💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۶
*═✧❁﷽❁✧═*
همان کتابهای📚 پالتویی روایت فتح,خاطرات همسران شهدا🌷
می گفت:خوشم میادشمااین کتابارونخوندین,بلکه خوردین.
فهمیدم خودش هم دستی برآتش🔥 دارد.
می گفت:(وقتی این کتابارومی خوندم ,واقعاًبه حال اوناغبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یاحتی یه لحظه باهم زندگی کردن,واقعاً زندگی کردن ایناخیلی کم دیده می شه,نایابه✅)
من هم وقتی آن هارامی خواندم,به همین رسیده بودم که اگرالان سختی می کشند,ولی حلاوتی راکه آن هاچشیده اند,خیلی هانچشیده اند
👌این جمله راهم ضمیمه اش کردکه(اگه همین امشب جنگ بشه,منم می رم.مثل وهب😳)
می خواستم کم نیاورم,گفتم: (خب منم میام.)منبرکاملی رفت.مثل آخوندها,ازدانشگاه 🏦ومسائل جامعه گرفته تااهداف زندگی اش.ازخواستگاری هایش گفت واینکه کجاهارفته وهرکدام راچه کسی معرفی کرده.حتی چیزهایی که به آن هاگفته بود.گفتم:(من نیازی نمی بینم ایناروبشنوم☹️)
می گفت:(اتفاقاًبایدبدونین تابتونین خوب تصمیم بگیرین✅)گفت:(ازوقتی شمابه دلم نشستین😍,به خاطراصرارخانواده بقیه خواستگاریاروصوری می رفتم.می رفتم تابهونه ای پیداکنم یابهونه ای بدم دست طرف😑)می خندیدکه(چون اکثردختراازریش بلندخوششون نمیاد,این شکلی می رفتم.اگه کسی هم پیدامی شدکه خوشش میومدومی پرسید
که آیاریشاتون رودرست ومرتب می کنین,می گفتم:نه😕 من همین ریختی می چرخم.)
یادم می آیدازقبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم❌مادرم در زد وچای ☕️ومیوه آوردوگفت:(حرفتون که تموم شد,کارتون دارم.)ازبس دلشوره داشتم,دست ودلم به هیچ چیزنمی رفت.یک ریزحرف می زدولابه لایش میوه🍎🍊 پوست می کندومی خورد.
گاهی باخنده ☺️به من تعارف می کرد:《خونه خودتونه بفرمایین.》زیادسوال می پرسید.بعضی هایش سخت بود.بعضی هم خنده دار☺️خاطرم هست که پرسید:(نظرشمادرباره ی حضرت آقاچیه?)گفتم:(ایشون روقبول دارم وهرچی بگن اطاعت می کنم✅)گیرداده بودکه چقدرقبولشون دارید?درآن لحظه مضطرب😨 بودم وچیزی به ذهنم نمی رسید.گفتم:(خیلی)خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر.
زیرکی به خرج دادوگفت:(اگه آقا بگن من رابکشید,می کشید❓)بی معطلی گفتم اگه آقابگن ,بله ❗️)نتوانست جلوی خنده اش😌 رابگیرد.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۷
*═✧❁﷽❁✧═*
اوکه انگارازاول بله راشنیده 😏,شروع کرددرباره ی آینده ی شغلی اش حرف زد.
گفت:دوست داردبرودتشکیلات سپاه,فقط هم سپاه قدس.
روی گزینه های بعدی فکر😇کرده بود,طلبگی یامعلمی,هنوزدانشجوبود.
خندید☺️وگفت که ازداردنیافقط یک موتور🏍تریل داردکه آن هم پلیس ازرفیقش گرفته وفعلاً توقیف شده است🙁
پرروپرروگفت:(اسم بچه هامونم انتخاب کردم:
امیرحسین,امیرعباس,زینب
وزهرا)😏
انگارکتری آبجوش ریختندروی سرم.کسی نبودبهش بگه هنوزنه به باره نه به داره😖)یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد.
یادچراغ جادوافتادم هرچه بیرون می آورد,تمامی نداشت.باهمان هدیه ها 🎁جادویم کرد.
تکه ای ازکفن شهیدگمنام که خودش تفحص کرده بود.
پلاک شهید,مهروتسبیح📿 تربت باکلی خرت وپرت که ازلبنان خریده بود.مطمئن شده بودکه جوابم مثبت است✅
تیرخلاص رازد.
صدایش راپایین ترآوردوگفت:
(دوتانامه💌 نوشتم براتون:
یکی توی حرم🕌 امام رضا"علیه السلام"یکی هم کنارشهدای گمنام بهشت زهرا)برگه هاراگذاشت جلوی رویم.
کاغذکوچکی هم گذاشت روی آن ها.درشت نوشته بود.
ازهمان جاخواندم.
زبانم قفل🤐 شد:
تومرجانی,تودرجانی,تومرواریدغلتانی😍
اگرقلبم❤️ صدف باشدمیان آن توپنهانی
انگاردراین عالم نبود.سرخوش!
مادروخاله ام آمدندوبه اوگفتند:(هیچ کاری توی خونه بلدنیست🚫
اصلاً دورگازپیداش نمی شه.یه پوست تخمه جابجانمی کنه!
خیلی نازنازیه!)
خندید☺️وگفت:(من فکرکردم چه مسئله مهمی می خواین بگین!اینهامهم نیست!)حرفی نمانده بود.
سه چهارساعتی🕰
صحبت هایمان طول کشید.گیردادکه اول شماازاتاق برویدبیرون.پایم خواب رفته بودونمی توانستم ازجایم تکان بخورم.
