eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
285 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
58 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید سجاد زبرجدی
شهید سجادزبرجدی 🌷شهید مدافع حرمی که قول داده است زائرانش را دعا کند! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 در بهشت زهرای تهران، شهیدی خوابیده است که قول داده است برای زائرانش دعا کند... سنگ قبر ساده او حرفهای صمیمانه اش در وصیتنامه و قولی که به زائرانش می دهد دل انسان را گرم و امیدوار میکند. 📝بخشی از وصیت نامه متفاوت و خواندنی شهید سلام علیکم و رحمه الله خداوند منان، تمام مخلوقات خود را در اختیار اشرف مخلوقات قرار داد تا اشرف مخلوقات حق را از باطل تشخیص دهد و سپس حق را انتخاب نموده و دائم به یاد و رضای خداوند مشغول باشد تا از حق منحرف نشود. اگر این بنده اشتباه کند تمام محیط اطراف به او تذکر می دهند، اگر گوش و چشم او نمرده باشد اثبات این جمله بسیار ساده است! 💠شما چهل روز دائم الوضو باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد. 📿نمازهای واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد. 📖سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند. انسان اگر می خواهد به جایی برسد، با نماز شب می رسد. برادران و خواهران من، اگر ما در راه امام زمان(عج) نباشیم بهتر است هلاک شویم و اگر در راه امام زمانمان استوار بمانیم بهتر است آرزوی شهادت کنیم، زیرا شهادت زندگی ابدی است. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است. هر گناه ما، مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن (ارواحنا فداه) سه چیز را هر روز تلاوت کنید 1- زیارت عاشورا 2- نافله 3- زیارت جامعه کبیره اگر درد دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد شهید شود. خداوند سریع الاجابه است، پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید. همه ما همدیگر را در آخرت زیارت می کنیم. یکی با روی ماه و یکی با روی سیاه، انشالله همه با روی ماه باشیم. و سلام را به امام زمان(عج) بفرستید تا رستگار شوید. 💠خواندن فاتحه و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید و از من راضی باشید. همه شما را به جان حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) قسم می دهم که من را فراموش نکنید و یادم کنید من هم حتما شما را یاد می کنم. نگذارید شیطان باعث جدایی ما بشود. والسلام علیکم 💐شادی روح پرفتوح شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی صلوات 🔸آرامگاه شهید: بهشت زهرای تهران، قطعه پنجاه 🕊🌷🌷🕊 🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊
#پروفایل #پسرانه🌷🍃
#پروفایل #دخترانه🌹🍃
اگر درد دارید یڪۍ از نام‌هاے شریف خـداوند 'طبیـب' اسـت ! :)
✅شهیدی که بعد از شهادت شخصی را که منکر اهل بیت بود را برای نماز شب از خواب بیدار کرد‼️👇👇   مادرشهید: یک مورد اتفاق افتاد که برای خودم نیز بود و برای دیدنش نیز به شیراز رفتم. آن جوان را در یک یادواره ای که برای محمدرضا در شیراز گرفته بودند,دیدم. با اینکه دو ماه از اتفاقی که برایش افتاده بود, وقتی من را دید فقط گریه می‌کرد💔😞 او تعریف می‌کرد: که فردی 32 ساله هستم که تا پانزده سالگی بچه‌ای پاک و طاهر بودم و قرآن‌خوان و نماز خوان و اهل مسجد بودم🙂 به سبب آشنایی با دوستان از راه به‌در شدم و 17 سال خدا و ائمه را شدم و هیچ چیز را قبول نداشتم و هر گناهی که بگویید از من سر زده است😔  اسم من بود بعد از آنکه آن اتفاق برایم افتاد یک اسم عجیب و غریب برای خود گذاشتم و بعد از آن اتفاق حتی پدر و مادرم من را عاق کرده بودند و از خانه خود بیرون کرده بودند😞😞😞 یک شب نزدیک اذان صبح دیدم یک جوانی مرا صدا می‌زند 😳«حاج مصطفی پاشو وقت نماز است» من بلند شدم و نشستم و خیلی متعجب شدم و دوباره خوابیدم,😐دوباره آن پسر به خوابم آمد و گفت «حاج مصطفی پاشو یک ربع به اذان مانده, پاشو نماز بخوان»😊✋🏼 این را که گفت بلند شدم و چهره‌اش به دلم نشست🙂❤️ 10 روز در اینترنت دنبال این شخص بودم که بعد پیدایش کردم و با او آشنا شدم😍💔 آن جوان می‌گفت: محمدرضا آنقدر بر روی من اثر گذاشته که با همه آن دوستانم قطع رابطه کردم و از همه گناهانم توبه کردم و به خاطر توبه‌ام و مال‌های حرامی که کسب کرده بودم, تمام زندگی‌ام را فروختم تا مال‌های حرام از زندگی‌ام بیرون برود👌💔 و حقوق ضایع شده را به صاحبانش بازگردانم و حتی برای جلب یک رضایت 4،5 بار به مازندران رفتم تا حق ضایع شده را بازگردانم.🙂 ____ +ان شاءالله از این نگاه ها شهدا به ماهم بندازند😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ونهم از خواب بیدار میشم.نیما زودتر ازمن رفته سرکار... از دیشب تاحالا فکرم مشغوله اینه که برا ناهار چی درست کنم...؛جالب ونجــاس که به جز ماکارونی چیز دیگه ای بلد نیستم درست کنم. صورتم رو آب میزنم و به سکت آشپزخونه ی یک وجبیمون میرم.شروع میکنم به درست کردن غذا میخوام روز اولی به نیما ثابت کنـــم که چه قدر کدبانوام .حالا روزای دیگه زیاد مهم نیست😚 نیم ساعتی بیشتر نمیگذره که صدای زنگ خونه بلند میشه باتعجب به سمت آیفون میرم. ــ کیه؟ ــ نیمام ــ نیما تو اینجا چیکار میکنی؟ ــ دررو باز کن تا بهت بگم دررو باز میکنم وبه سمت در ورودی سالن میرم و منتظر نیما می ایستم نیما با چن تا پوشه که پر از برگه وارد خـــونه میشه نیما ـ  مژدگونی بده روشنا خانوم ــ چیشده؟؟ ــ یه کار جدید پیدا کردم ــ چی؟؟ ــ تو شرکت یکی از دوستام مترجم میشم ــ جدا؟؟ ــ بعله ــ خب خداروشکر... ــ این کتنا رو امروز ازمایشی براش ترجمه میکنم تا از پس فردا توی شرکتش مشغول بشم ــ خیلی عالیه به سمت اتاق میره نیما ــ ناهار چی داریم؟ ــ ماکارونی ــ پس این بوی سوخته  مال ماکارونیه... محکم توی سرم میزنم و به سمت اشپزخونه میرم ــ همش تقصیر توهه صدای زنگ خونه بلند میشه.با خوشحالی به سمت آیفون میرم.آخه قرار بود امروز نگار بیاد پیشم. میگفت براش یه خاستگـار اومده و میخواد درباره اش بامن صحبت کنـه نگار وارد خونه میشه با خوشحالی به سمتش میرم اما اثری از اون دختر سرحال و شاد،گذشته توی صورتش نمیبینم.باتعجب نگاش میکنم ــ کشتیات غرق شده خانوم؟  نگار با ناراحتی به سمت گوشه ای از خونه میره و میشینه ــ کاش کشتیای نداشته ام غرق میشد ــ چیشدع؟؟ ــ اون خاستگاری بود که دربارش باهات صحبت کردم ــ خب؟ ــ بهش جواب منفی دادم ــ اینکه ناراحتی نداره... ــ تهدیدم کرده ــ چـــی؟؟ ــ گفته اگه جواب مثبت ندم بلایی سرم میاره.. ــ غلط کرده.... از سرجام بلند میشم ــ پاشو... پاشو بریم پیش نیما ــ ولی... ــ ولی و اما نداره میریم پیش نیما و بهش میگیم سریع آماده میشم و با نگار از خونه بیرون میزنیم موبایلم رو از تو کیفم در میارم تا به نیما زنگ بزنم تقریبا رب ساعتی راه مونده که برسیم به شرکتی که نیما توش کار میکنه سرم توی موبایلم هست که یکهو صدای جیغ نگار بلند میشه ــ روشـــــــنا... و بعد صدای موتوری که با سرعت ازکنارمون رد میشه موبایل از دستم میفته و خودم میفتم روی زمین اول خنکای یک ماده روی سمت چپ صورتم و بعد سوزش بیش از اندازه دستم رو روی چشمم میگیرم و شروع به جیغ کشیدن میکنم ـــ ســــوختم...؛آی چشمم خــــدا....سوختممم هیچ چیز نمیشنوم و فقط وفقط جیغ میکشم یاسمن مهرآتین
بود لب باز میکنع ــ من شاهینم...همون که اسیــد ریخت رو صورتتون اومدم که حلالم کنیـــ دلم بدجوری ازدستش خونه ولی یکی از چشماش رو داده به من... برای همیــن ... ــ حلالی... لبخندی میزنه ــ ممنونم.. دیگه منتظر نمیمونه ازاتاق خارج میشه.بعد ازاون مامان بابای نیما وارد اتاق میشن... با لبخند نگــاهشون میکنم ــ سلام.. مامان نیــمــا به سمتم میاد ــ سلام دختره گلم بابای نیما با لبخند بهم خیره میشه ــ چطوری دخترم من ــ شمــا که اینجایین عالیـم باباجــون نگار کنارم میشینه و با اکراه میگه ــ ببین روشنــا خانوم احضاریه ی طلاقت رد شـــد.چون که جنابعالی باردااری وای میسی بچت به دنیا بیاد بدش به داداشم بعد هرجا خواستی برو... ــ راااســـت میگــــین؟؟؟ همشون باهم میگن ــ بـــلـــه من ــ وای خدایــا شکـــــــرت نگار با لبخند میگه ــ اسمش رو چی میخوای بزاری؟؟؟ با لبــخند به نیما نگاه میکنم نیما صاف می ایسته ــ خبــــ از اونجایی که من و روشنا اسم بچه امون رو از همون اول انتخا ب کردیــم دیگه زحمتی برای پیدا کردن اسم به گردنتون نمیوفته نگار با هیجان بهمون خیره میشه ــ اگه دختــر باشه نیماــ سلالـــه ــ اگه پسر باشع....محمــد مهــدی! یاســــمین مهرآتیــن التماس دعا_یاعلی🌹
اخرین قسمت چشمام رو باز میکــنــم.روی چشم چپم انگار یه پارچه ی سفید کشیدند به دور و برم دقت میکنم.سرم توی دستم و رنگ سفید کاشی ها فقط و فقط نشونگر یه چیزه... بیــمارستان دکتر بالای سرم میاد ــ چطوری خانوم غفوریان؟ ــ من اینجا چیکار میکنم؟؟ ــ یادت نمیاد؟؟ کم کم اتفاقایی که تو راه رفتن به شرکت نیما افتاد رو به یاد میارم... من ــ چشمم میسوخت دکتر ــ آره ولی دیگه نمیسوزه.... پارچه رو از روی چشمام برمیداره و یه پارچه ی دیگه به جاش میذاره ــ دکتر چشمم؟؟ لبخند ملیحی میزنه ــ هیچیش نیست از اتاق بیرون میره...با بی توجهی از جام بلند میشم و صاف میشینم.چشمم به ظرف استیلی که روی میز ِتخت هست میوفته... کم وبیش میتونم خودم رو توش ببینم خوردگی های صورتم زیاد نیستند... تازه دارم میفهمم چی شده... پارچه رو از روی چشمم کنار میکشم.با نا باوری به چشـم چپم نگـاه میکنم ــ ایــ..ن من نیــســتم نه این چشم من نیست از تخت پایین میامو با ضجه و داد و هوار به سمت در اتاق میرم ــ چشمم چیشــــــده .... یکی جوابــ بده سر چشمم چه بلایی اومـــده یکی از پرستارا به سمتم میاد و من رو محکم میگیره ــ چیزی نیست عزیزم چیزی نیست دستش روپس میزنم ــ چشمم چرا چشمم این شکلیــه هان؟؟ ــ چیزی نیست خوب میشه... صدای نیما رو از پشت سرم میشنوم ــ روشنــا... صدای قدم هاش رو میشنوم که بهم نزدیک میشه دست روی چشمم میگیرم ــ نه نیما نزدیک تر نیــا...برو... نیما دستش رو به نشانه ی تسلیم بالا میبره ــ باشه عزیزم نمیــام...؛فقط اروم باش.... عینک آفتابیم رو برمیدارم و روی چشمم میزارم... مامان باناراحتی نگاهم میکنه ــ الهی مادر فدات بشه لبخند تلخی میزنم و هیچی نمیگم..روناک فقط گریه میکنه...وحتی یک کلمه هم از دهنش بیرون نمیاد مامان ــ عزیزم مطمئنی نمیخوای بری خونه خودت؟ ــ نیما اگه منو بااین قیافه ببینه.... ادامه نمیدم...چادرم رو سرمیکنم و با مامان از بیمارستان خارج میشیم... به سمت خونه میریم.... که یک لحظه جرقه ای به ذهنم میزنه... ــ مامان شما برید خونه منم میـــام                   ★★★ با صدای دادوهوار های نیما از خواب میپرم... حتما تاحالا احضاریه در خونش رســیده... میخوام از حام بلند شم که یکهو متوقف میشم.عینک آفتابیم رو فراموش کردم.عینک رو برمیدارم یک قطره اشک ازگوشه ی چشمم روون میشه کی فکرش رومیکرد من یه روز این شکلی بشم....؟ عینک رو میزارم از اتاق بیرون میام.بااومدن من نیماهم ساکت میشه... فکر میکردم فقط نیما اومده اما جمعشون جمعه نیما مامانش نگار باباش ... همه هستند... نیما باغم نگاهم میکنه و احضاریه ی دادگاه برای طلاق رو که دستشه بالا میــاره ــ روشنــا این کار توئه؟ لبخند تلخی میزنــم ــ میبینم که خونوادگی اومدین...؛چیه میخواید حال زار منو ببینید که دلتون خنک بشه...؛ببینید این منم روشــنا خوبـــ نگاهم کنیـــد یه چشمم کوو شــدع مامان خانــوم من همونم که ازش بدت میومد...ببین و..خوشــحال باش...؛ رو به بابای نیــما میکنم... ــ ببین آقای بصیری...من همون دختره املم.الان امل تر شدم بااین قیافه ام نـــه؟ هیچکدوم از حرفام رو ازته دل نمیگم اما چاره ای نیــست برای خلاص کردن نیما ازدست خودم مجبورم.. بابای نیما ــ قبلا بهم میگفتی بابا... ــ دیگه نمیــگم چون دیگه من ونیما زن وشوهر نیستیم... نیما با حالت داد میگه ــ چی میگی روشـــن؟ ــ چیه مگه یه زندگی راحت بدون دغدغه نمیخواستی؟؟ برو...برو بزار مامانت به آرزوش برســه صورت مامان نیما رو اشک پرکرده ــ عزیزدلــم من اشتبــاه کردم...؛هممون اومــدیم تورو برگردونیم... سرم روتکــون میدم ــ دیگه فایده ای نــداره... نگار به سمتم میاد ــ  ما هممون اومدیم که یه خبر خوش بهت بدیــم اون کسی که رو صورتت اسیــد پاشید و باعث شد قرنیه ی چشمت از کار بیفته شاهیــن بود.همون مرتیکه که اومده بود خاستگاری من.... بعد ازاون کارش خودش خودش رو به پلیس معرفی کرد و خیلی پشیمونه... منم برای جبران این پشیمونیش یه پیشنهاد بهش دادم.... تو فقط قرنیه ی چشمت رو از دســت دادی که قابل اهدا هست...؛قرار شد شاهین قصاص بشه...و قرنیه ی یکی از چشماش رو به تــو بـــده...؛اونطوری همــه چی حل میشه چشمام رو باز میکنم.نیــما بالای سرم وایساده ــ ســلام خانوم خانوما ــ چشمم خوب شد؟ ــ بـــعــله... ــ یه آینه بهم بده... یه اینه از تو جیبش درمیاره و به سمتم میگیره.خودم روتوی آینه نگــاه میکنـم. ــ باورم نمیشه چشمم شده مثه روزه اول نیما میخنده ــ از روز اولم بهتــر با خوشــحال بهش خیره میشــم ــ دیگه طلاقم نمیدی؟ میخندم... ــ خیلی بی مزه ای صــدای در اتاق بلند میشه نگار و مردی که روی یکی از چشماش باند کشیــده شــده وارد میشن باورم نمیشه.نگار چادر سرکــرده ــ نگــار این خودتی؟ ــ آره خود خودمم ــ چه خوشگل شدی... چادرش رو کمی روی سرش جابه جا میکنه و لبخند میزنه؛مردی که کنارش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا