🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_نود_و_دوم
کمیل از آینه نگاهی به من انداخت و پرسید:
–راحیل خانم، اتفاقی افتاده؟
لبهایم از ترس میلرزید. فقط نگاهش کردم.
چند دقیقه بعدماشین را نگه داشت. کامل به عقب برگشت.
–راحیل خانم. حالتون خوبه؟ کی بود؟
نگاهش کردم. انگار ترس را از نگاهم خواند.
اخم کرد.
–فریدون؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
منقلب شد. عصبی زیر لب چیزی گفت.
–چرا ازش شکایت نمیکنید. اون دفعه هم بهتون گفتم، چرا حرف گوش نمیکنید، این آدم بشو نیست.
–آخه من از دادگاه و این چیزها خوشم نمیاد. از این که خانواده فریدون و بقیه این چیزها رو بفهمن میترسم. دلم نمیخواد کسی متوجه مشکلاتم و این مسائل بشه.
–چرا میترسید؟ فریدون باید از دادگاه و این چیزا بترسه، چون پاش گیره، بعدشم شما به وکیل وکالت بده خودش میره دنبال کاراتون. اصلا نیازی نیست شما حضور داشته باشید. شما که خلافی نکردید بترسید.از فریدون وحشت دارم. با یک اطمینان و آرامشی گفت:تا اون بالایی نخواد هیچ اتفاقی نمیوفته، خودتون رو به دستش بسپارید. بعدشم من حواسم هست، هیچ غلطی نمیتونه بکنه. مگه من میزارم اتفاقی بیوفته. همین حرفش کافی بود برای آرامشم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:ممنون. خیلی بهتون زحمت میدم.صاف نشست و از آینه نگاهم کرد. فردا پنج شنبس، صبح میام دنبالتون میبرمتون خونه تا غروب پیش ریحانه باشید جبران میشه. من فردا باید بمونم اداره، نیستم. این مسئول روابط عمومی یه خط در میون میاد سرکار باید بمونم کارهاش رو انجام بدم. کارم که تموم شد میام میرسونمتون.باشه، چشم.حرفهای فریدون تاثیر خودش را گذاشته بود. آن شب به حرفهای فریدون فکر کردم. دنبال هر راهی در ذهنم گشتم برای این که بتوانم یک بار دیگر آرش را ببینم. فقط میخواستم بدانم حالش خوب است یا نه، ولی نشد. عقلم هر راهی را به بن بست رساند. سعیده هنوز هم گاهی شبها در خانهی ما میماند. برای همین سه نفری با اسرا در سالن میخوابیدیم. این هم از تدابیر مادر بود. برای این که تنها در تختم نباشم و فکر و خیال نکنم. میگفت غصه و فکر و خیال طبعشان سرد است و این سردیها باعث افسردگی میشوند.چرا نمیخوابی راحیل؟ امشب یه چیزیت میشهها.سکوت کردم و او با اسرا شروع به حرف زدن کرد. آنقدر سعیده و اسرا حرف زدند که خوابم برد. نزدیک اذان صبح با صدای رگباری باران به پنجره بیدار شدم. به اتاق رفتم. دوباره فکر آرش به سرم زد. پنجره را بازکردم ودستم را زیرباران، گرفتم، آرام شدم... باد و باران با هم متحد شده بودند. باد، باران را به صورتم می کوبید. سرم را کامل از پنجره بیرون کردم و سعی کردم به آسمان نگاه کنم، لبهی پنجره ازداخل اتاق تاقچه داشت ومیشد رویش نشست.پنجره را تا آخر باز کردم و روی لبهی پنجره، نشستم. باران مثل شلاق به سر و صورتم و یک طرف بدنم می خورد، برایم مهم نبود. میخواستم این فکرها از ذهنم شسته شود. نمیخواستم خودم را آزار بدهم. من باید زندگی کنم. گذشته تمام شد. مادرم چه گناهی کرده که مدام باید به خاطر من اذیت شود.
نمیدانم چقدر آنجا بودم، بدنم آنقدر کرخت شده بود که نای پایین امدن نداشتم.