ازبس به نقطه ای خیره مانده بودم,گردنم گرفته بودوصاف
نمی شد☹️
التماس می کردم:(شمابفرمایین,من بعدازشمامیام.) ول کن نبود.
مرغش یک پا داشت.
حرصم درآمده بودکه چرااین قدریک دندگی می کند😣
خجالت می کشیدم 🙈بگوییم چرابلندنمی شوم.
دیدم بیرون برو نیست.
دل به دریازدم وگفتم:(پام خواب رفته😑)
ازسرلغزپرانی گفت:(فکرم می کردم عیبی دارین وقراره سرمن کلاه بره😏)
دلش روشن بودکه این ازدواج سرمی گیرد.💯
┅─═ঊঈ💝🌷💝ঊঈ═─┅
👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۸
*═✧❁﷽❁✧═*
نزدیک در🚪به من گفت:(رفتم کربلا,زیرقبه به امام حسین《علیه السلام》گفتم:برام پدری کنید.
فکرکنیدمنم علی اکبرتون😢هرکاری قراربودبرای ازدواج💞 پسرتون انجام بدید.
برای من بکنید.
دلم 💔بی قراربود.
به همین سادگی
پدرم گیج شده بودکه به چه چیزاین آدم دل خوش کرده ام😏نه پولی,نه کاری,نه مدرکی,هیچ.
تازه بایدبعدازازدواج می رفتم تهران.
پدرم با این موضوع کنارنمی آمد❌
برای من هم دوری ازخانواده ام خیلی سخت بود.
زیادمی پرسید:توهمه ی اینهارومی دونی وقبول می کنی⁉️پروژه ی تحقیق پدرم کلیدخورد.
بهش زنگ 📞زدسه نفررومعرفی کن تااگه سوالی داشتم,ازاونابپرسم.
شماره ونشانی دونفرروحانی ویکی ازرفقای دانشگاهش🏦 راداده بود.
وقتی پدرم باآن هاصحبت کرد,کمی آرام وقرار گرفت.
نه که خوشش نیامده باشد.
برای آینده زندگی مان نگران بود.برای دخترنازک نارنجی اش.
حتی دفعه ی اول که اورادید👀,گفت:این چقدرمظلومه!
باز یاد حرف بچه هاافتادم,حرفشان توی گوشم👂 زنگ می زد:
شبیه شهدا🌷مظلومه.
یادحس وحالم قبل ازاین روزهاافتادم.
محمدحسینی که امروزمی دیدم,
اصلاًشبیه آن برداشت هایم نبود🚫
برای من هم همان شده بودکه همه می گفتند.
پدرم کمی که خاطرجمع شد.
به محمدحسین زنگ 📞زدکه می خوام ببینمت.
قرارمدارگذاشتندبرویم دنبالش. هنوزدرخانه دانشجویی اش زندگی می کرد.
من هم باپدرومادرم رفتم.
خندان سوارماشین 🚙شد.
برایم جالب بودکه ذره ای اظهارخجالت وکمرویی درصورتش نمی دیدم😳پدرم از یزد راه افتادسمت روستایمان.
اسلامیه وسیرتاپیاز زندگی اش راگفت:ازکودکی تاازدواج💞 بامادرم واوضاع فعلی اش.
بعدهم کف دستش راگرفت طرف محمدحسین وگفت:(همه زندگی ام همینه.گذاشتم جلوت.
کسی که می خواد دوماد خونه ی من بشه, فرزندخونه ی منه وبایدهمه چیزاین زندگی روبدونه)👌
اوهم کف دستش رانشان دادوگفت:منم باشماروراستم ✅
تااسلامیه ازخودش وپدرومادرش تعریف کرد.حتی وضیعت مالی اش راشفاف بیان کرد.
دوباره قضیه موتور تریل راکه تمام دارایش بودگفت.
خیلی هم زودباپدرومادرم پسرخاله شد😳
موقع برگشت به پیشنهادپدرم رفتیم امام زاده🕌 جعفر(علیه السلام)یادم هست بعضی ازحرفهاراکه می زد,
پدرم برمی گشت عقب ماشین رانگاه👀 می کرد.
ازاومی پرسید:این حرفهارابه مرجان هم گفتی?
گفت:(بله.)
درجلسه ی خواستگاری همه رابه من گفته بود.
مادرش زنگ زدتاجواب بگیرد.
من که ازته دل راضی بودم.پدرم هم توپ⚽️ راانداخته بود در زمین خودم.
مادرم گفت:به نظرم بهتره چندجلسه دیگه باهم صحبت کنن.
( کورازخداچه می خواهددوچشم بینا😍)
قارقارصدای🔊 موتورش درکوچه مان پیچید.
سرهمان ساعتی که گفته بودرسید👌
┅═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═┅
👈 ادامه دارد👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۹
*═✧❁﷽❁✧═*
چهاربعدازظهر☀️یکی ازروزهای اردیبهشت نمی دانم آن دسته گل💐 راچطورباموتورآن قدرسالم رسانده بود.
مادرم به دایی ام زنگ📞 زدکه بیایدسبک سنگینش کند.
نشنیدم باپدرودایی ام چه خوش وبش کردند.تاوارداتاقم شدم پرسید:دامادتون نظامیه⁉️
گفتم:(ازکجامی دونید❓)
خندید☺️که ازکفشش حدس زدم!برایم جالب بود.
حتی حواسش به کفش های👞 دم درهم بود.
چندین مرتبه ذکرخیرپدرراکشیدوسط.😐
برای اینکه سیرتاپیاززندگی اش رابرای اوگفته بود.
یادم نیست ازکجاشروع شدکه بحث کشیدبه مهریه.
پرسید:(نظرتون چیه?)
گفتم:(همون که حضرت آقامیگن).بال درآورد.
