eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
285 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
58 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
📚📣 قسمت دوم2⃣ قلبم به شدت می تپید.... فقط گل را گرفته بودم سمتشو هی حرفهامو میزدم... یکی از دانشجوها برای اینکه جو عوض بشه و به داد من برسه با صدای بلند گفت : برای خوشبختی شون صلوات.... استاد از کلاس خارج شد و خطاب به معشوقه من گفت: آقا سینا مبارکه ... بگیر این شاخه گل رو... سینا گل را از من گرفت... داشت حالم بد میشد...یک جورهایی از رفتارم شرمنده شده بودم... فکر میکردم باعث خجالتش شدم ... هزار جور فکر و خیال در آن واحد به سراغم آمد... احساس ضعف میکردم... میترسیدم پس بیفتم...دیگه فکرم کار نمی کرد... تا اینکه با صدای دلنشین سینا به خودم آمدم... خانم سرمدی شما لایق بهترین ها هستید... ارزش شما خیلی بیشتر از اینهاست... واااای خدای من !!با شنیدن این جملات بیشتر عاشقش میشدم... ولی ترس وجودمو پر کرد... نکنه اینجوری داره جواب رد میده ... اصلا نکنه قرار ازدواجش قطعی شده...اصلا نکنه .... زبانم بند آمده بود... ......... اون روز پراز دلهره و استرس به سر شد... من روز بعد به دانشگاه نرفتم.. اصلا به لحاظ روحی حال خوشی نداشتم.... خانواده ام از گندی که زده بودم خبر نداشتن... همش به خودم لعنت میفرستادم:ای دختره بی عقل... خواستگاری کردن بس نبود !!؟ شماره تماس واسه چی دادی... وااااااااااای ... دیوانه کاش یک جای خلوت باهاش صحبت میکردم...کاش یک نفر دیگر ر ا واسطه میگرفتم... دیگه الان برای فکر کردن دیر شده بود... از اتاقم بیرون نمی آمدم ... به بهانه‌ی درس حبس شده بودم... ولی گوشم بیرون بود .... صدای زنگ تلفن که در می آمد سریع فال گوش میشدم... آخه شماره خونه رو داده بودم ... ده بار با صدای تلفن جون به لب شدم ... غروب بودکه صدای زنگ تلفن منو دوباره به پشت در کشاند.... باورم نمی شد... مادر سینا زنگ زده بود... ادامه دارد....
خدایا درانتهاے شب قلبهاے مهرباڹ دوستانم رابه تومي سپارم باشدڪہ با یاد تو بہ آرامش رسیده وفارغ ازدردها و رنجها طلوع صبحي زیبارابہ نظاره بنشینند 🌟شبتون بخیر و آرام🌟
از نوشخند گرم تو آفـاق تازه گشت صبح بهــــــــار ، این لب خندان نداشته است ...
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
خاطره ای از شهید علی تجلایی از زبان همسرش 📎مانند شهدا باشیم.........
🎙 امام خامنه ای حفظه اللہ: 🔅 شهـــادت ... گلِ خوشبو و معطّری است کہ جز دست برگزیدگان خداوند ، در میان انسان‌ها به آن نمی‌رسد و جز مشامِ آنها آن را بو نمی‌کند ... یاد شهدا با صلوات 🔻
🔴 دیروز رهبر معظم انقلاب در بیانات نوروزی خود فرمودند: اگر آمریکا کمکی دارد به مردم خود کمک کند. 🔵اما امروز تصاویر کادر درمانی یک بیمارستان در آمریکا منتشر میشود که لباس محافظ ندارند و با پلاستیک زباله برای خود تن پوش درست کرده اند.
بین شهدا پنج وصیت مشترک بود... که یکی از این پنج تا هست... عاشقا..شهدایی ها...امام زمانی ها...😇 وقت نمازه...😍 در های رحمت باز و خدا مارو به درگاهش فرا خوانده... مبادا نمازتون حتی یک دقیقه دیر بشه..💔 حی علی الصلاة التماس دعا
📚📣 قسمت سوم3⃣ از صحبتهای شان فهمیدم اجاز ه می خواست که حضوری برای معارفه بیایند... باورم نمی شد... چطور میشد یک نفر به این سرعت و بدون مقدمه و پیگیری راضی شده بیاد خواستگاری ؟! نکنه ریگی به کفش باشه... !!؟؟ از یک طرف از ذوق پر می‌کشیدم... از طرف دیگر ترس وجودم رت پر می کرد... نمیدانستم با مادرم چطور برخورد کنم تابلو نباشم... مادرم بلافاصله بعداز پایان تماس آمد اتاقم... با دیدن دست پاچگی من فهمید که من از همه چیز خبر دارم... لبخندی زدو گفت: خب انشاا... که مبارکه... حتما راضی هستی که شماره تماس دادی... ولی تا تحقیق و بررسی نشه نمیشه چیزی گفت.... هول نشو گلم ... عجله هم نکن... شکر خدا مادرم زود از اتاق رفت... من که لال مونی گرفته بودم... اصلا نمیدانستم چیکار کنم بعداز مشورت با پدرم یک روز برای حضور سینا و خانواده‌اش تعیین شد... تو این فاصله چند روزه کلاسهای دانشگاه را کنسل کردم... بعداز ماجرای خواستگاری دیگه نمی‌توانستم با حالت عادی سر کلاس حاضر باشم .... گفتم بزار تکلیفم روشن بشه بعد... روز قرار سینا همراه خانواده‌اش آمدند... چادر نماز خوشگلمو سر کردم... اولین بار بود که جلوی مهمان چادر سر میکردم... چند روز بود که سینا را ندیده بودم... خیلی دلم براش تنگ شده بود... با دیدنش قلبم از جا کنده میشد... تشنه نگاهش بودم... گاه به گاه با لبخندی خوشحالم میکرد... وامیدواری در دلم جای همه تردید ها را میگرفت...صحبتحایی مبنی بر معرفی خانواده ها می شد... من نه چیزی می دیدم ونه چیزی می شنیدم... یک شیدای بی قراری که جز رسیدن به معشوقش چیزی نمی خواهد... فقط فهمیدم آدرس داده شد برای تحقیق... واجازه یک ملاقاتی که من و سینا در یک مکان عمومی باهم باشیم برای شناخت بیشتر... این برای من یک مژدگانی بود... با رفتن شان دل من هم رفت... نه خواب داشتم نه خوراک... از قبل بی قرارتر شده بودم... اما بد حالی من زمانی بیشتر شدکه پدرم گفت: من از این خانواده خوشم نیومد... به نظر میاد از اون خشکه مذهبی هایی باشن که همه رو پست میبینن...دنیا روی سرم خراب شد... می خواستم دفاع کنم... ولی نمیدانستم چه جوری...توی دلم همه چیز را به خدا سپردم... ادامه دارد.... 💚
📚📣 قسمت چهارم4⃣ پدرم آدم بی منطقی نبود... فقط اینکه خبر نداشت دخترش شیدا شده و خواستگاری کرده..... منو پیشش نشاند و دستمو گرفت.... یک بوسه به پیشانیم زد و گفت: دخترم من هیچ وقت شما رو برای کاری مجبور نکردم... همیشه سعی کردم هر تصمیمی تو زندگی تون میگیرید آگاهانه و با رضایت قلبی خودتون باشه .... الان هم باید بزرگترین تصمیم زندگیتو بگیری.... اجازه دادم یک بار بتونید ملاقات داشته باشید ... من هم تمام توانم رو میزارم برای تحقیق ... انشاا... بتونم کمکت کنم بهترین تصمیم رو بگیری... راستش امروز وقتی چادر پوشیدنت رو دیدم در نظرم مثل یک فرشته شده بودی... اما یه خورده نگران شدم که به خاطر خواستگارها چادر سر کردی... من خیلی فوری گفتم: آقا جون بخدا چادر پوشیدن تصمیم خودم بود.... پدرم با تبسم گفت: معلومه دلت گیره☺️💝 امیدوارم احساست کار دستت نده!! هرچند احساسات برای خانمها امتیازه ولی سعی کن تو ازدواج منطق رو هم لحاظ کنی... دست آقا جونمو بوسیدم و بهش گفتم: چشم آقاجون.... حتما!! خدا سایتونو کم نکنه.... خدا خدا میکردم یک وقت لو نره که من از سینا خواستگاری کردم.... مادر سینا زنگ زد و آدرس یک رستوران را داد تا من برای ملاقات به آنجا بروم... وقتی حاضر میشدم برای رفتن سر از پا نمی شناختم... از خونه که زدم بیرون تازه متوجه شدم چادر ندارم😕 دیگه دیر شده بود.... فرصتی برای تهیه چادر نبود... با خودم گفتم برگردم چادر نمازمو بپوشم....بعدش گفتم ولش کن اینجوری که بدتره...بیشتر توی چشم میشم... ولی نگرانی بی چادر بودن حالمو خراب کرد... میترسیدم همان روز اول بزنه تو ذوقم بگوید: الکی می‌گفتی چادری میشی ... وگرنه فرصت دوخت چادر رو داشتی.... اما از ترس اینکه دیر برسم ٬ همه چیز را فراموش کردم و به موقع سر قرار حاضر شدم... باورم نمی شد... وقتی رسیدم با هم چنین صحنه ای مواجه بشم.... ادامه دارد....
امشب دعا میکنم خدای بزرگ نصیبتان کند هر آنچه از خوبی ها آرزو دارید، لحظه هاتون آروم شبتون بخیر خوابتون شیرین آسمون دلتون روشن درپناه خداباشید 🌟شبتون بخیر و آرام🌟