eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
285 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
58 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿ و گام هایماݩ را استوار ساز و ما را بر گروھ ڪافراݩ پیروز گرداݩ. ﴾ 💚🌿 🌱 | سورھ بقره آیه ۲۵۰ 🌿✾ • •
🔹️همسر شهید : یک سال ماه رمضان را کامل در سوریه بود، زنگ می‌زد و می‌گفت: به تغذیه بچه‌ها توجه کنم تا بتوانند روزه بگیرند و من سؤال کردم که اوضاع شما چطور است؟ از پاسخش متوجه می‌شدم که مواد غذایی به اندازه کافی ندارند و با سختی روزه می‌گیرند. لشکر شهید 🌿✾ • •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰اوج اخلاص شهید سیدمرتضی آوینی؛ جنگ می‌آمد تا مردانِ مرد را بیازماید جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازه‌ای به كربلا باز شود ... 🌿✾ • • • • •
💚 او حاضرو ما پنهانیم هرچند که از غیبت خود با این همه ای جاویدان تا فجر فرج منتظرت می 🦋صبحت بخیر آقا🦋 🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 ای شهیـد ... دعا کن برای عاقبت‌ بخیری ما؛ تویی که ختم به‌ خیر شد عاقبتت... 🤚 🍃 🕊
💢قسمتی‌از وصیت نامه🔰 🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 خداراشاکرم توفیق زیارت حرم امام رضا(ع) راپیداکرده ام وایام شهادت حضرت زهرا(س)بود واز آقا خواستم که برگه اعزام من را آماده ومادرش بادست شکسته امضا ومهر آن رابزند. که بحمدالله این خواسته به اجابت رسید ومن‌ممنون اهلبیت(علیهم‌السلام) ومادر پهلو شکسته اشان حضرت زهرا(س)هستم وتوفیق حضور در سوریه را برای مرتبه سوم که ان شاءالله امروز به من خبر دادند فردا دوشنبه آماده اعزام باشم۱۳۹۶/۱۱/۱۶ خدایا شکرت خانواده ام،مردم عزیزوتمامی دوستان حلالم کنید یک شنبه۱۳۹۶/۱۱/۱۵ مصطفی زاهدی : ۱۳۴۷/۳/۱۰ : ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ :آران‌وبیدگل :سوریه محل خاکسپاری:گلزارشهدای‌هفت‌امام‌زاده‌بیدگل 🕊🕊🌷🌷
🔺شهادت ۳ تن از سربازان گمنام امام زمان (عج) 🔹روابط عمومی وزارت اطلاعات: به دنبال اقدامات اطلاعاتی بر روی یکی از باندهای جرائم سازمان یافته استان سیستان و بلوچستان، ۳ تن از سربازان گمنام امام زمان (عج) در اداره‌کل استان، در حین انجام وظیفه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
❌جزئیات شهادت سه تن از نیروهای سپاه در نیکشهر قاسم حسن زاده، مسئول روابط عمومی قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه جنوب شرق کشور، با اشاره به اینکه سه تن از پاسداران انقلاب اسلامی در حمله افراد مسلح در نیکشهر به شهادت رسیده‌اند، بیان کرد: در ساعت 16 عصر روز گذشته دو دستگاه خودروی ناحیه مقاومت بسیج شهرستان نیکشهر که در مسیر اسپکه به نیکشهر در حال تردد بوده در سه راهی محور بمپور اسپکه مورد حمله یک دستگاه خودروی پژو ۴۰۵ قرار گرفتند. وی افزود: در این حادثه ۳ تن از پاسداران به شهادت رسیده و یک تن نیز مجروح شده‌ است /
: درک متقابل از شنيدن اين اسم خوشش نيومد ... - اون آدم خوبيه ... به اون پرونده هم که ارتباطي نداشت ... - با اون پرونده نه ... اما اشتباه نکن ... آدم خطرناکيه ... خيلي خطرناک ... از ماشين پياده شد و رفت سمت اداره ... هر چند بهم قول داد ته همه اطلاعات ثبت شده اش رو در مياره ... اما از چيزي که بهش گفته بودم اصلا خوشش نيومده بود ... اوبران از همون اوايل نسبت به ساندرز احساس خوبي داشت ... حالا ديگه نوبت من بود ... بايد از بيرون همه چيز رو زير نظر مي گرفتم ... مثل يه مامور مخفي ... تمام حرکات و رفت و آمدهاش ... تمام افرادي که باهاش در ارتباط بودن ... هر کدوم مي تونستن يه قدرت بالقوه براي بروز شرارت باشن ... قدرتي که با اون قدرت و تواناي خاص ساندرز مي تونست به يه فاجعه بزرگ تبديل بشه ... اوبران توي اين فاصله مي تونست تمام اطلاعات دولتي و اجتماعي اون رو در بياره ... اما نه همه چيز رو ... براي اينکه اون رو زير نظارت کامل اطلاعاتي بگيره بايد سراغ افرادي مي رفت ... که ظرف چند ثانيه همه چيز لو مي رفت ... اگه چيز خاصي وسط نبود زندگي يه انسان مي رفت روي هوا و نابود مي شد ... و اگه چيز خاصي وجود داشت، ساندرز مال من بود ... خودم پيداش کرده بودم و کسي حق نداشت پرونده رو از من بگيره ... و پرونده تروريست ها به دايره جنايي تعلق نداشت ... توي مسير برگشت به خونه ايده فوق العاده اي به ذهنم رسيد ... پرونده دو سال پيش ... گروه هکري که اطلاعات بانکي يه نفر رو هک کرده بودن ... و کارفرماشون بعد از تموم شدن کار ... براي اينکه ردي از خودش باقي نزاره، يه قاتل رو براي کشتن شون فرستاده بود ... دو نفرشون کشته شدن ... يکي شون راهي بيمارستان شد و رفت زندان ... و آخرين نفر ... کسي که در لحظات آخر از انجام کار منصرف شده بود و ازشون جدا شده بود ... اون هنوز آزاد بود ... و اون کسي بود که بهش احتياج داشتم ... رفتم جلوي در خونه اش ... توي زير زمينش کار مي کرد ... تمام وسائل و کامپيوترهاش اونجا بود ... در رو که باز کرد ... اصلا از ديدن من خوشحال نشد ... نگاهش يخ کرد و روي چهره اش ماسيد ... مثل زامبي ها به سختي به خودش تکاني داد ... از توي در رفت کنار و اون رو چهار طاق باز کرد ... لبخند معناداري صورتم رو پر کرد ... - سلام مايکل ... منم از ديدنت خوشحالم ... آبجوها رو دادم دستش ... و رفتم تو ... اون هم پشت سرم ... - هميشه از ديدن مهمون اينقدر ذوق مي کني؟ ... اونم وقتي دست خالي نيومده؟ ... چند قدم جلوتر تازه فهميده چرا اونقدر از ديدنم به هيجان اومده بود ... چند تا دختر و پسرِ عجيب و غريب تر از خودش ... مواد و الکل ... نيمه نعشه ... توي صحنه هايي که واقعا ارزش ديدن نداشت ... چرخيدم سمتش و زدم روي شونه اش ... - شرمنده نمي دونستم پارتي خصوصي داري ... من واست يکي بهترش رو تدارک ديدم ... نظرت چيه ادامه اين مهموني رو بزاري واسه بعد؟ ... توي چند ثانيه درک متقابل عميقي بين مون شکل گرفت ... با شنيدن اون جملات ... چهره اش شبيه گوسفندي شد که فهميده بود مي خوان سرش رو ببرن ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