قهقهه 😃زد:
(یعنی چهارده تاسکه?)اززیرچادرسرم راتکان دادم که یعنی بله✅
می خواست دلیلم رابداند.
گفتم:(مهریه خوشبختی نمیاره)حدیث هم برایش خوندم:《بهترین زنان امت من زنی است که مهریه اوازدیگران کمترباشد👌》این دفعه من منبررفته بودم.دلش نمی آمد صحبتمان تمام شود.
حس می کردم زورمی زندسربحث جدیدی بازکند.
سه تا نامه ی 💌جدیدنوشته بودبرایم.گرفت جلویم وگفت:(راستی سرم بره هیئتم ترک نمیشه❌)ته دلم ذوق کردم.
نمی دانم اوهم ازچهره ام فهمیدیانه.
چون دنبال این طورآدمی می گشتم,بایدپایه هم باشیدنه ترمز.
زن اگه حسینی باشه,شوهرش رهبرمیشه✅
بعدهم نقل قولی ازشهید🌷علمداربه میان آورد:
(هرکس روکه دوست داری,بایدبراش آرزوی شهادت🌷 کنی👌)
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزدبود.
ازوسط برنامه هامی رفت🚶 ومی اومد.
قرارشدبعدایام البیض برویم کنارمعراج شهدای گمنام دانشگاه🏦 عقدکنیم.
رفته بودپیش حاج آقای آیت اللهی که بیایندبرای خواندن خطبه ی عقدایشان گفته بودند:(بهتره برویدامام زاده 🕌جعفر《علیه السلام》یزد.)
خانواده هابه این تصمیم رسیده بودندکه دوتامراسم مفصل درسالن بگیرند:
یکی یزد.یکی تهران.
مخالفت کرد,گفت:(یکی روساده بگیریم.)اصلاًراضی نشد❌
من راانداخت جلوکه بزرگترهاراراضی کنم.
چون من هم بااوموافق بودم✅
زورخودم رازدم تاآخربه خواسته اش رسید.
شب تاصبح خوابم نبرد🚫دورحیاط راه می رفتم.
تمام صحنه هامث فیلم 🎞درذهنم ردمی شد.همه ی آن منت کشی هایش.
ازآقای قرائتی شنیده بودم,(۵۰درصدازدواج تحقیقه و۵۰درصدش توسل✅
نمیشه به تحقیق امیدداشت.
ولی می توان به توسل دل بست💯)
بین خوف ورجاگیرافتاده بودم بااینکه به دلم😍 نشسته بود,بازدلهره داشتم.
متوسل شدم.🙏
زنگ زدم📞 حرم امام رضا《علیه السلام》همان که خِیرم کرده بودبرایش.
چشمانم رابستم .
بانوای صلوات خاصه خودم راپای ضریح می دیدم.
دربین همهمه ی زائران,حرفم رادخیل بستم به ضریح:
(ماازتوبه غیرازتونداریم تمنا/حلوا به کسی ده که محبت نچشیده)
همه راسپردم به امام رضا《علیه السلام》هندزفری راگذاشتم داخل گوشم👂 راه می رفتم وروضه گوش می دادم😔
•❤•.¸✿¸.•☆ ☆•.¸✿¸.•❤•
👈 ادامه دارد... 👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۱۰
*═✧❁﷽❁✧═*
رفتم به اتاقم باهدیه هایش🎁 وررفتم.
کفن شهیدگمنام,پلاک شهید.
صدای📣 اذان مسجدبلندشد.
مادرم سرکشیدداخل اتاق وگفت:(نخوابیدی?برویه سوره قرآن بخوان.)
ساعت شش ونیم صبح 🌄خاله ام آمد.
بامادروسایل سفره عقد💞راجمع می کردند
.نشسته بودم وبّربّرنگاهشان 👀می کردم.
به خودم می گفتم:(یعنی همه اینهاداره جدی میشه?)
خاله ام غرولندی کردکه کمک نمی کنی حداقل پاشولباست روبپوش😕
همه عجله داشتندکه بایدزودتربریم عقدخوانده شودتابه شلوغی امام زاده 🕌نخوریم.
وقتی باکت وشلواردیدمش,پقی زدم زیرخنده😂
هیچ کس باورنمی کرداین آدم,تن به کت وشلواربدهد.
ازبس ذوق مرگ بود.
خنده ام 😅گرفت.
به شوخی بهش گفتم:(شماکت وشلوارپوشیدی یاکت شلوارشماروپوشید❓)
درهمه عمرش فقط دوبارکت وشلوارپوشید:یکی برای مراسم عقد.یک بارهم عروسی.
دروهمسایه دوست وآشناباتعجب😱 می پرسیدند:(حالاچراامام زاده?)
نداشتیم بین فک وفامیل کسی این قدرساده دخترش رابفرستدخانه بخت.
سفره عقدساده ای انداختیم,وسایل صبحانه راباکمی نان وپنیر🧀وسبزی وگردووشیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره.
خیلی خوشحال 😌بودم که قسمت شدقرآن وجانمازهدیه ی حضرت آقارابگذارم سفره عقد.
سال🗓۱۳۸۶که حضرت آقااومده بودندیزد,متنی 📝بدون اسم برای ایشان نوشته بودم.
چن وقت بعد,ازطرف دفترایشان زنگ☎️ زدندمنزلمان
که نویسنده این متن زنه یامرد?مادرم گفت:(دخترم نوشته!)
یکی دوهفته گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است.
آقای آیت اللهی خطبه ی مفصلی خواندندباتمام آداب وجزئیاتش.
فامیل می گفتند:(ماتاحالااین طورخطبه ای ندیده بودیم😳)
حالادراین هیروویرپیله کرده بودکه برای شهادتش 🌷دعاکنم.
می گفت:《اینجاجاییه که دعامستجاب می شه.》
فامیل که درابتدای امر,گیج شده بودنند,آن ازریخت وقیافیه ی داماد,این هم ازمکان خطبه ی عقد,آن هاآدمی بااین همه ریش راجزدرلباس روحانیت ندیده بودند.
بعضی هاکه فکرمی کردندطلبه است.
باتوجه به اوضاع مالی پدرم,خواستگارهای پول💵 داری داشتم که همه رادست به سرکرده بودم.
حالابرای همه سوال شده بودمرجان به چه چیزاین آدم دل خوش کرده که بله گفته است😏عده ای هم بامکان ازدواجمان کنارمی آمدند.
ولی می گفتند:(مهریه اش روکجای دلمون بذاریم.چهارده تاسکه هم شدمهریه☹️)
همیشه درفضای مراسم عقد,کف زدن وکِل کشیدن واین هادیده بودم,
رفقای محمدحسین زیارت عاشوراخوانده بودند,مراسم وصل به هیئت وروضه شد.
البته خدای متعال دروتخته راجورمی کند💯
══ ೋ💠🌀💠ೋ
👈 ادامه دارد... 👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۱۱
*═✧❁﷽❁✧═*
آن ها هم بعد از روضه,مسخره بازی شان..
سرجایش بود👌
شروع کردندبه خواندن شعرِ《رفتندیاران چابک سواران...》
چشمش برق می زد😍گفت:(توهمونی که دلم💝
می خواست,کاش منم همونی شم که تودلت💝 می خواد.)
مدام زیرلب می گفت:
《شکرکه جورشد,شکرکه همونی که می خواستم شکرت?
شکرکه همه چیزطبق میلیم جلومی رود,شکر🙏)
موقع امضای سندازدواج دستم می لرزید,
مگرتمامی داشت😒
شنیده بودم بایدخیلی امضابزنی,ولی باورم نمی شد.
تااین حدامضاهامثل هم درنمی آمد😳
زیرزیرکی می خندید☺️:(چرادستت می لرزد!?)نگاه کن!همه امضاهاکچه کوله شده!بعدازمراسم عقد💞,رفتم آرایشگاه.
قرارشدخودش بیایددنبالم.
دهان خانواده اش بازمانده بود😱که چطورزیرباررفته بیایدآتلیه.
اصلاًخوشش😬 نمی آمد.
وقتی دیدمن دوست دارم کوتاه آمد.
ولی وقتی آمدآنجاقصه عوض شد.
سه چهارساعت⌚️ بیشترنبودکه باهم محرم شده بودیم.
یخم بازنشده بود,راحت نبودم🙈 خانم عکاس 📸برایش جالب بودکه یک آدم مذهبی باآن ظاهر,
این قدرمسخره بازی درمی آوردکه درعکس هابخندم☺️
همان شب🏙 رفتیم زیارت شهدای🌷 گمنام دانشگاه آزاد.
پشت فرمان بلندبلند🗣می خواند:《دست من وتونیست اگرنوکرش شدیم/خیلی حسین زحمت ماراکشیده است.😍》کنارقبورشهدا🌷شروع کردبه خواندن زیارت عاشوراودعای توسل.
یادروزهایی افتادم که بابچه هاآمدیم اینجاواوهمیشه خدااینجاپلاس بود.
بودنش بساط شوخی رافراهم می کردکه( این بازاومده سراغ ارث پدرش😏)
سفره خاطراتش رابازکردکه به این شهدا🌷متوسل شده یکی راپیداکنندکه پای کارش باشد.
حتی آمده وازآن هاخواسته بتواندراضی ام کند,به ازدواج .
می گفت قبل ازاینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود,خیلی ازدوستانش می آمدندودرباره ی من ازاومشورت می خواستند.
حتی به اوگفته بودندکه برایشان ازمن خواستگاری کند.
غش غش می خندید😁
که( اگه می گفتم دخترمناسبی نیست بعداً به خودم می گفتن پس چراخودت گرفتیش⁉️)
اگه هم می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبودتوبله بگی)
حتی گفت:(اگه اسلام دست وپام رانبسته بود,دلم میخواست شمارویه کتک مفصل بزنم.)
آن کَل کَل های قبل ازدواج شدندبه شوخی وبذله گویی آن شب هرچه شهیدگمنام درشهربود,زیارت کردیم.
فردای روزعقدرفتیم خونه خاله مادرش,آنجاهم یک سرماجراوصل شدبه شهادت🌷همسرشهیدبود.
شهیدموحدین.
روزبعدازعقدنرفتم امتحان بدم.
محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت.
بااعتمادبه نفس درس نخونده رفت سرجلسه قبل ازامتحان نشسته بودپای یکی ازرفیقاش که کل درس رادرده دقیقه⏳ برایش بگوید.
جالب اینکه آن درس راپاس کرد😳
قبل ازامتحان زنگ زد📞که:
(دارم میام ببینمت)
گفتم:بروامتحان بده که خراب نشه.
پشت گوشی خندید😅:(که اتفاقاً میام که امتحانم خراب نشه!)
آمدگوشه حیاط ایستاده چنددقیقه ای باهم صحبت کردیم.
دوباره این جمله راتکرارکرد:(توهمونی که دلم خواست.
کاش منم همونی باشم که تودلت می خواد😍)
رفت🚶 که بعدامتحان زودبرگردد.
ೋ💠🌀💠ೋ
👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۱۲
*═✧❁﷽❁✧═*
تولدش روز بعد از عقدمان💞 بود.هدیه 🎁خریده بودم.پیراهن👕, کمربند, ادکلن, نمی دانم چقدر شد. ولی به خاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بگذارم😏 همه را مارک دار خریدم وجیبم خالی شد.
