🌸🌹🌺
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼 دعای مادر •••
🎙 | با صدای حاج حسین خلجی
🏴 شهادت #حضرت_زهرا (س) تسلیت
.
💌#خاطرات_شهدا
💠شهید مصطفی محمد میرزایی
♦️آقامصطفے حواسش به خیر و شر محله بود. چندسال قبل یکے از نوجوانها در آتشبازےهاے چهارشنبهسورے جانش را از دست داد؛ آقامصطفے یڪ تصمیم جالب گرفت؛ از سال بعد، روزهاے چهارشنبهسورے براے اینکه بچهها در آتشبازے آسیب نبینند، با پول خودش یڪ مینےبوس کرایه مےکرد و بچههاے کمسن و سال را همراه برادرش و یکے دو نفر از دوستان، با خرج خودش به اردو مےبرد.
♦️یک اردوے مفرح از صبح تا بعدازظهر؛ غروب که مےشد و محله از آب و تاب چهارشنبهسورے مےافتاد، مینےبوس به محله بر مےگشت. یک طورے شده بود که بچه هاے محله رغبتے براے ترقهبازے نداشتند و براے جانماندن از اردویے که او تدارڪ مےدید، سر و دست مےشکاندند.»
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
💌#خاطرات_شهدا
🔹تابستان سال۹۵ مصطفی آمد سراغ من و گفت: حال و حوصله بنایی را داری یا نداری؟! گفتم مصطفی باز میخوای کجای مغازه را بزنی بهم؟ گفت پایه هستی هرروز بعد از کار با هم بریم باقرآباد، بنایی صلواتی کنیم برای ساختن خانه؟!
🔹گفتم خانه برای کی؟ گفت برای خانوادههای شهدای فاطمیون که سرپناهی ندارند؛ گفت من سفیدکاری، لولهکشی، برقکاری، کابینت و راهانداختن همه تاسیسات فنی را قبول کردم؛ میدانستم تو هم پایهکار هستی.
🔹خلاصه، آنتابستانِ من و مصطفی عجب تابستانی شد؛ آن چندماه ماموریت نداشتیم و کار خدا هر دو تهران بودیم؛ خستگی برای مصطفی بیمعنی بود؛ با هم شبانهروز کار کردیم. مادر ما هم که از خودمان پایهتر بود، بیل و کلنگ دستش میگرفت و پابهپای ما کار میکرد.
🔹هیچوقت یادم نمیرود روزی که کلید خانهها را در باقرشهر به آن چندخانواده شهید تحویل دادیم، از خوشحالی گریه میکردند و نمیدانستند چطور تشکر کنند. تابستان آنسال، ما ۶واحد را برای سکونت خانوادهها آماده کردیم.
📀راوے: برادر مدافعحرم
شهید مصطفی محمد میرزایی
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
#مردی_در_آینه
#قسمت_سیزدهم: اسمی که هرگز نشنیده ایم ؟!
یه خونه قدیمی ... دو طبقه اما تمییز و نوسازی شده ...
مادرش هنوز گریه می کرد ... به زحمت می تونست حرف بزنه ... برام عجیب بود ... از زمانی که خبر مرگ پسرشون رو شنیده بودن، چند ساعت می گذشت ... و یه بچه شرور، چیزی نبود که این همه به خاطرش گریه کنن ...
پدرش برای بانک کار می کرد ... و مادرش خیاط لباس های مجلسی و پرام ... هر دوشون به سختی کار می کردن تا بتونن پسرشون رو به یه کالج و دانشگاه خوب بفرستن ... تا بتونه آینده خوبی داشته باشه ... چیزی که کریس هم، توی سال آخر عمرش به دنبالش بود ...
دیدن تلاش خانواده باعث شده بود مسیرش رو عوض کنه؟... یا بعد از عوض شدن مسیرش، تلاش خانواده چند برابر شده بود؟ ... هر چند، مادرش بیشتر از سه سال بود که به برای کمک به مخارج خانواده وارد عرصه شده بود ...
چیزی مبهم و گنگ توی ذهنم موج می زد ... چیزی که هیچ سوالی آرامش نمی کرد و نمی تونستم پیداش کنم ... چیزی که توی حرف های پدر و مادرش هم بهش اشاره ای نمی شد ...
تنها اشاره ارزشمند ... اسم ساندرز بود ... اونها حتی به اینکه پسرشون سابقا عضو یه گروه گنگ بوده، اشاره ای نکردن ...
- لالا ... دختری رو به این اسم می شناسید؟ ...
با شنیدن این اسم ... هر دوشون جا خوردن ... چشم های مادرش پرید و نگاهی که توش نگرانی با قدری ترس قاطی شده بود رو، چرخوند سمت همسرش ... ذهن خودش نمی تونست جوابی براش پیدا کنه ...
آقای تادئو کمی خودش رو روی مبل جا به جا کرد ... نسبت به همسرش، کنترل بیشتری روی چهره اش داشت ... اما اون هم ...
- خیر کارگاه ... ما هرگز چنین اسمی رو نشنیدیم ...
با هیچ جمله ای به این اندازه نمی تونستم مطمئنم بشم که اونها دارن خیلی چیزها رو مخفی می کنن ... اما چرا؟ ... چرا باید به افرادی که دنبال پیدا کردن قاتل پسرشون هستن دروغ بگن؟ ...
اوبران هنوز می خواست با اونها صحبت کنه ... اما صحبت باهاشون دیگه فایده ای نداشت ... نمی شد به هیچ حرف شون اعتماد کرد ... نه تا وقتی که به جواب این چرا ... پی می بردم ...
از جا بلند شدم ...
- خانم تادئو ... می تونید اتاق کریس رو بهم نشون بدید؟ ...
نگاهی به همسرش کرد و از جا بلند شد ... انگار منتظر اجازه و تایید اون بود ...
نسبت به همسرش کنترل کم تری روی خودش داشت ... باید از همدیگه جداشون می کردم ... اینطوری دیگه نمی تونست در پاسخ سوال ها به شوهرش تکیه کنه ... و اوضاع آشفته درونش این فرصت رو در اختیارم می گذاشت که جواب اون چرا رو پیدا کنم ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#مردی_در_آینه
#قسمت_چهاردهم: اتاق مقتول
قبل از اینکه شوهرش فرصت پیدا کنه همراه خانمش بلند شه ... با لبخند به لوید نگاه کردم ...
- کارآگاه اوبران ... شما به صحبت تون با آقای تادئو ادامه بدید...
بهتر از هر شخص دیگه ای ... اوبران می تونست توی چنین شرایطی منظور حالت و نگاه من رو بخونه ...
با نگاه معناداری چرخید سمت پدر مقتول ...
- خوب آقای تادئو ... گفتید که ...
و من دنبال مادرش ... از پله ها بالا می رفتم ...
توی در ایستاده بود ... و من با دستکش کل اتاق رو می گشتم ...
- آخرین بار کی اتاق پسرتون رو تمییز کردید؟ ...
چشم های سرخش دوباره لرزید ...
- کریس خودش اتاقش رو تمییز می کنه ...
این بار صداش هم لرزید ...
- یعنی می کرد ...
هنوز نتونسته بود مرگ پسرش رو باور کنه ... باور کردنش سخت بود ... همون طور که باورش برای من ... که یه پسر 16 ساله چنین اتاق مرتب و تمییزی داشته باشه ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ...
- خانم تادئو ... من بیشتر از 8 ساله که دارم توی دایره جنایی کار می کنم ... شاید به نظر جوون بیام و 8 سال زیاد نباشه اما نسبت به خیلی از همکارهام کارم بهتره ...
پسر شما قبلا عضو یه گنگ بوده ... چیزی که اصلا بهش اشاره نکردید ... و خودتون هم می دونید چقدر می تونه در پیدا کردن قاتل مهم باشه ...
شما مادرش هستید ... مادری که اون رو بزرگ کرده و براش زحمت کشیده ... چطور می تونید به ما دروغ بگید؟ ... نمی خواید قاتل پسرتون رو پیدا کنیم؟ ...
نشست روی تخت کریس ... نمی تونست جلوی اشک هاش رو بگیره ... تمام بدنش می لرزید ...
- شوهرم گفت اگه پلیس ها بفهمن کریس عضو گنگ بوده بیخیال پیدا کردن قاتل میشن ... میگن درگیری بین اعضای گنگ یا دو تا گنگ دیگه بوده و همه چیز تمام میشه ... و خیلی راحت پرونده رو مختومه اعلام می کنن ...
من فقط می خوام قاتل پسرم پیدا بشه ... می خوام به سزای کاری که با پسر من کرده برسه ...
دیگه نمی تونست حرف بزنه ... فقط گریه می کرد ... حتی اگر دلداری دادن رو بلد بودم ... چه کلمه ای می تونست اون زن رو آرام کنه؟ ...
حتی زمانی که می تونستیم قاتل رو پیدا کنیم ... هیچ وقت قلب خانواده مقتول آرام نمی شد ...
