💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
خسته لبخندی میزنم و سری تکان میدهم و ازاتاق خارج میشود. در را میبندم و همانطور سمت در
نفس حبس شده ام را خالی میکنم. محکم بودن توصیه کرده بود و من خب باید محکم میبودم!
_یه عمل ساده ی پیونده! اون حالش از ماهم بهتره
ترسیده به سمت راستم نگاه میکنم و آیین را میبینم که تکیه زنان به دیوار نگاهم میکند. دست از
قلب ترسیده ام بر میدارم و میگویم:ترسیدم دکتر.
با لبخند تکیه از دیوار میگیرد و میگوید:اومدم بخش مراقبتهای ویژه مادرش گفت اومدی اینجا...
نگاهم بین او و در بسته ی اتاق در گردش است. میگویم:اومده بودم بابت لطفشون تشکر کنم!
اوهومی میگوید و اشاره میکند به همقدم شدن با او. راه می افتیم سمت بخش عمومی.
میگوید:خسته نیستی؟
میگویم:خسته نیستم.
این شناسه ها را باید درست کند انگاری!
میپرسد:خوب بودن حالا؟
یک جوری میپرسد سوالش را!از آن لحن هایی که خودت را باید مجبور کنی به حسن ظن داشتن!
_خوب بودن
_آشناست؟
_آشناهستند...
_اوهوم.کیه اونوقت؟
_دوست ابوذر.
_بهش نمیخوره هم سن ابوذر باشه
_هم سن ابوذرنیست... یه چهارسالی ازش بزرگتره
ابرویی بالا می اندازد و میگوید:جالبه!
_بله جالبه...._چی کاره است؟
_دقیقا نمیدونم.مهندسن مثل ابوذر
میخواهم به این پرسشهای نامربوط پایان دهم پس میپرسم:مامان خوبه؟
بدون پاسخ دادن به سوالم میگوید: خیلی پیچیده ای! کی فکرشو میکرد آیه ی همیشه آروم و
مهربون یهو اونجوری طغیان کنه و طوفانی بشه
شرمنده و سر به زیر میگویم:من بابت اون شب همیشه شرمنده ی مامان حورا هستم!
نگاهم میکند و بعد با تک خنده ای میگوید:تو هیچ وقت حقو به خودت نمیدی نه؟
_نه از حقم نمیگذرم.منتها انصافم دارم! مامان حورا قصد بدی نداشت به خیالش داشت از
دخترش محافظت میکرد
_نه... جالبه. همه چی سفیده برات!
_همه چیز سفیده.مگه اینکه خلافش ثابت بشه.
گویی که به شیء غریبی نگاه کند و آن را کشف کند نگاهم میکرد.از آن نگاهایی که معذبت میکرد.
یک آن گفت:یه وقتی فکر میکردم با بقیه خیلی فرق داری!اما بیشتر که فکر میکنم میبینم تو دقیقا
همونی که باید باشی هستی!
خوب اینجوری حرف زدن هم معذب میکرد آدم را. به بخش رسیده بودیم .مقنعه ام را مرتب کردم
و خیره به نوک کفشهایش همانطور که به سمت استیشن میرفتم گفتم: ممنونم از لطفتون.با
اجازتون باید برم سر کارم.
_اجازه ما هم دست شماست. بفرمایید.
متعجب نگاهم را میگیرم و راهی استیشن میشوم. می اندیشم کجای کار من اشتباه بوده که نتیجه
اش شده این حرفهای کمی تا قسمتی پوست گرفته و صمیمی؟
سلامی میدهم به همکارانم و مشغول کارم میشوم. ساغر که یکی از تازه وارد ها است سمتم می
آید و میگوید: خسته نباشی آیه خانم!
بی آنکه نگاهش کنم میگویم:مرسی عزیزم.
#تلنگر
از بزرگی پرسيدند: شگفت انگيز ترين رفتار انسان چيست؟
گفت: از كودكى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى كند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود مى شود!
ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه مى گذارد، سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى كند!
طورى زندگى مى كند كه انگار هرگز نخواهد مرد ،و بعد طورى مى ميرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است!
انقدر به آينده فكر مى كند كه متوجه از دست رفتن امروز خود نيست ،در حالى كه زندگى گذشته يا آينده نيست، زندگى همين حالاست!
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قهرمان_من
درد دل های دخترانه فرزندان شهید
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 با همسر خودت خوشاخلاق باش
🎙سخنرانی حجت الاسلام دکتر رفیعی
#سبک_زندگی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
887.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نمازشب خوان، عذاب قبر ندارد
اگر نماز قضا دارید در دل شب نماز قضا بخوانید که ان شاالله نماز شب محسوب میشود
#نماز_شب در روایات🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هرشب به عشق #امام_زمان نمازشب بخوانیم💝
⛅أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج⛅
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
میگوید: دکتر والا بودن؟
شروع شد خدا!
_بله دکتر والا بودند
دست میگذارد زیر چانه اش و در حالی که با دست دیگرش با موهایش بازی میکند میگوید: میگم خیلی با هم صمیمی هستیدا...
نگاهش میکنم.درست شبیه نگاه هایی که به سامره می ندازم: باریک الله دیگه چیا فهمیدی؟
_ناراحت شدی؟
_کنجکاو شدم!
_خب میدونی این همیشه برای ماها سوال بوده که چرا این والا ها تو این مدت زمان کم اینقدر با تو چیک تو چیک شدن؟!
سوالاتشان هم آدم را یاد سامره می انداخت آخر....چشم توی چشمهای زیر لنز پنهان شده اش
میکنم و میگویم: خیلی درگیر نباشید عزیزانم!زندگی خیلی بیشتر از این حرفها و این چیزها مسائل و مشکلات داره که بهش فکر کنید!
_نارحت شدی پس....
_خسته شدم ساغر جان. فکرم خیلی مشغوله و این حرفهای خاله زنکی خیلی فشار روم رو بیشتر میکنه! تمومش کن عزیزم.
ساغر شانه ای بالا می اندازد و میگوید: خوب حالا...
داروی بیمار را بر میدارم و بی هیچ حرفی سراغ کار خودم میروم. بی اعصاب شده بودم این روزها!
درک هم خوب چیزی بود. اینکه از گوشه و کنار بنشینند و با دندان تیز و آیه و آیین جمله سازی
کنند اعصابم را متشنج کرده بود.هنوز خیلی ها نمیدانستند اوضاع و احوالمان را و چه میفهمیدند از آیه وآیین و ارتباط بینشان! چشم تنگ و دنائت طبع را تنفر داشتم! حرف ارزانتر از مفت را هم!نگاهای پر از حرف و طعنه را هم!پوفی میکشم و با لبخند سراغ بیمار ها میروم!گناه آنها چه بود که باید آیه ی بی اعصاب را تحمل میکردند؟سخت ترین لحظات زندگی آدم شاید همان لحظاتی است که آدم انتظار میکشد. یک انتظار توام
با تلخ ترین احساسات دنیا.نکند ها و شاید ها و خداکند ها و خدا نکند ها!
قدم میزدم و دانه های تسبیح تربت ابوذر را با لالایی ذکر همیشگی ورد لبش خواب میکنم بلکه
خودم هم به آرامش برسم.مامان پری و زهرا هم که اصلا روی زمین نیستد گویا! بابا محمد سمتم
می آید و میگوید:برو سر کارت ما هستیم
متعجب میگویم:کجا برم بابا؟ابوذر اون تو!
با آرامش میگوید:اگه میخوای اینجا وایستی برو مرخصی بگیر. هرچند بودنت فرقی به حال ابوذر نداره!
لبخندم را در می آورد این بابا محمد!متعجب میگویم:بابا من برم تمرکز ندارم! مردمو ناکار میکنم!
لبخند محوی میزند:برو دختر بابا ...برو
از آن چشمهایی که حناق میشود توی گلویت میماند و نگفتنش سنگین تر و وزین تر از گفتنش
است تحویل بابا میدهم و سراغ مامان پری میروم:مامان من باید برم میام دوباره
با چشمهای نگرانش نگاهم میکند و میگوید:برو مامانم. فقط اگه بهت خبری دادن و چیزی گفتن
بی خبر نذار منو!
چشمهایم را بازو بسته میکنم و قبل از رفتنم زهرا را میبوسم و میگویم:غصه نخور عزیز دلم .... انشاءالله درست میشه همه چی.خودتو اذیت نکن.
با بغض تلخندی میزند و سر تکان میدهد.
راستش عجیب خجالت میکشیدم که سراغ طاهره خانم کتاب دعا به دست و عمو ذوالفقار کنار بابا محمد ایستاده بروم تنها سری برایشان تکان میدهم وسراغ کارم میروم. ولی کجاست تمرکز که سر کارم باشم؟ روحم پیش ابوذر بود و جسمم اینجا.
دکتروالا نگاهی به بخیه های روی سر بیمار میکند ودر همان حال میگوید:ابوذر اتاق عمله؟
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_سی
دوباره یک نگرانی بد ریخت و قیافه ای چنگ میزند به دلم ومیگویم: بله یه ساعتی میشه که اون توعه
نیم نگاهی به من میکند و پرونده را از دستم میگیرد. دستور و دارو تجویز کنان میگوید: چیزی نیست.عمل پیوند یه عمل نسبتا ساده است. نگران نباش.
- سعی میکنم آقای دکتر! حرفش آسان است و عمل سخت....
پرونده را میبندد و دستم میدهد.میگوید:تو آیه ای اینو یادت باشه
و میرود. آیه را زیادی بزرگ کردید دکتر!
شماره بابا محمد را میگیرم و میگوید هنوز بیرون نیامده اند. خنده ام میگیرد! مثل مبتدی ها بی خبرها رفتار میکنم.خودم که بهتر میدانم سه چهار ساعتی طول میکشد زنگ زدنم چه صیغه ایست؟
خسته و با فکری مشغول مینشینم روی صندلی ایستگاه پرستاری و بی هدف خیره میشوم به
گلدان بی رنگ و روی روی میز.هنگامه کنارم مینشیند خبر دارد از اوضاع و احوالم . در آغوشم میگیرد و حرفهای خودم را به خودم بر میگرداند.
تمام شود این اوضاع خدا کند!
به قدر جان کندن و فراقت روح از بدن سخت میگذرد این لحظات!ساعتم را نگاه میکنم.بعد قرنی آن سه ساعت گذشت.هول ودستپاچه اوضاع را به هنگامه میسپارم سراغ برادرم میروم. به بخش جراحی میرسم که همان لحظه دکتر سهرابی بیرون می آید. پا تند میکنم تا او قبل از من سوالها را از او پرسیده اند.با لبخند میگوید:خدا رو شکر...عمل خوبی بود. بقیه اش رو بسپارید دست خدا.
بازدم حبس شده ی همه به یکباره بیرون می آید و الحمدلله ها بلند میشود. اول اولش هم سپرده
بودند دست خدا دکتر! به ما جامعه ی پزشکی اعتباری نیست!
لبخند زهرا و خدا را شکر گفتنهایش بیش از همه به دل مینشیند.
بعد از چند دقیقه اول امیر حیدر و بعد ابوذر را بیرون می آورند. الهی بمیرم برای برادر جوانم!
اینطور دیدنش شبیه شکنجه بود. زهرا ابوذر ابوذر کنان با تخت همراه میشود مامان اشک شوق میریزد و من تنها تشکر دارم برای خدایم.سخت نگرفته بود برای آدم ضعیفی مثل من...
امیرحیدر با چند سرفه چشم میگشاید.نگاهی به دور و برش می اندازد و گیج و فارق از زمان و
مکان میخواست موقعیتش را پیدا کند. صدای (خدارو شکر به هوش اومد) طاهره خانم توجهش را جلب میکند. کربلایی ذوالفقار بالای سرش می آید و میپرسد:سلام بابا...خوبی حیدر جان؟
گلویش خشک تر از آنی بود که بتواند پاسخ پدرش را بدهد. سرفه ای کرد و با سر اشاره کرد که حالش خوب است.
طاهره خانم سمت ایستگاه رفت و به آیه خبر داد که امیرحیدر به هوش آمده. آیه با خوشحالی سمت اتاق او رفت. با خجالت ضربه ای به در نواخت و با سلام کوتاهی به کربلایی ذوالفقار وارد شد. امیرحیدر همچنان سرفه میکرد.
امیرحیدر سرفه کنان پاسخش را داد. طاهره خانم بانگرانی پرسید:چی شده آیه جان؟
آیه نگاهش میکند و میگوید:چیزی نیست اثرات داروی بی هوشیه. یه مقدار کمی بهشون آب بدید. خوب میشن چیزی نیست.
آیه شرمنده بود و این شرمندگی از تمام حرکاتش مشهود بود. امیرحیدر همانطور که جرعه ای از
آب را مینوشید پرسید:ابوذر...ابوذر چی شد خانم آیه؟
آیه حس کرد چقدر این لحن نگران و مردانه دلش را میلرزاند. چه احساسات خطرناکی بود! بی مورد وخطرناک!آب دهانش را قورت دادو گفت:خوبه ...اونم چند دقیقه قبل از شما به هوش اومد
بخش پیوند بستریه...
امیرحیدر الحمدللهی میگوید و بعد میپرسد:تا کی باید اینجا باشه؟
_یکی دو ماهی مهمون ماست. بعدشم که شیش ماه باید تحت تدابیر شدید امنیتی باشه !
امیرحیدر اخمی میکند و میپرسد: چرا اینقدر طول درمانش زیاده؟
_داروهایی بهش میدیم که سیستم بدنیشو ضعیف کنه تا پیوند و پس نزنه...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
آیه نگاهی به کربلایی ذوالفقار و طاهره خانم می اندازد و میگوید: من باید برم به ابوذر سر بزنم. مشکلی بود خبرم کنید. با اجازتون.
و بعد با خداحافظی کوتاهی از آنها از اتاق بیرون میرود.طاهره خانم خسته روی صندلی مینشیند و میگوید: ای بابا بیچاره پریناز.
بعد سمت امیرحیدر میکند و رو به امیرحیدر میگوید: دیگه نبینم سر خود پاشی بیای از این کارا بکنی ...
امیرحیدر با لبخند میگوید: دیگه یه کلیه دارم اونم لازمش دارم !نمیشه بدون اطلاع اهداش کنم....
طاهره خانم چشم غره ای میرود و میگوید:از تو هیچی بعید نیست !
کربلایی ذوالفقار اما دست میگذارد روی شانه ی پسرش و میگوید:خدا خیرت بده پسرم.
و خب امیرحیدر هم دلش خوش بود به این حمایتها!
نگاهش به در باز سالن پر رفت و امد بود و فکرش پیش پرستارش... مثلا خوب میشد خانم آیه چادری میبود و اصلا پرستار نبود!!!! سری تکان داد خندید به این افکار مسخره...به او چه اصلا!؟
آیه با نشاط سمت اتاق ابوذر حرکت کرد. خوشحال بود و سرمست از این خوبی. اتاق ابوذر را باز کرد و زهرا را دید که دست ابوذر را در دست گرفته و مدام قربان صدقه اش میرود. با دیدن آیه بلند شد و نگران گفت:کجایی تو؟ از وقتی به هوش اومده یه ریز ناله میکنه و درد داره.نگاهی به صورت جمع شده از درد ابوذرش میکند. دستهایش را میفشارد و میگوید:خوبی داداشی؟ خیلی درد داری؟
بی هیچ حرفی فقط سری به نشانه ی تایید تکان میدهد. آیه خیره به ابوذر میگوید: احتمالا عوارض عمله. میرم با دکترش صحبت کنم اگه موافق بود براش مسکن میزنم.
تو غصه نخور زهرا جان. مریض میشی کنار ابوذر میوفتی یه مریض میشه دوتاها!
زهرا محو لبخند میزند: الهی درد و بلاش بخوره تو سرم آیه...
ابوذر ناله کنان میگوید: ساکت شو ضعیفه....
هر دو را به خنده می اندازد. زهرا دلش میخواهد کاش آیه ای نبود تا یک دل سیر در آغوش میگرفت این حجم مهربانی و عشق را.
آیه نگاهی به ساعتش میکند و رو به زهرا میگوید: زهرا من میرم از دکتر بپرسم میام الآن...
***
قاسم و باقی دوستان مشترک امیرحیدر و ابوذر گل و کمپوت به دست وارد سالن بخش عمومی
شدند. حاج رضاعلی جلو تر از همه حرکت میکرد و آیه با دیدنش با احترام از ایستگاه پرستاری
بیرون آمد و با وقار رو به او گفت:
_سلام حاجی ...
حاج رضاعلی با لبخند منحصر به فرد خودش پاسخش را داد: علیک سلام دخترم. خوبید
_ممنونم.
_کجا هستند این دوتا مریض ما؟
آیه به یکی از درها اشاره کرد و گفت:آقا سید اونجا هستند و ابوذر یه بخش دیگه...
حاج رضا علی سری تکان داد و رو به بقیه گفت:بجنبید که به هر دو تا برسیم....
و تشکر کنان از کنار آیه گذشتند. محمدحسین دم گوش قاسم گفت:کی بودن ایشون؟
قاسم هم آرام گفت: همشیره ابوذر بودن...
- آهان.
محمدحسین بلند شد و قاسم با دیدن امیرحیدر روی تخت حالت گریه به خودش گرفت و
همانطور که نمایشی اشک میریخت گفت:به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم...بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم... قاسم شهید شه رو تخت بیمارستان نبینتت سیـد...
امیرحیدر خنده کنان به جمع سلامی داد و از تک تک بابت آمدنشان تشکر کرد .طاهره خانم با
ببخشیدی جمع را به بهانه ای ترک کرد تا امیرحیدر و دوستانش راحت باشند.
حاج رضاعلی کنارش روی صندلی نشست و مانع تلاش امیرحیدر برای بلند شدن شد.
_خوبی جاهل؟