بعد از ناهار ,یک دفعه باکیک🎂 وچند تا شمع رفتم داخل اتاق.شوکه شد😱خندید: (تولد منه? تولد توئه? اصلاً کی به کیه?) وقتی کادو بهش دادم گفت: (چرا سه تا?) خندیدم☺️ که (دوست داشتم.)
نگاهی به مارک پیراهن انداخت وطوری که توی ذوقم نزده باشد ,به شوخی گفت: (اگه ساده ترم می خریدی ,به جایی برنمی خورد☺️)
یک پیس ادکلن را زد کف دستش معلوم بود خیلی از بوش خوشش آمده:
(لازم نکرده فرانسوی باشد .
مهم اینه که خوش بو باشه.)
برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد.
آخر سر خندید☺️ که (بهتر نبود خشکه💵 حساب می کردی می دادم هیئت?)
سر جلسه امتحان , بچه ها با چشم و ابرو به من تبریک می گفتند.
صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند باچه کسی ازدواج کرده ام. جیغی کشیدند, شبیه همان جیغ خودم🙊
وقتی که خانم ایوبی گفت: (محمد خانی آمده خواستگاری شما⁉️) گفتند:( مارو دست انداختی ?) هرچه قسم و آیه خوردم باورشان نشد.
به من زنگ📞 زد آمده نزدیک دانشگاه. پشت سرم آمدند که ببینند راست می گویم یا شوخی می کنم.
نزدیک در دانشگاه گفتم: (ایناها! باور کردین? اون جا منتظرمه.) گفتند:(نه,تا سوار موتورش🏍 نشی, باور نمی کنیم😍)
وقتی نشستم پشت سرش ,پرسید:(این همه لشکر کشی برای چیه?)
(همین طور که به چشم های بابا قوری بچه ها می خندیدم😁, گفتم: اومدن ببینن واقعاً تو شوهرمی یا نه❗️
البته آن موتور تریل معروفش را نداشت.
کلاً موتور هیئت بود.
عاشق موتور سواری بودم😍
ولی بلد نبودم چطور باید با حجاب کامل بشینم روی موتور. خانم های هیئت یادم دادند. راستش تاقبل ازدواج سوارنشده بودم❌
چند بار با اصرار, دایی ام مجبور کرده بودم که من را بنشاند ترک موتور🏍,همین.
باهم رفتیم خانه دانشجویی اش در یک زیر زمینی که باور نمی کردی خانه دانشجویی باشد, بیشتر به حسینیه شبیه بود.
ولی از حق نگذریم, خیلی کثیف بود😬
ِآنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک می بارید. تازه می گفت:
(به خاطر تو اینجا ر و تمییز کرده م!)
گوشه ی یکی از اتاق ها یک عالمه جوراب تلنبار شده بود☹️
معلوم نبود, کدوم لنگه برای کدوم است. فکر کنم اشتراکی می پوشیدند.
اتاق هاپر بود از کتیبه های محرم و عکس شهدا🌷
از این کارش خوشم آمد😍
بابت اشکال وشمایل ومتن کارت عروسی ,خیلی بالا پایین کرد.
خیلی از کارت ها را دیدیم,پسندش نمی شد❌
نهایتاً رسیدبه یک جمله از حضرت آقا با دست خط خودشان✅
بسم الله الرحمن الرحیم
همسری شما جوانان عزیزم😍 را که پیوند دل ها و جسم ها و سرنوشت هاست.
صمیمانه به همه ی شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم.
سید علی خامنه ای.
─═ई ✨🔮✨ई═─
👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۱۳
*═✧❁﷽❁✧═*
دست خط 📝را دانلود کرد و ریخت روی گوشی📱 انتخابمان برای مغازه دار جالب بود😳
گفت:(من به رهبر ارادت دارم,😍 ولی متاسفانه تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت💌 عروسی ش چاپ کنه❗️)
از طرفی هم پافشاری می کرد که نمی شود🚫 واز متن های حاضر, یکی را انتخاب کنیم.
محمد حسین در این کارها دست داشت👌
به طرف قبولاند که می شود در فتوشاب این کارت را با این مشخصات طراحی وچاپ کرد✅
قضاوت دیگران هم درباره ی کارت متفاوت بود.
بعضی ها می گفتند قشنگ😍 است.
بعضی ها هم خوششان نیامد☹️نمی دانم کسی بعد ازما ازاین نوع کارت استفاده کرده یا نه.
ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل عقدشان را داخل امامزاده 🕌برگزار کنند.
ازهمان اول با اسباب و اثاثیه زیادموافق نبود.
می گفت:
(این همه تیر وتخته به چه کارمون میاد?)
از هر دری سخنی گفتیم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضیش کنم. موقع خرید حلقه💍, پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر عقیق بخریم.
باز باید منبر مذاکره تشکیل می دادیم وآقارا قانع می کردیم.
بهش گفتم:
(انگشتر عقیق باشد برای بعد, الان باید حلقه بخریم.) حلقه را خرید.
ولی اولین بار که رفتیم مشهد🕌 انگشتر عقیقی انتخاب کرده و دادیم همان جا برایش ساختند. کاری به رسم و رسوم نداشت.
هر چه دلش 💖می گفت:
همان را ه را می رفت.
واز حرکات و سکنات خانواده اش کاملاً مشخص بود .
هنوز در حیرت اند 😱که آیا این آدم همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط وشروط داشت?
روزی موقع خرید جهیزیه, خانم فروشنده به عکس صحفه گوشی ام اشاره کرد وپرسید:
( آن عکس کدوم شهیده?) خندیدم ☺️که
《این هنوز شهید نشده, شوهرمه❗️》
کم کم با رفت وآمد وبگو بخند هایش☺️, توجه همه را جلب کرد.
آدم یخی نبود,
سریع با همه گرم می گرفت
وسر رفاقت را باز می کرد👌
با مادر بزرگم هم اُخت 😍شد.
و برو بیا پیدا کرده بود.
خانه ای قدیمی با سقف های ضربی, زیاد می رفت.
به گوسفندهایشان 🐑سر می زد. طوری شده بود که خیلی از جوان های فامیل می آمدند پیشش برای مشاوره ی ازدواج.
بعضی شان می خندیدند ☺️که (زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی می گی❗️)
دختر خاله ام می گفت:
(الان داره خودش رو ,رحیم پور ازغدی می بینه😏)
من هم مسخره اش می کردم:( ازغدی رو می شناسی?
ایشون محمد حسین شونه❗️)
خدایی اش قلمبه سُلمبه حرف
می زد.
ولی آخر حرف هایش به این
می رسید که (طرف به دلت❤️ نشسته یا نه?)
زیاد هم ازدواج خودمان را مثال می زد.✅
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۱۴
*═✧❁﷽❁✧═*
یک ماه بعد عقد, جور شد رفتیم حج🕋 عمره.
سفرمان همزمان شدبا ماه🌙 رمضان.
برای اینکه بتونیم روزه بگیریم, عمره را یک ماهه به جا آوردیم.
کاروان یک دست نبود.☹️
پیروجوان زن ومرد.
ما جز جوون ترهای جمع به حساب می آمدیم.
با کارهایی که محمد حسین انجام می داد,باز مثل گاوپیشانی سفید دیده می شدیم👌
ازبس وسواس برایم به خرج
می داد😐
در مدینه گیر داده بود که کوچه بنی هاشم را پیدا کنیم.
بلد نبود, به استاد تاریخ دانشگاهمان زنگ📞 زدم واز او سوال کردم.
ایشان نشانی را دقیق ترسیم کرد. از باب جبرئیل تا بقیع و قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست✅
هر وقت می رفتیم,عرب ها آنجا خوابیده 😴یا نشسته بودند.
زیاد روضه می خواند,
گاهی وسط روضه ها شرطه های صعودی می آمدند واعتراض
می کردند😬
کتاب دستش نمی گرفت❌
از حفظ می خواند.
هر وقت ماموران صعودی مزاحم می شدند, وسط روضه می گفت:《بر پدر همتون لعنت💯》
چند بار هم درمسجد🕌 الحرام نزدیک بود دستگیرش کنند😲
با واهابی ها کَل کَل می کرد.
خوشم می آمد این هااز رو بروند.
از طرفی می دانستم اگر نصیحتش بکنم که بی خیال این ها بشه تاثیری ندارد👌
دوتایی بار اولمان بود می رفتیم مکه.
می دانستیم اولین بار که نگاهمان👀 به خانه ی کعبه بیفتد,
سه حاجت شرعی مابرآورده می شود.💯
همان استاد تاریخ گفت:
(قبل از دیدن خانه ی کعبه اول سجده کنید بعد که تقاضای خودتون را از خداوند متعال خواستید , سر از سجده بردارید.) زود تر ازمن سرش را آورد بالا.
به من گفت: (توی سجده باش )
بگو خدایا من و کُل زندگی وهمه ی چیزم رو خرج خودت کن🙏
خرج امام حسین《علیه السلام》
وقتی نگاهم 👀به خانه کعبه افتاد گفت: 《ببین خداوندمتعال هم مشکی پوش حسینه😳》
خیلی منقلب شدم.
حرف هایش آدم را به هم
می ریخت.😰
کل طواف رابا زمزمه ی روضه انجام می داد.
طوری که بقیه به هوای روضه هایش می سوختند.
در سعیِ صفا ومروه دعاها که تمام شد,روضه می خواند.
دعای جوشن می خواند.
با مناجات حضرت امیر(علیه السلام) ومن همراهی اش
می کردم.
بهش گفتم : 《خوش به حالت هاجر ! اون قدر که رفتی واومدی , بالاخره آب🌊 برای اسماعیلت پیدا شد,
کاش برای رباب هم آب پیدا
می شد😭》
انگار آتشش🔥 زدم.
بلند بلند شروع کرد به گریه😩 کردن.
موقعی که برای غار حرا از کوه⛰ می رفتیم بالا خسته شدم,
نیمه های راه بریده بودم دم به دقیقه می نشستم شروع کرد مسخره کردن که:
(چه زود پیر شدی😏 یا تنبلی می کنی?)
بهش گفتم:(من با پای خودم میام, هر وقتم بخوام می نشینم.
بمیرم برای اسرای کربلا😭مردای نامحرم بهشون می خندیدن!)
بد با دلش💔 بازی کردم نشست
و سرش را زیر انداخت و روضه خوانی اش گُل کرد✅
در طواف, دست هایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم ,با آب وتاب😍 دور و برم را خالی می کرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم.
┅─═ঊঈ💞💞ঊঈ═─┅
👈 ادامه دارد... 🔜
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۱۵
*═✧❁﷽❁✧═*
کمک دست بقیه هم بود.
خیلی به زوار سالمند کمک می کرد👌
مادر شهیدی با دخترش آمده بود. طواف و کارهای دیگری برایش مشکل بود😔دخترش توانایی بعضی کارها را نداشت.
خیلی هوایشان را داشت. از کمک برای انجام طواف گرفته تا عکس📸 گرفتن از مادر و دختر.
یک بار وسط طواف مستحبی,شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه 👀می کنند مگه ظاهر یا پو ششمان اشکالی دارد?
یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا من را کشید کنار وگفت:
(صدقه بذار کنار. اینجا بین خانما صحبت از تو وشوهرته که مثه پروانه دورت می چرخه😳) از این نصیحت های مادرانه کرد وخندید☺️ وگفت:( اینکه میگن خداوند متعال در وتخته رو به هم جفت می کنه, نمونه اش شمایین!)
دائم با دوربینش 📸چیلیک چیلیک عکس می گرفت.
بهش اعتراض می کردم:
(اومدی زیارت یا عکس بگیری?)
یک انگشتر💍 عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی آن حک شده بود:(یا زهرا ) در مکه داد شیعه ای یمنی.
وقتی رفتیم مکه گفت:(دیگه دوست ندارم بیام,باشه تا از دست سعودی ها آزاد بشه.)
کلاً نه تنها مکه یا جاهای دیگر, درخانه هم کاری می کرد که وصل شود به اهل بیت 《علیهم السلام》✅
خاصه ی امام حسین (علیه السلام) یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی تفاوتی برسم وبعد بهش عشق وعلاقه💞 پیدا کنم.
همین کارهایش بود.
دیدم دیوانه وار هیئتی است. همه دوست 😍دارند در هیئت شرکت کنند.
ولی اینکه چقدر مایه بگذارند, مهم است.
اولین حقوقی💵 که از سپاه گرفت۲۵۰ هزار تومان بود.
رفت با همان کتیبه خرید برای هیئت.
از پرده فروشی, ریش ریش های پایین پرده را خرید وبه کتیبه ها دوخت وهمه را وقف هیئت کرد. پاتو قش پاساژ مهستان بود.
روی شعر گفتن برای امام حسین《علیه السلام》 خیلی وقت گذاشت.
شعارش این بود:(ترک محرمات, رعایت واجبات و توسل به اهل بیت 《علیهم السلام》,💯
موقع توسل , شعر وروضه می خواند. گاهی وا گویه می کرد.
اگر دو نفری بودیم که بلند بلند با امام حسین 《 علیه السلام》صحبت می کرد.
اگر کسی هم دور برمون نشسته بود, با نجوا توسلش را جلو
می برد.
بیشتر لفظ ارباب را برای امام حسین《علیه السلام》 به کار
می برد.
عاشق 😍روضه های حاج منصور بود. ولی در سبک سینه زنی. بیشتر از حاج محمود کریمی خوشش می آمد.
نهم فروردین سال🗓 نود, در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی💞 گرفتیم و ساکن تهران شدیم. خانواده ها پول گذاشتند روی هم و خانه ای🏠 نقلی در شهرک شهید محلاتی برایمان دست وپا کردند.
خیلی آنجا را دوست 😍داشت. چند وقتی که آنجا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم, قبول کردم که واقعاً موقعیتش بهتر است👌
هم محله ای مذهبی بود وهم ساکت و آرام.
یک دست تر بود.
اکثر مسجدهای🕌 شهرک را پیاده می رفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید محلاتی. موقع برگشتن پام پیچ خورد,خیلی ناراحت😔 شد. رفتیم عکس گرفتیم, دکتر گفت:(تاندون پا کمی کشیده شده نیازی نیست گچ بگیرین.)
فردای آن روز رفت یک جفت کتانی👟 خوب برایم خرید با اینکه وضع مالی اش چندان تعریفی نداشت.
کاملاً دست و دلباز بود.
اهل پس انداز نبود.
حتی بهش فکر نمی کرد. موقع خرید اگر از کارت💳 بانکی استفاده می کرد, رسید نمی گرفت❌
برایش عجیب بود که ملت می ایستد تا رسید خریدشان را نگاه کنند😳
❅ೋ❅🌸❅ೋ❅
👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۱۶
*═✧❁﷽❁✧═*
می خواست خانه راعوض کند, ولی می گفت :(زیر بار قرض و وام نمی روم☹️)
حتی به این فکر افتاده بود پژوی🚘 را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی 🏍عوض کند. وقتی دید پولش نمی رسد
بی خیال شد.
محدودیت مالی نداشتم .
وقتی حقوق می گرفت, مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش بر می داشت و کارت 💳را می داد به من.قبول نمی کردم,می گفت:
(تو منی, من توام, فرقی نمی کنه😍)
البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم ودلم
نمی آمد ازپول 💷 او خرید کنم.
از وضیعت حقوق سپاه خبر داشتم.
از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز می کرد. بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت.
خیلی ها ایراد می گرفتند که به فکر جمع کردن نیست وشمّ اقتصادی ندارد😏
اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی پولی به مشکل بخوریم .
از وضیعت اقتصادی اش با خبربودم.
برای همین قید بعضی از تقاضاها را می زدم😐
برای جشن تولد وسالگرد ازدواج💞 واین مراسم رسمی نمی گرفتیم.
اما بین خودمان شاد😌 بودیم. سرمان می رفت,
هیئتمان نمی رفت: رایه العباس چیذر, دعای کمیل حاج منصور درشاه عبدالعظیم🕌(علیه السلام),
غروب 🌅جمعه ها هم می رفتیم طرف خیابان پیروزی, هیئت گودال قتلگاه.
حتی تنظیم می کردیم شب های🌃 عید در هیئتی که برنامه دارد. سالمان را تحویل کنیم.
به غیر از روضه هایی که اتفاقی به تورمان می خورد, این سه تا هیئت را مقید بودیم👌
حاج منصور ارضی را خیلی دوست 😍داشت.
تا اسمش می آمد می گفت:
(اعلی الله مقامه و عظُم شانه)
رد خور نداشت شب های جمعه نرویم شاه عبدالعظیم《علیه السلام》برنامه ی ثابت هفتگی مان بود✅
حاج منصور آنجا دوسه ساعت⌚️ قبل از نماز صبح , دعای کمیل
می خواند.
نماز صبح🌄 که می خواندیم و
می رفتیم که پاچه بخوریم.
به قول خودش:(کَلپچ بزنیم😋) تا قبل از ازدواج , به کله پاچه لب نزده بودم❌
کل خانواده می نشستند وبه به و چه چه می کردند.😋
فایده ای نداشت
دیگ کله پاچه راکه بار
می گذاشتند,عق می زدم😖 واز بویش حالم بد می شد.
تا همه ی ظرف هایش را
نمی شستند, به حالت طبیعی بر نمی گشتم😶
دوسه هفته می رفتم
و فقط تما شایش می کردم.
چنان با ولع با انگشتانش , نان ترید آبگوشت را به دهان
می کشید که انگار از قحطی بر گشته😳
با اصرارش حاضر شدم یک لقمه امتحان کنم.
مزه اش که رفت زیر زبانم😋 ,
کله پاچه خور حرفه ای شدم.
به هرکس می گفتم کله پاچه خوردم , باور نمی کرد می گفت: (تو?تو😳 با اون همه ادا واطوار?)
قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم. همه چیز باید تمییز می بود. سرم می رفت دهن زده ی کسی را نمی خوردم.🚫
بعد از ازدواج به خاطر حشرونشر با محمد حسین خیلی تغییر کردم. کله پاچه که به سبد غذایی ام اضافه شد هیچ ,دهنی او را هم می خوردم😋
❅ೋ❅🌸❅ೋ❅
👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۱۷
*═✧❁﷽❁✧═*
اگر سردردی🤕, مریضی یا هر مشکلی داشتیم , معتقد بودیم برویم هیئت خوب می شویم👌
می گفت: (می شه توشه ی تموم عمر وتموم سالت رو در هیئت ببندی!)
در محرم بعضی ها یک هیئت که بروند می گویند: بس است😐
ولی او از این هیئت بیرون
می آمد, می رفت هیئت بعدی. یک سال 🗓روز عاشورا از شدت عزاداری , چند بار آمپول 💉دگزا زد .
بهش می گفتم: (این آمپولها ضرر داره)
ولی او کار خودش را می کرد☹️
آخر سر که دیدم حریف نیستم , به پدر و مادرم گفتم:(شما بهش بگین.)
ولی باز گوشش به این حرف ها بدهکار نبود❌
خیلی به هم ریخته می شد. ترجیح می دادم بیشتر در هیئت باشد , تا در خانه.
هم برای خودش بهتر بود ,هم برای بقیه.
می دانستم دست خودش نیست.😒
بیشتر وقتها با سر وصورت زخم وزیلی می آمد بیرون.
هر وقت روضه ها اوج می گرفت و سنگین می شد , دلم هُریم 😨
می ریخت.
دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را می زند. معمولاً شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی هایش رانبیند.
مادرم می گفت:(هر وقت از هیئت ها بر می گرده, مثل گُلیه که شکفته !)
داخل ماشین🚙 مداحی
می گذاشت با مداح همراهی
می کرد ویک وقت هایی پشت فرمان سینه می زد.
شیشه ها را می داد بالا, صدا 🗣را زیاد می کرد.
آن قدر که صدای زنگ گوشی مان📱 را نمی شنیدیم.
جزء آرزوهایش بود در خانه روضه ی هفتگی بگیریم.
اما نمی شد.🚫
چون خانه مان کوچک بود ووسایلمان زیاد.
می گفت: (دو برابر خونه تیر وتخته داریم!)
فردای روز پاتختی, چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه بیشتراز پنج شش نفر نبودند. مراسم گرفت.
یکی شان طلبه بود که سخنرانی🎤 کرد و بقیه مداحی کردند. زیارت عاشورا وحدیث کسا هم خواندند.
این تنها مجلسی بود که توانستم در خانه برگزار کنیم.
چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم.
رفت از بیرون پیتزا🍕 خرید برای شام.
البته زیاد هیئت دونفری داشتیم. برای سخنرانی می کردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می خواندیم.
بعد چای☕️, نسکافه یا بستنی می خوردیم.
می گفت:(این خوردنیا الان مال هیئته)
هروقت چای می ریختم
می آوردم, می گفت:
(بیا دو سه خط روضه بخونیم تا چای ☕️روضه خورده باشیم!)
زیارت عاشورا می خواندیم وتفسیر می کردیم.
اصرار نداشتیم زیارت جامعه ی کبیره ,را تا ته بخوانیم .
یکی دو صحفه را با معنی
می خواندیم.
چون به زبان عربی مسلط بود👌 برایم ترجمه می کرد و توضیح
می داد.
کلاً آدم بخوری 😋بود
موقع رفتن به هیئت ,یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه 🍷,بستنی یا غذا , گاهی پیاده می رفتیم گلزار شهدای🌷 یزد.
در مسیر رفت و برگشت , دهانمان می جنبید.
همیشه دنبال این بود برویم رستوران , غذایی بیرون بهش
می چسبید.✅
من اصلاً اهل خوردن نبودم.
ولی او بعد از ازدواج 💞مبتلایم کرد.
عاشق 😍قیمه بود.
واز خوردنش لذت می برد.
جنس علاقه اش با بقیه خوراکی ها فرق داشت.
چون قیمه ,امام حسین 《علیه السلام》وهیئت را به یاداش
می انداخت, کیف می کرد.😋
┅─═ঊঈ💝🌷💝ঊঈ═─┅
👈 ادامه دارد... 🔜👉