با روشن شدن چراغ سرم را به طرف کلیدبرق چرخاندم. مادر بود، بادیدنم باصدای بلند وکشیده صدایم زد.راحیل...چیکار می کنی؟
کمکم کرد تا پایین امدم از یک طرفِ لباسهایم آب میچکید.نمیگی سرما می خوری؟ تو چت شده؟ بغض کردم و خودم را در آغوشش رها کردم. قربان صدقهام رفت.عزیزم باید بری با آب گرم دوش بگیری؟ وگرنه سرما میخوری.به طرف حمام راه افتادم. بین راه سعیده را دیدم که باموهای آشفته مات من شده بود.آب گرم کرختی بدنم را از بین برد.همین که لباس پوشیدم مادر برایم یک نوشیدنی گرم آورد.بخورگرم شی، تواین سرما، آخه چرا پنجره رو باز می کنی؟ با بغض گفتم:به نظرتون الان دیگه مادر آرش راحت داره زندگیش رو میکنه؟مادر هاج و واج نگاهم کرد.آره، الان هم مادرش هم خودش راحت زندگی میکنن. شما از کجا میدونید؟ با حرص بیشتری گفت:چون زن دایی آرش دو روز پیش زنگ زده بود و تو رو واسه پسرش خواستگاری کرد. توضیحات رو اون بهم داد. واقعا؟بله واقعا.شما چی گفتید؟ردش کردم. لیوان گرم را به لبهایم نزدیک کردم و محتویات داخلش را جرعه جرعه خوردم، مادر چشم از من برنمیداشت. لیوان خالی را روی میز کنار تختم گذاشتم. سرم را طرف مادر چرخاندم، هنوز عمیق نگاهم می کرد، نمی دانم در صورتم دنبال چه میگشت. بالشتم را کمی جابه جا کردم و دراز کشیدم. مادر کیسه آب گرمی برایم آورد و روی پهلویم گذاشت.باید حسابی گرم شی تا سرما نخوری. بعد هم کنارم دراز کشید. عاشق عطر مادر بودم. بوی عطرش خنک و ملایم بود. نفسم را از عطرش پر کردم.مادر پرسید:امروز کی زنگ زده بود؟یه دستی میزنید؟بزرگت کردم، امروز کلا تو فکر بودی.تلفن فریدون را برایش تعریف کردم.
مادر کمی دلداریم داد و بعد همان حرف کمیل را زد.
🍁به قلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_نود_و_سوم
–اولا این که باید ازش شکایت کنیم.
دوما میدونستی فكرهای منفی اون قدر توی ذهن باقی میمونن و دنبال هم میچرخن تا تبدیل به یک کلاف سر در گم بشن؟ اونوقت دیگه نمی تونی از دستشون فرارکنی...
تنها راهش اینه که بندازیشون دور.
–انداخته بودمشون دور مامان، ولی انگار دنبالم بودند تا یه جاخفتم کنن، انگار همشون باهم متحد شدندو یهو...
–می فهمم، اولش اینجوریه، انگار زورت نمیرسه زیاد از خودت دورشون کنی، همین حوالین، همین دوروبر...
کم کم یاد می گیری، قوی میشی، مثل قهرمانهای پرتاب وزنه، اونها هم از روز اول نمی تونستند اونقدر وزنه رو دور بندازند، با تمرین و استمرار تونستن. توام موفق شده بودی ولی این تلفن امروز نیروت رو گرفته، دوباره از اول شروع کن. مطمئنم موفق میشی.
فردای آن روز به خاطر رسیدگی مادر سرما نخوردم و توانستم پیش ریحانه بروم. قضیهی شکایت را هم به کمیل گفتم.
به دوستش زنگ زد و قرار گذاشتند. چند روز بعد با کمیل پیش وکیلی که میگفت رفتیم و من وکالت دادم تا وکیل خودش کارهای شکایت را انجام دهد.
بالاخره فصل امتحانها رسید. اولین امتحانم بعد از ظهر بود. هر چه به کمیل اصرار کردم که بعد از امتحان با آژانس برمیگردم قبولنکرد. خودش مرا به خانه رساند. همین که خواستم پیاده شوم با نگرانی پرسید:
–اینا میخوان بیان خونهی شما؟ نگاهش به جلوی در خانهی ما میخکوب بود. نگاهش را دنبال کردم. خانوادهایی همراه یک پسر خوش تیپ و یک دسته گل زیبا جلوی درب خانهی ما ایستاده بودند.
–فکر نمیکنم.
با استرس گفت:
–یعنی چی فکر نمیکنید، مگه بدون هماهنگی شما میشه کسی...
–حالا اصلا از کجا معلوم اینا میخوان برن خونهی ما. ساختمون چند طبقس.
انگار کمی خیالش راحت شد.
–همسایههاتون دختر دم بخت دارن؟ خانواده جلوی در به داخل ساختمان رفته بودند ولی کمیل هنوز خیره به آنجا مانده بود.
نمیدانم چرا شیطنتم گل کرد و گفتم:
–من که ندیدم. البته مامان من گاهی کارای غافلگیر کننده هم انجام میده ها.
ناگهان به طرفم برگشت و گفت:
–یعنی چی؟
کمی جا خوردم و گفتم:
–همینجوری گفتم. نگاهش را روی جز جز صورتم چرخاند. معذب شدم و قلبم تپش گرفت.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–با اجازتون من برم.
هنوز پایم به اتاق نرسیده بود که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
کمیل بود. تعجب کردم.
–الو، چیزی شده؟
–اونا مهمون شما بودن؟
–کیا؟ نوچی کرد و مقتدرانه گفت:
–راحیل خانم!
–آهان، نه، حتما مهمون همسایهها بودن.
انگار خیالش راحت شد، نفسش را بیرون داد.
–گفتم اگه مربوط به شما میشه، با حاج خانم صحبت کنم، که الان وقت امتحاناتتونه، وقت این چیزا نیست.
سکوت کردم و او ادامه داد:
–فردا چه ساعتی امتحان دارید؟
–صبحه، با دختر خالم میرم.
–تا ایشون بخوان بیان یه وقت امتحانتون دیر میشه.
–نه، سعیده کلا خونهی ماست، قرار نیست بیاد. موقع برگشتم باز با خودش میام. چون تازه یه کار نیمه وقت پیدا کرده، صبحها وقتش آزاده.
با تامل گفت:
–آهان. باشه. پس مواظب خودتون باشید.
گوشی را که قطع کردم با خودم لبخند میزدم که اسرا وارد شد. انگار صدایمان را شنیده بود گفت:
–بادیگاردت ارتقا درجه پیدا کرده؟ آمار همسایههامونم میگیره؟ صدای زنگ آیفن نگذاشت جوابش را بدهم.آیفن را برداشتم. سعیده بود.راحیل بیا پایین امانتی داری.چیه؟نمیدونم یه آقایی میگه فقط به خودت میده.باتعجب از پشت مانیتور به سعیده نگاه کردم...کلی فکر به سرم هجوم آوردند. نکند فریدون نقشهایی برایم کشیده است.
ترس برم داشت.سعیده پس بالا نیا تا من بیام پایین.باشه،چادرم را سرم کردم. اسرا گفت:چشم بادیگارد دور... بعد ادای کمیل را در آورد و گفت:راحیل خانم، تنهایی میرید بسته تحویل بگیرید. صبر کنید با ماشین بیام دنیالتون. آنقدر استرس داشتم که واکنشی به حرفش نشان ندادم.اسرا لبخندش جمع شد و گفت:چته بابا، مگه می خوای بسته سِری تحویل بگیری...البته منم دارم ازفضولی می میرم.
بی توجه به حرفش وارد آسانسور شدن.
جلوی در که رسیدم. آقایی ایستاده بود. سعیده رو به آن آقا گفت:ایشونن.آقاهه از خودم هم اسم و فامیلم را پرسید. وقتی جواب مثبت شنید، رفت طرف ماشینی که نزدیک درپارک کرده بود و درش را باز کرد و یک سبد بزرگ گل از داخلش بیرون آورد و به طرفمان برگشت.یک سبد پر از گل نرگس بود، گلی که خیلی دوسش داشتم.روبرویم ایستاد.بفرمایید این مال شماست.من که فقط گلها را نگاه می کردم، ولی سعیده فوری پرسید:ازطرف کیه؟ مرد شانه ایی بالا انداخت وگفت:نمی دونم، به من گفتن این سبد رو به این آدرس وفقط به دست خود خانم رحمانی برسونم.وا؟ آقایعنی چی ما نباید بدونیم از طرف کیه؟گفتن خودشون متوجه میشن.سعیده برگشت به طرفم، ولی من هنوز نگاهم به سبد بود.خانم نمی خواهید بگیرید؟سعیده سبد را گرفت و پرسید:هزینه ایی باید بدیم، هزینه ی آژانسی چیزی؟
🍁به قلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_نود_و_چهارم
–نه خانم، قبلا پرداخت شده.
سعیده به داخل ساختمان رفت و گفت:
–چیه ماتت برده، بیا دیگه دستم افتاد.
از در آپارتمان که داخل شدیم فوری سبد را روی کانتر گذاشت.
–وای سنگین بودا، از دست افتادم.
اسرا ذوق زده خودش را به سبد رساند.
–وای، اینجا روببین، چقدرقشنگه، این همه گل نرگس!...کی داده؟
–سعیده گفت:
–معلوم نیست، بی نام ونشونه، یکی واسه راحیل فرستاده.
مادر با تعجب به من و بعد به گلها نگاهی انداخت وگفت:
–بین گلها رو قشنگ نگاه کنید ببینید کارتی، یادداشتی چیزی نداره.
من و اسرا مشغول نگاه کردن شدیم.
اسرا باصدای بلند گفت:
–عه، پیدا کردم، پشت این برگ بزرگه چسبونده. بعد کارت را از از برگ جداکرد.
سعیده باتعجب گفت:
–حالا چه سِر مخفی، خب مثل بچهی آدم همین جلو میچسبونددیگه...
با یه حرکت کارت را از اسرا گرفتم.
–چرا اینجوری می کنی خواهر من، می خواستم بهت بدم دیگه، بعد رو کرد به مادر.
–مامان فکر کنم زیادی ذوق کرده ها، چون این همه گل نرگس رو یه جا ندیده.
کارتی که اسرا کشفش کرده بود از کارتهای تبریک کوچکتر بود.
دورتادورش را گلهای رنگی چاپ شده بود و داخلش یک برگهی تا شده چسبیده بود. فوری بازش کردم و با خواندنش نفسم گرفت.
هرچه می خواندم ضربان قلبم تندتر میشد، انگار قلبم ما بین همهی رگهای بدنم تقسیم شد. همهی تنم باهم متحد شده بودند و میکوبیدند.
صداها قطع شد، احساس کردم همه چشم شدند.
سعیده کنارم امد و آرام پرسید:
–چی شده وَسرکی به کاغذ داخل دستم کشید.
کاغذ را به دستش دادم و به اتاق برگشتم.
سعیده دنبالم امد و گفت:
–ببخشیدنمی خواستم سرک بکشم، رنگت پرید حول شدم.
روی تخت نشستم.
–اصلامهم نیست سعیده، برام بخونش.
سعیده نگاهی به کاغذ دستش انداخت.
–از طرف کیه؟ مگه خودت نخوندیش؟
–بخونی متوجه میشی... می خوام صدباربخونمش...برای تموم شدن لازمه...نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده بود، بی صدا شکسته بودم. دیگر دلم نمی خواست ضعیف باشم.
سعیده شروع کرد به خواندن.
راحیل، کنار دریا یادت هست؟...شمردن صدفها؟...تو "دارم" را شمردی ومن "دوستت" را...تعدادشان را که جمع زدیم شدسیصدوشصت وچهارتا...یعنی تمام گلهایی که در سبد جمع شدند.
نمی دانم چرا ما با هم جمع نشدیم، دلم می خواست این سبد را روز عقدمان تقدیمت کنم، همان سورپرایزی که قبلا گفته بودم. امروز به جای تو کس دیگری کنارم نشست و عقد کردیم.
"راحیل، دیگر هیچ چیز اینجا خوب نیست. راست می گویند عمق عشق درهجران مشخص میشود.
جای خالی خوبیهایت هر روز در گوشمان فریاد میزند. سعیده عصبانی کاغذ را برگرداند و با صدای لرزانی ادامه داد:
موسیقی تنهاییهایم صدای اذان شده، چون بلافاصله تصویر تو، خودش را به چشم هایم می رساند و آن نگاهت که با استرس از من می خواست جایی را برای به آرامش رسیدنت پیدا کنم. نماز تنها چیزیست که مرا به تو میرساند. هیچ گاه ترکش نمیکنم.
راحیل، اندوه نداشتنت همیشه بامن است ...خوشبختیت آرزویم است وهمیشه برایت دعا می کنم... بعد از عقد مادر همه چیز را برایم تعریف کرد. گفت که چطور التماست کرده تا کنار بکشی. همهی ما در حق تو بد کردیم. هیچ وقت خودم را نمیبخشم. من همیشه به خاطر رفتار خانوادهام شرمندهی تو بودم. حالا حداقل دیگر شرمندهی آن چشمهای معصوم نیستم. راحیل من لیاقتت را نداشتم. خوشبخت زندگی کن. "آرش"
سعیده بغض کرد و برگه را روی زمین پرت کرد و گفت:
–که چی بشه...مثلا می خوادبگه خیلی عاشقه، میخواد بگه خیلی فداکاره؟ خیلی خانواده دوسته؟ بعدکمکم صدایش بالارفت.
اون اگه دوستت داشت یه کم تلاش می کرد، یه کم به خودش زحمت میداد...بغضش ترکید و دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
گریهام نگرفت، به برگهایی که روی زمین افتاده بود چشم دوخته بودم.
سعیده مرا در آغوشش کشید و گفت:
–چرا بهش بد و بیراه نمیگی؟ چرا هیچی نمیگی؟ اون خیلی نامرده. خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم:
–سعیده، بیا واسه این گلها یه فکری کنیم، حیفه...
–جاش توی سطل آشغاله.
اشکهایش را با پشت دستم پاک کردم.
– وقتی میشه یکی روخوشحال کنیم چرابندازیم سطل آشغال...
عصبانی تر شد.
–نکنه می خوای سبد به این گندگی وسنگینی روببری ملاقات مریض.
–چیزی نگفتم و به نامهی آرش نگاه کردم.
نامه را برداشت وتکه تکهاش کرد و زیرلب آرش را به باد فحش گرفت.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽ا✨
🏴#کلیپ__اخلاقی__امروز
🔷 ادراکات و چشم برزخی به چه معنی است؟
🎙#استاد_محمدی
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽ا✨
🖤 #کلیپ__اخلاقی__امروز
🏴 کارسازترین توسل
🎤#استاد_عالی
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
✨﷽ا✨
😇 #پیام__اخلاقی__امروز
🤲 دعای #امـوات
✍ استاد عالی: اموات در عالم برزخ الان زنده هستند. حیات و شعور دارند. بلکه حیات و شعور و فهمشان بسیار کامل تر از قبل است آنها که مؤمن بودند، ایمانشان هم برقرار است. بلکه با معرفت تر هم شد. بنابر این، می توانند به زنده ها، بازماندگان و دوستانشان دعا کنند. به خصوص به آنهایی که برای اموات هدیه ای می فرستند، آنها هم متقابلا دعایی می کنند.
📚 منبع: کتاب برزخ و نفخه صور
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽ا✨
🖤 #کلیپ__اخلاقی__امروز
🏴شرط حضوردرجبهه امان زمان
🔰خدا ناصر اون کسی است که او رو یاری بده
🎤 #استاد_عالی
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽ا✨
😇 #کلیپ__اخلاقی__امروز
🏴 راه های معنوی حفظ خود و خانواده از بلاها چیست؟
🎙#استاد_محمدی
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
✨﷽ا✨
😇 #پیام__اخلاقی__امروز
🏴#آیت_الله_جوادی_آملی :
اگر انسان در روز قیامت(با شفاعت یا توبه در دنیا یا....) وارد بهشت شود؛
و درآنجا از نعمات بهشتی ها متنعم باشد،
ولی زمانی درخواست کند که میخواهم امام حسین علیه السلام را ببینم و درجواب بگویند:
شما ( به خاطر کم بودن اعمال شایسته در دنیا) در مرتبه و جایگاهی نیستید که حضرت سیدالشهدا علیه السلام را ببینید؛
چنین #بهشتی برای
انسان از جهنم بدتر است!
🏴ضریح حضرت #عباس(ع)
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان عزیز
روزی دیگررا با ذکر (﷽)و سپس بانام شماواربابمان آقا اباعبدلله علیه السلام شروع می کنیم
🥀 السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اَباصالحَ المَهدی یا خَلیفةَالرَّحمنُ و یا شَریکَ الْقُرآن اَیُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی ومَولایْ الاَمان الاَمان
🥀 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.
🏴محرم
🏴 امام#حسین
#اَݪٰلّہُـمَّعَجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ🍃
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
✨﷽ا✨
😇 #پیام__اخلاقی__امروز
⚫️نماز شب
✍شخصی از دوستانم می گفت: با اهل تهجّدی که کمتر نماز شبش و مناجات سحرش ترک می شد مأنوس بودم. شبی در خلوت سحر شاهد نماز شبِ با حال و با ارزشش بودم و در حال و در عبادت او دقت می کردم. چون در نماز وَتر دست به قنوت برداشت، به جای آمرزش خواستن برای چهل مؤمن، برای چهل گنهکار درخواست آمرزش کرد. پس از نماز به او گفتم: مگر نگفته اند در قنوت نماز وَتر به چهل مؤمن دعا کنید؟ پاسخ داد: همه مؤمنان دیگر در نماز شب دعا می کنند، ولی چرا گنهکاران از این خلوت پر قیمت و مناجات با ارزش نصیب و سهمی نبرند، آنان هم بنده خدایند و مستحق و گدای آمرزش. شاید خود برای آمرزش خود کاری نکرده باشند و اکنون در برزخ گرفتار گناهان خویشند. باید برای آنان هم - بنا به فرموده پیامبر صلی الله علیه و آله که آمرزش خواهی برای آنان را بر عهده ما واجب دانسته اند - از خدا طلب آمرزش کرد تا با دعای ما از رنج برزخ درآیند و متقابلاً به ما دعا کنند، که خدا دعای دل سوختگانِ اهل برزخ را بی تردید نسبت به ما مستجاب خواهد کرد.
👈آری، گناهکاران هم بر عهده ما حق واجب دارند، باید به ادای این حق واجب، عاشقانه اقدام کرد.
ما وقتی از خدا برای آنان آمرزش بخواهیم، چه بسا جلوه آمرزش حق در افق وجودشان زمینه ساز تحول و تغییری بنیادی در زندگی آنان گردد.
👈انجام کارها و عبادات آسان، از همه کس بر می آید، ولی عباداتی که دشوارتر است و همّت و اراده و رنج بیشتری لازم دارد، باارزش تر و به کمال نزدیک تر است.
🌸 قرآن، از کسانی که در دوران سختی، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را یاری و پیروی کردند ستایش می کند.
🌸 امام مجتبی علیه السلام با آنکه مرکب سواری داشت، ولی پیاده به سفر حج می رفت تا پاداش بیشتری داشته باشد.
🌸 قرآن، از نماز شب خوانانی تمجید می کند که خود را از بستر نرم و گرم جدا کرده، به نیایش و نماز می پردازند.
📚نمازشب کلید حل مشکلات
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19