- خانم تادئو ... می دونم این کلمات قلب شما رو آروم نمی کنه ... و نمی تونم قول بدم صد در صد پیداش می کنیم ... اما می تونم قول بدم برای پیدا کردن قاتل از هیچ کاری دریغ نمی کنم ... متاسفم که ... این تنها قولی هست که می تونم بهتون بدم ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#مردی_در_آینه
#قسمت_پانزدهم: بچه شرور ما
با چشم های سرخ و باد کرده اش بهم خیره شد ...
- کریس وارد دبیرستان که شد تحت تاثیر یکی از گروه های گنگ اونجا قرار گرفت ... عضوشون شده بود ... نمی دونم مواد هم مصرف می کردن یا نه ... اما چند بار توی جیب هاش سیگار پیدا کرده بودم ... با لالا هم همون جا آشنا شد ... خیلی بهم نزدیک بودن ...
نیمه شب به بعد برمی گشت ... حتی چند بار مست بود ... باورم نمی شد ... مگه چند سالش بود که از اون سن شروع کرده بود؟...
می گفت: اونها من رو درک می کنن ... بین ما پیمان برادری بسته شده ... ماها یه تیم هستیم ... یه خانواده ایم... من اونجا آزادم ... سرش پر شده بود از این کلمات ... مگه ما چی بودیم؟ ... زندان بانش بودیم؟ ... ما خانواده اش بودیم ... پدر و مادرش ...
بغض سنگینی راه گلوش رد بست ... و چشم هاش بیشتر از گذشته می لرزید ... انگار منتظر کوچک ترین اشاره برای بارش دوباره بودن ...
- رابطه اش با پدرش چطور بود؟ ...
نگاه پر از دردش از پنجره به بیرون دوخته شد ... و سکوت ناخوش آیندی فضا رو پر کرد ... ثانیه ها به سختی می گذشت ...
نگاهش با حالت معناداری برگشت روی من ...
- اینکه شوهرم نتونست بهتون اعتماد کنه و حقیقت رو بگه ... باعث شده بهش مشکوک بشید؟ ... شما بچه دارید کارآگاه؟ ...
سرم رو به علامت رد تکان دادم ...
- اگه بچه داشتید حس ما رو درک می کردید ... و می دونستید هیچ پدر و مادری نمی تونن به بچه خودشون آسیب بزنن ...
نمی دونستم توی اون شرایط چی بهش بگم ... بهش بگم من خانواده هایی رو دیدم که پدر یا مادر ... قاتل فرزند خودشون بودن؟ ... یا ...
توی اون لحظات، کاری جز سکوت کردن به ذهنم نرسید ...
- استیو مرد خوبیه ... واقعا یه مرد خانواده است ... از وقتی کریس به دنیا اومد با همه وجود برای ما و آینده بچه مون تلاش می کرد ... و نمی تونست تحمل کنه که پسرش دست به چنین کارهایی می زنه ... از هر راهی جلو اومدیم ... اما فایده نداشت ... حتی پیش مشاور رفتیم ...
استیو عاشق کریس بود ... عاشق پسرش بود ... مخصوصا بعد از آشنایی با آقای ساندرز ... کریس دیگه اون بچه شرور قبل نبود ... عوض شده بود ... درسش ... رفتار و اخلاقش ... دوست هاش ... همه چیزش ... این یه سال و نیم ... بهترین سال های تمام عمرمون بود ...
یک سال و نیمی که چقدر زود ... به پایان رسیده بود ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
تلنگری کوتاه ...
😔با دلخورے به خدا گفتم :
درب آرزوهایم🚪 را قفل کردے🔐
و کلید را هم
پیش خودت نگه داشتے⁉️
لبخندى زد
و جواب داد..
همه عشقم این است
👈 که به هواى این #کلید..
هم که شده گاهے..
به من سر مے زنے‼️
شبتون زهرایی یا حق.
🕊💛🕊
زمستانِ بےتو
زمستانِ بےبهار
زمستانِ بےتو
زمستانِ دلتنگے....
نیستے و تمامِ روزهایمان بارانے است
روزهاے سرد و کوتاه
شبهاے سیاه و طولانے
بیا و رنگِ عشق بہ زندگےهایمان بده
رنگِ دوست داشتن
زمستان بےتو زیبا نیست
هیچ چیز بےتو زیبا نیست
مهربانی کجاست؟
بےتو همه ے زمستان بوے غم میدهد
بوے دلتنگی...
تو گلِ همیشه بهارِ منے
بیا و یک تنه دنیا را گلستان کن....
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨
#سلامامامزمانم
ای که روشن شود از نور تو هر صبح جهان
روشنای دل من حضرت خــورشید سـلام✋🏻
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان