eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
285 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
58 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
بود لب باز میکنع ــ من شاهینم...همون که اسیــد ریخت رو صورتتون اومدم که حلالم کنیـــ دلم بدجوری ازدستش خونه ولی یکی از چشماش رو داده به من... برای همیــن ... ــ حلالی... لبخندی میزنه ــ ممنونم.. دیگه منتظر نمیمونه ازاتاق خارج میشه.بعد ازاون مامان بابای نیما وارد اتاق میشن... با لبخند نگــاهشون میکنم ــ سلام.. مامان نیــمــا به سمتم میاد ــ سلام دختره گلم بابای نیما با لبخند بهم خیره میشه ــ چطوری دخترم من ــ شمــا که اینجایین عالیـم باباجــون نگار کنارم میشینه و با اکراه میگه ــ ببین روشنــا خانوم احضاریه ی طلاقت رد شـــد.چون که جنابعالی باردااری وای میسی بچت به دنیا بیاد بدش به داداشم بعد هرجا خواستی برو... ــ راااســـت میگــــین؟؟؟ همشون باهم میگن ــ بـــلـــه من ــ وای خدایــا شکـــــــرت نگار با لبخند میگه ــ اسمش رو چی میخوای بزاری؟؟؟ با لبــخند به نیما نگاه میکنم نیما صاف می ایسته ــ خبــــ از اونجایی که من و روشنا اسم بچه امون رو از همون اول انتخا ب کردیــم دیگه زحمتی برای پیدا کردن اسم به گردنتون نمیوفته نگار با هیجان بهمون خیره میشه ــ اگه دختــر باشه نیماــ سلالـــه ــ اگه پسر باشع....محمــد مهــدی! یاســــمین مهرآتیــن التماس دعا_یاعلی🌹
اخرین قسمت چشمام رو باز میکــنــم.روی چشم چپم انگار یه پارچه ی سفید کشیدند به دور و برم دقت میکنم.سرم توی دستم و رنگ سفید کاشی ها فقط و فقط نشونگر یه چیزه... بیــمارستان دکتر بالای سرم میاد ــ چطوری خانوم غفوریان؟ ــ من اینجا چیکار میکنم؟؟ ــ یادت نمیاد؟؟ کم کم اتفاقایی که تو راه رفتن به شرکت نیما افتاد رو به یاد میارم... من ــ چشمم میسوخت دکتر ــ آره ولی دیگه نمیسوزه.... پارچه رو از روی چشمام برمیداره و یه پارچه ی دیگه به جاش میذاره ــ دکتر چشمم؟؟ لبخند ملیحی میزنه ــ هیچیش نیست از اتاق بیرون میره...با بی توجهی از جام بلند میشم و صاف میشینم.چشمم به ظرف استیلی که روی میز ِتخت هست میوفته... کم وبیش میتونم خودم رو توش ببینم خوردگی های صورتم زیاد نیستند... تازه دارم میفهمم چی شده... پارچه رو از روی چشمم کنار میکشم.با نا باوری به چشـم چپم نگـاه میکنم ــ ایــ..ن من نیــســتم نه این چشم من نیست از تخت پایین میامو با ضجه و داد و هوار به سمت در اتاق میرم ــ چشمم چیشــــــده .... یکی جوابــ بده سر چشمم چه بلایی اومـــده یکی از پرستارا به سمتم میاد و من رو محکم میگیره ــ چیزی نیست عزیزم چیزی نیست دستش روپس میزنم ــ چشمم چرا چشمم این شکلیــه هان؟؟ ــ چیزی نیست خوب میشه... صدای نیما رو از پشت سرم میشنوم ــ روشنــا... صدای قدم هاش رو میشنوم که بهم نزدیک میشه دست روی چشمم میگیرم ــ نه نیما نزدیک تر نیــا...برو... نیما دستش رو به نشانه ی تسلیم بالا میبره ــ باشه عزیزم نمیــام...؛فقط اروم باش.... عینک آفتابیم رو برمیدارم و روی چشمم میزارم... مامان باناراحتی نگاهم میکنه ــ الهی مادر فدات بشه لبخند تلخی میزنم و هیچی نمیگم..روناک فقط گریه میکنه...وحتی یک کلمه هم از دهنش بیرون نمیاد مامان ــ عزیزم مطمئنی نمیخوای بری خونه خودت؟ ــ نیما اگه منو بااین قیافه ببینه.... ادامه نمیدم...چادرم رو سرمیکنم و با مامان از بیمارستان خارج میشیم... به سمت خونه میریم.... که یک لحظه جرقه ای به ذهنم میزنه... ــ مامان شما برید خونه منم میـــام                   ★★★ با صدای دادوهوار های نیما از خواب میپرم... حتما تاحالا احضاریه در خونش رســیده... میخوام از حام بلند شم که یکهو متوقف میشم.عینک آفتابیم رو فراموش کردم.عینک رو برمیدارم یک قطره اشک ازگوشه ی چشمم روون میشه کی فکرش رومیکرد من یه روز این شکلی بشم....؟ عینک رو میزارم از اتاق بیرون میام.بااومدن من نیماهم ساکت میشه... فکر میکردم فقط نیما اومده اما جمعشون جمعه نیما مامانش نگار باباش ... همه هستند... نیما باغم نگاهم میکنه و احضاریه ی دادگاه برای طلاق رو که دستشه بالا میــاره ــ روشنــا این کار توئه؟ لبخند تلخی میزنــم ــ میبینم که خونوادگی اومدین...؛چیه میخواید حال زار منو ببینید که دلتون خنک بشه...؛ببینید این منم روشــنا خوبـــ نگاهم کنیـــد یه چشمم کوو شــدع مامان خانــوم من همونم که ازش بدت میومد...ببین و..خوشــحال باش...؛ رو به بابای نیــما میکنم... ــ ببین آقای بصیری...من همون دختره املم.الان امل تر شدم بااین قیافه ام نـــه؟ هیچکدوم از حرفام رو ازته دل نمیگم اما چاره ای نیــست برای خلاص کردن نیما ازدست خودم مجبورم.. بابای نیما ــ قبلا بهم میگفتی بابا... ــ دیگه نمیــگم چون دیگه من ونیما زن وشوهر نیستیم... نیما با حالت داد میگه ــ چی میگی روشـــن؟ ــ چیه مگه یه زندگی راحت بدون دغدغه نمیخواستی؟؟ برو...برو بزار مامانت به آرزوش برســه صورت مامان نیما رو اشک پرکرده ــ عزیزدلــم من اشتبــاه کردم...؛هممون اومــدیم تورو برگردونیم... سرم روتکــون میدم ــ دیگه فایده ای نــداره... نگار به سمتم میاد ــ  ما هممون اومدیم که یه خبر خوش بهت بدیــم اون کسی که رو صورتت اسیــد پاشید و باعث شد قرنیه ی چشمت از کار بیفته شاهیــن بود.همون مرتیکه که اومده بود خاستگاری من.... بعد ازاون کارش خودش خودش رو به پلیس معرفی کرد و خیلی پشیمونه... منم برای جبران این پشیمونیش یه پیشنهاد بهش دادم.... تو فقط قرنیه ی چشمت رو از دســت دادی که قابل اهدا هست...؛قرار شد شاهین قصاص بشه...و قرنیه ی یکی از چشماش رو به تــو بـــده...؛اونطوری همــه چی حل میشه چشمام رو باز میکنم.نیــما بالای سرم وایساده ــ ســلام خانوم خانوما ــ چشمم خوب شد؟ ــ بـــعــله... ــ یه آینه بهم بده... یه اینه از تو جیبش درمیاره و به سمتم میگیره.خودم روتوی آینه نگــاه میکنـم. ــ باورم نمیشه چشمم شده مثه روزه اول نیما میخنده ــ از روز اولم بهتــر با خوشــحال بهش خیره میشــم ــ دیگه طلاقم نمیدی؟ میخندم... ــ خیلی بی مزه ای صــدای در اتاق بلند میشه نگار و مردی که روی یکی از چشماش باند کشیــده شــده وارد میشن باورم نمیشه.نگار چادر سرکــرده ــ نگــار این خودتی؟ ــ آره خود خودمم ــ چه خوشگل شدی... چادرش رو کمی روی سرش جابه جا میکنه و لبخند میزنه؛مردی که کنارش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســــلام😊 خب این هم از قســـمت آخر رمان نشانی عاشقی به قلم یاسمین مهراتین ان شالله که از این رمان راضی بوده باشــید انشاالله از فردا با رمان جدید و زیبایی خدمت شما دوستان((شهدایی))خواهیم بود شب همگی خوش یا علی 🌹❤️
مرا زینـــب(س) به یاری خوانده عشقم حلالم کن که عازم بر دمشقم شود معراج عشقم تا که آغاز پر و بال مرا بگشا به پرواز وداع همسر محترمه 🌷شهید مدافع حرم علیرضا جیلان🌷 📎شبــــتون شهــــدایی🌺
سلام ارباب خوبم✋🌸 کمی طراوت باران، کمی نسیم حرم سلام صبح من و فیض مستقیم حرم أَلسلامُ عَلى المَدفُونینَ بِلا أَکفان سلام بر آن دفن شدگان بدون کفن
سلام امام زمانم ✋🌸 هوایت را به سمت من راهی کن ... این روز ها بدجور نفس تنگی گرفته ام ، میگویند هوا آلوده است هر هوایی که تو در آن نباشی آلوده است !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برایتان صبحی زیبا پرازرحمت و کرامت الهی پرازخیرو برکت پراز عشق و مهربانی و خالی ازغم وغصه و نامهربانی آرزومندم سلام دوستان خوبم✋ صبح پاییزیتون بخیر و شاد🌸
🍃|• تا بیایے مطمئنم فصل باران مے شود کوچہ ها، پس کوچہ هامان هم چراغان مے شود تا بیایے هر خیابانے کہ خلوت مانده است در مسیر دیدن تو راه بندان مے شود   🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب العشاق به نام خدای عاشقان حقیقی به نام خدای که عشق را در وجود هر آدمی نهاد داستان حق الناس داستان واقعی است این داستان پراز لحظات سخت واشک و دشوار است داستان حق الناس داستان دل شکسته است که شاید مانع شهادت باشد داستان غرور بجای محمد که شهادت را حق خود میداند غافل از وجود دل یسنا باماهمراه باشید در داستان حق الناس ما باشید🌹